عکس بستنی موز و نسکافه
سَـــــلویٰ
۱۹۴
۳.۰k

بستنی موز و نسکافه

۱۶ خرداد ۰۳
«من بمیرم حرفم را بیرون نمی‌برم از اینجا ! بین خودم می‌ماند و تو!»
شاید این گپ روز، باورش برایتان راحت نباشد، ولی کلماتش را هم با وسواس انتخاب کرده‌ام تا اغراق، قاطی‌ا‌َش نشود...
• دقیق نمی‌دانم چهار پنج سال پیش بود!
داشتیم محتوای سایت منتظر را می‌زدیم.
هم تولید محتوا و هم طراحی سایت و محتواچینی.

• کارهای گرافیکی کمی سنگین شده بود و سیستم بچه‌ها جواب نمی‌داد.
یکی دو هفته بود که با همین وضعیت سر می‌کردیم و بچه‌ها کلافه شده بودند.
ما هم در وضعیت مالی خوبی نبودیم، که بتوانم یکی از سیستم‌ها را ارتقاء دهم لااقل!

• تا اینکه سرتیم‌شان آمد و با متانت نشست جلوی من.
آنقدر مِن و مِن کرد تا گفت:
ما نیاز داریم به حداقل یک سیستم که بتواند کار بچه‌ها را راه بیندازد.
کار لنگ شده و اعصاب بچه‌ها ریخته به هم.
من می‌دانم اوضاع‌مان روبراه نیست، ولی باید به شما انتقال می‌دادم.

• سرم را بالا نیاوردم، کمی صبر کردم و در همان حالت نمی‌دانم اصلاً چه شد که گفتم:
از اینجا تا پاساژ نور چقدر فاصله هست؟
گفت: حدود یکساعت.
گفتم : راه بیفت برو و سیستمی که لازم است را در مغازه‌ی فلانی (از آشناهایمان) جمع کن و هزینه‌اش را به من بگو.
گفت:  پولش چه؟
گفتم:  پول هست ...

• و این در حالی بود که فقط ۵ میلیون تومان تمام موجودی‌مان بود.

چشمانش برق زد و در اتاق را بست و رفت!
و من ماندم و یکساعت زمان برای اینکه بتوانم این مبلغ را جوری جور کنم که دلنگرانش نکنم وسط بازار.

• نشستم و خواستم توسل کنم به خدا !
هیچ نگفتم، حتی کلمه‌ای!
اما تمام جانم پر از نیاز بود... پر از کلمه،
و من شرم داشتم از اینکه این نیاز را جز به آنکه صاحب‌اختیارم است بگویم.
نجواگونه گفتم: من بمیرم حرفم را بیرون نمی‌برم از اینجا ! بین خودم می‌ماند و تو ... هر جور دوست داشتی جمعش کن!

• آرامشی ناخودآگاه جانم را گرفت.
رفتم یک استکان چای بریزم که تلفنم زنگ خورد و برگشتم.
شماره ناآشنایی بود و من هرگز نفهمیدم که بود.
او مرا چنان می‌شناخت و به اسم صدایم زد که حیا کردم بپرسم کیستی!
با عجله گفت: چند وقتی بود یکی از دوستانم می‌خواست برای خرید تجهیزات کمکتان کند.
الآن زنگ زد و گفت: من در بانک هستم، یک شماره از همین بانک بدهید به من، که مبلغ واریزی بنشیند به حسابتان.
شماره را دادم و ....
چندین دقیقه بعد چهل و چهار میلیون و پانصد هزار تومن نشست به حساب.

• نزدیک ظهر بود که زنگ زد و گفت: این سیستم را با مشخصاتی که بچه‌ها داده بودند جمع کردم.
گفتم: چقدر شد؟
گفت: ۴۴ میلیون و پانصد هزار تومان.
گفتم:  کارت ملّتی که در دست توست، کفاف معامله‌ی امروزت را می‌دهد...

استاد محمد شجاعی




بستنی موز و نسکافه
https://sarashpazpapion.com/recipe/18f7f847036e686812affcf09831a27b


ممنون حضور همتون❤️
...