عکس ژله حبابدار

ژله حبابدار

۱۵ اردیبهشت ۰۳
اشکم دراومده بود
با هرجیغی که میکشید هر اشکی که از چشمش می چکید احساس می کردم دارم له میشم
دستاشو از دستم آزاد کرد و به سینم مشت می زد
مامان و ماه منیر با چشمای گریون بهمون نگاه می کردن
گذاشتم هر چقدر می خواد بهم مشت بزنه
از ضربه هاش قفسه سینم تیر می کشید ولی تحمل کردم
چون لحظه به لحظه انرژیش تحلیل می رفت
انقدر زد تا دیگه جونی براش نموند و دستاشو گذاشت رو صورتش
از ته دل ضجه می زد
سرشو کشیدم سمت خودم گذاشتم روی سینه ام و موهاشو نوازش کردم
انقدر خسته شده بود که فقط هق هق می کرد و از سرما می لرزید
دستمو انداختم زیرپاشو از زمین بلندش کردم
بردمش تو خونه و روی مبل کنار شوفاژ گذاشتمش
توی نور خونه فهمیدم چی به روز صورتش آورده
مثل بچه بی پناه تو بغلم گریه می کرد و می لرزید
بعد چند دقیقه از نفس های منظمش فهمیدم خوابش برده
توی خواب زخماشو تمییز کردم
مامان و ماه منیر بی هیچ حرفی رفتن تو اتاق مامان و گذاشتن تنها باشیم
پتو رو روش کشیدم و رفتم تو آشپزخونه تا براش سوپ درست کنم
کارم که تموم شدحنابیدار شد
رفتم یه کاسه سوپ براش ریختم
کنارش نشستم
چشماش بسته بود
گفتن حناپاشو سوپ بخور
چشماشو باز کردبهم نگاه کرد
پر از گله و شکایت
چشمای ورم کرده و قرمز قلبمو به درد آورد
بالش روی مبلو درست کردم و نشوندمش
قاشقو توی سوپ چرخوندم و پرش کردم گرفتم سمتش
روشو کرد سمت دیگه و با صدای خش دار گرفته گفت نمی خورم!
گفتم با من قهری چرا با خودت لج میکنی حنااا ؟!
دست به سینه با دلخوری نگاهم کرد
من با کسی قهر نیستم مگه بچه ام؟!
قاشقو تو سوپ ول کردم پس این کار چیه؟!فشارت پایینه باید یه چیزی بخوری!
بدون توجه به حرفام گفت چرا زودتر بهم نگفتی؟!چرا ازم قایم کردی؟!
دوباره چشماش خیس شده بود و آماده ی باریدن
سوپ رو روی میز کنار مبل گذاشتم
موهاشو که به صورتش چسبیده بود کنار زدم
اگه اون موقع بهت می گفتم بعدش بهت می گفتم دوستت دارم حرفمو می ذاشتی پای عشق و علاقه م یا پای ترحم؟!راستشو بگو؟!
خیره نگاهم کردیه قطره اشک از چشمش چکید. جواب نداد..چون هر دومون می دونستیم جوابش چیه!
با دستام صورتش رو قاب گرفتم و گفتم می دونی از کِی تو قلبم جاخوش کردی بدون اینکه خودمم بفهمم؟!
حرفی نزد و سؤالی نگاهم کرد
ادامه دادم از همون وقتی که علاقه شدیدتو بهم با اون سینی که کوبوندی تو صورتم نشون دادی...
میون اشکهاش لبخندی زد که کم کم تبدیل به خنده شد
دستامو که دور صورتش بود با دستاش گرفت و بلند بلند خندید
بریده بریده گفت هنوز یادته؟!
خندیدم گفتم مگه میشه یادم بره؟!
از صدای خنده مون مامان و ماه منیر اومدن پایین
با قیافه های متعجب به ما دوتا نگاه می کردن
دستامو آوردم پایین و روی پام گذاشتم
مامان گفت مجلسه عزا تموم شد؟!
خندیدم فعلاََ که آتش بسه..
حنابا تخسی گفت نخیرم هیچم آتش بس نیست چون سه هفته بهم دروغ گفتی باید برام سه تا بچه ی ترگل ورگل گیس گلابتون از پروزشگاه بیاری!!
چشمامو گرد کردم‌مگه می خوای مهدکودک راه بندازی؟!
همونجوری تخس نگام کرد
همینه که هست!!من سه تا بچه می خوام!!
ابروهامو بالا بردم گفتم ببینم اگه قرار بود خودت بچه دار بشی حاضر بودی سه بار اون شرایطو تحمل کنی؟!
با شیطنت نگاهم کرد نچ!!یه رحم واست می خریدم تا توام حس شیرین بارداری رو تجربه کنی!!
با شلیک خنده ی مامان و ماه منیر منو حنا نگاهی بهم کردیم و شروع کردیم خندیدن
دست حناروگرفتم کشیدمش تو بغلم
روی موهاش بوسه ای زدم و خدا رو از اینکه بهم نعمت عشق رو بخشید شکر کردم
...