
سفارشی سالگرد ازدواج
۲ هفته پیش
شبیه هیچ یک از آرزوهایم نبود، اما دوستش داشتم
همان مردی نبود که باید با اسب سفید می آمد، اما دوستش داشتم
دوستش داشتم و عشق پایانِ تمام آغاز ها بود..
در یک انجمن ادبی با او آشنا شدم، من نویسنده بودم و او مجری طرح انجمن، کارش تبلیغات و برگزاری همایش ها بود و خیلی کمتر از آنچه که انتظارم بود از ادبیات می دانست و در مقابل،
من هم از بیزینس و کار او سر در نمی آوردم
اما
دوستش داشتم..
و خب متقابلا دوستم داشت..
پس از مدتی ازدواج کردیم با هزاران هزار تفاوت و عدم اشتراک در خواسته ها و علایق
و شعارمان این بود; تفاوت ها، تفاهم ها را می سازند..
اوایل همه چیز خوب بود و بوی عشق میداد و سرمستی
اما کم کم زندگی روی دور عادات گذشت و “منبودنها” سر باز کرد..
من دختر رهایی بود و بیش ازینکه خودم را حبس آشپزخانه ام کنم،
دوست داشتم بنویسم یا که در کتاب فروشی ها و انجمن های ادبی حضور پیدا کنم و او مرد کسب و کار بود..
آنقدر که در اولین دعوای کوچکمان بر سر غذایی که حاضر نبود گفت: زن گرفتم که شب حاضری نخورم..
بی تقصیر نبودم که غذایی آماده نکرده بودم اما طاقت چنین حرفی هم نداشتم
پس صدایم را بالا بردم و گفتم که کلفت خانه ی کسی نیستم..
و آن شب سرآغاز تمام جنجال های کوچک و بزرگی بود که سریعا پیش می آمد..
دیگر از دست عشق کاری ساخته نبود و ما هر دو برای نشان دادن آنچه در گذشته بودیم سخت تلاش می کردیم و حاضر به کوتاه آمدن و تغییر کردن نداشتیم
و دست آخر تسلیم لجاجت و طرفداری از جنسیت خود شدیم
از هم جدا شدیم و او بعد از چندماه با اولین کسی که خوب آشپزی را بلد بود ازدواج کرد..
حالا با خود فکر میکنم که عشق اگرچه کیمیا،
اگر چه دلپذیر اما به میزان،
قدر و اندازه میخواهد..
زندگی با کسی که فقط دوستش داری بدون نقاط مشترک، بدون درک متقابل،
شبیه وارد شدن به شهریست که تنها یک خیابانش را میشناسی و ناگهان متوجه می شوی که گم شده ای و هیچ تاکسی برایت نمی ایستد.. .
همان مردی نبود که باید با اسب سفید می آمد، اما دوستش داشتم
دوستش داشتم و عشق پایانِ تمام آغاز ها بود..
در یک انجمن ادبی با او آشنا شدم، من نویسنده بودم و او مجری طرح انجمن، کارش تبلیغات و برگزاری همایش ها بود و خیلی کمتر از آنچه که انتظارم بود از ادبیات می دانست و در مقابل،
من هم از بیزینس و کار او سر در نمی آوردم
اما
دوستش داشتم..
و خب متقابلا دوستم داشت..
پس از مدتی ازدواج کردیم با هزاران هزار تفاوت و عدم اشتراک در خواسته ها و علایق
و شعارمان این بود; تفاوت ها، تفاهم ها را می سازند..
اوایل همه چیز خوب بود و بوی عشق میداد و سرمستی
اما کم کم زندگی روی دور عادات گذشت و “منبودنها” سر باز کرد..
من دختر رهایی بود و بیش ازینکه خودم را حبس آشپزخانه ام کنم،
دوست داشتم بنویسم یا که در کتاب فروشی ها و انجمن های ادبی حضور پیدا کنم و او مرد کسب و کار بود..
آنقدر که در اولین دعوای کوچکمان بر سر غذایی که حاضر نبود گفت: زن گرفتم که شب حاضری نخورم..
بی تقصیر نبودم که غذایی آماده نکرده بودم اما طاقت چنین حرفی هم نداشتم
پس صدایم را بالا بردم و گفتم که کلفت خانه ی کسی نیستم..
و آن شب سرآغاز تمام جنجال های کوچک و بزرگی بود که سریعا پیش می آمد..
دیگر از دست عشق کاری ساخته نبود و ما هر دو برای نشان دادن آنچه در گذشته بودیم سخت تلاش می کردیم و حاضر به کوتاه آمدن و تغییر کردن نداشتیم
و دست آخر تسلیم لجاجت و طرفداری از جنسیت خود شدیم
از هم جدا شدیم و او بعد از چندماه با اولین کسی که خوب آشپزی را بلد بود ازدواج کرد..
حالا با خود فکر میکنم که عشق اگرچه کیمیا،
اگر چه دلپذیر اما به میزان،
قدر و اندازه میخواهد..
زندگی با کسی که فقط دوستش داری بدون نقاط مشترک، بدون درک متقابل،
شبیه وارد شدن به شهریست که تنها یک خیابانش را میشناسی و ناگهان متوجه می شوی که گم شده ای و هیچ تاکسی برایت نمی ایستد.. .
...
طرز تهیه و دستور پخت های مرتبط

سالاد مرغ

سالاد ماکارونی ساده

سالاد خسروشاهی

فسنجون مجلسی متفاوت

شیر برنج متفاوت
