عکس دسر نشاسته
mar8_6yam
۱۰
۲۶۰

دسر نشاسته

۱ ماه پیش
... من تنهایی را زندگی کردم. درست از همان روزی که وسط سال تحصیلی خانه را عوض کردیم.‌ همه خوشحال بودند جز من... جز من که در خانه ی بزرگ تنها تر می شدم. حالا اتاق جدا داشتم. حالا باید شب ها تنها می خوابیدم. و چه دردی ست شب را تنها خوابیدن. و ترس از اینکه نکند صبح نشود! که همیشه تاریک بماند. تا صبح نخوابیدم.بیدار ماندم پشت پنجره و برای سلامتی خورشید دعا کردم.‌که سرما نخورد. که خواب نماند. بیدار که شد ترسم ریخت. من تنهایی را زندگی کردم روزی که به مدرسه ی جدید رفتم. بی دوست... بی آشنا... درد بی درمان بی کَسی ست. بی کَسی یعنی بروی کنار سیصد نفر هم سن و سال خودت و کسی را نداشته باشی که به او سلام کنی. با ذره بین به همه نگاه کنی تا شاید کسی به تو لبخند بزند. که نزد. آن روز در آن مدرسه هیچ کس اندازه ی من تنها نبود.بی کَسی یعنی بروی سر کلاسی که هیچ کس را نمی شناسی. سر پا بایستی تا معلم بیاید و بگوید کدام میز بنشین و چه تلخ است نگاه بچه ها وقتی می خواهند یک دوست کنارشان بنشیند و نه یک غریبه... که من آن روز غریب ترین بنده ی خدا بودم. من تنهایی را زندگی کردم وقتی بعد از مدرسه وسط دسته های دو ، سه ، چهار نفره ای که با هم حرف می زدند و به سمت خانه شان می رفتند، من تنها بودم. که تنهایی ام را با یک سنگ گذراندم. از در مدرسه تا در خانه سنگ را شوت کردم. بعد که رسیدم خانه از پنجره دیدم سنگ همان جا کنار در نشسته... فهمیدم سنگ تنهاتر از من است. ترسیدم که شاید تنهایی آدم را تبدیل به سنگ کند. ترسیدم از سنگ شدن... پس سنگ را آوردم خانه مان... که بشود رفیق من... که شاید سنگ دوباره تبدیل به آدم تنهایی شود.
من تنهایی را زندگی کردم. من در تمام زندگی سنگ بی کَسی آدم ها را به سینه زدم. که در اوج تنهایی از خدا خواستم که به جز خودش هیچ کس تنها نباشد. که دل های سنگ شده ،دل های رها شده را ببیند. کاش ببیند.
من تنهایی را زندگی کردم ...

#حسین_حائریان
...
نظرات