همیشه هروقت یه اتفاق بد میافتاد بخودمامیدمیدادمو میگفتم بدترازاینم میشد اتفاق بیافته و آروم میشدم ولی وقتی دستامو روی بدن بی جون بابام فشار دادمو التماس کردمکه برگرد و برنگشت فهمیدم بدترازاین دیگه وجودنداره وقتی توی غسالخونه صورت خندونشو دیدمو و هنوزم خدارو التماس میکردم که برشگردونه بهم یعنی بدتر این وجود نداره اینکه وقتی دارن روش خاک میریزن و هنوز التماس میکردم به خدا به بابا که برگرد و هنوزم امیدداشته باشم و برنگرده یعنی بدترازاین وجودنداره خدایا بازم میخام التماست کنم که این ۱۵ روز همش خواب باشه با یه سیلی ازخواب بیدارشم و ببینم توخونه نشستیم دورهم وبابام کنارمه
...