
حواری
۴ روز پیش
سرگذشت ۱۰ قسمت نهم
ظرف میوه هارو ازم گرفتن ،اومدم برم بشینم کنارش سرمو یکم سمت مردا چرخوندم که دیدم.جلیل ی پیراهن سفید پوشیده وکنار بابام نشسته...خشکم زد،میلرزیدم...
همه ساکت شدن وتعجب کردمکه چرا اون اینجاست.وسط سالن ایستادمو فقط اون طرفو نگا میکنم.جلیل که متوجه شد فوری بلند شد وگفت
سلام،حالتون خوبه؟
میلرزیدم،یعنی خواستگارم چه نسبتی با جلیل داشت؟
عمه مم اومد نزدیکمو گفت صدیقه عمه...صدیقه...برو بشین دیگه...زشته...
عمه مم دو شونمو گرفت ومنوبرد پیش پیرزنه،نشستم.
جلیلم بعداز من نشست...
اینقدر استرس داشتم که نگو.چشم چرخوندم که توی جمع کی رومیشناسم یا زن جلیلم هست اما اینقدر استرس داشتم که حرفا وسوالای پیرزنه رونمیشنیدم...
حالم داشت بد میشد.خودمو جمع کردم وسوالای پیرزنه رو جواب دادم.میلرزیدم...معذرت خواهی کردم ورفتم توی اشپزخونه...از شدت استرس از حال رفتم...
خاله م هی میزد توی صورتم ...تا به هوش اومدم...حس میکردم دارم بالا میارم...خودمو رسوندم به سرویس بهداشتی وبالا اوردم.اصلا حالم خوب نبود.ی لحظه سردم بود ی لحظه گرمم بود...نمیدونستم چمه...همش دنبال علت اینکه جلیل الان چرا اینجاست؟داماد چیکاره جلیله؟داماد کیه؟
اصلا کلی سوال داشتم واسترس واضطراب شدید داشتم.دوباره حالت تهوع بهم دست داد وبالا اوردم.خاله م میگفت حتما مسموم شدی حالت اینقدر خرابه...
چیزی نگفتم.یکم توی اشپزخونه نشستم وخالم با بادبزن بادم میزد..که بابام اومد توی اشپزخونه...
حالموکه دید نگرانم شد ،اهسته بهش
گفتم بابا چرا جلیل اینجاست؟
بابام گفت واسه خواستگاری اومده دیگه با خانوادشم اومده...
گفتم میدونی اون کیه؟
گفت اره بابا میدونم...من هواسم جمعه...تورو دست هرکسی که نمیسپروم...خیالت راحت باشه...
ی نفس راحت کشیدم.اما حالم هنوزم خوب خوب نبودم.وقت شام رسیدو شام رو کشیدیم و همه نشستن و همون پیرزنه هی اصرار واصرار که عروس خانومم باید بیاد وپیشم شام بخوره...منم حالم خوب نبود.ازبس اصرار کرد بقیه گفتن برو زشته اگه نری پیشش...منم دوباره رفتم وکنارپیرزن نشستم.کمی غذا کشیدم وآوم اروم باغذام بازی میکردم که نخورمش چون میترسیدم بازم بالابیارم...
انگاری قلبم توی دهنم بود اینقدر استرس داشتم...
گفت دخترم پسرمو دیدی؟پسندیدی؟یانه؟
گفتم من هنوز پسرتونو ندیدم که...
گفت آها اون که کنار بابات نشسته...لباسش سفیده...
گفتم کدوم یکی همشون که لباسشون سفیده کنار بابام نشستن
گفت الان صداش میکنم ببینش مادر...جلیل...جلیل مادر.یکم پاشو عروس خانوم تورو ببینه...
دست وپام بی حس شد ،یخ کردم واز داخل داشتم گور میگرفتم.
جلیل هم بلند شد وتشکر کرد وگفت
راضی به زحمت نبودم...والا به باباتونم گفتم زحمت نکشید...افتادین به زحمت....
هیچی نگفتم...قاشق از دستم افتاد.دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم.معذرت خواهی کردم ورفتم توی اتاقم ودرو بستم.
گیچ بودم یعنی چی؟جلیل داماد بود،جلیل که زن داشت خودم دیدم،دخترشوهم دیدم،نه اینا همش دروغه جلیل میخواد منو آزار بده واسه همین اومده ...بقبه هم گه همراشن همدستشن میخوان منو آزار بده...روانمو بهم بریزه...
اینقدر فشار روم بود اون لحظه که قلبم بهش فشار اومده بود ودرد میکرد همون جا از شدت درد بی هوش شدم...به هوش که اومدم.توی بیمارستان بودم،کسی بالای سرم نبود،کسی روندیدم.ی چند دقیقه که گذشت بابام اومد.
نگران حالم بود
گفت بهتری دخترم...
گفتم بابا مگه تو جلیل رونمیشناسی نمیدونی چه کینه ی ازمن داره ..چرا قبول کردی واسه خواستگاری بیان.بعدم اون زن داره بچه داره خودم دیدم...
گفت الان فقط استراحت کن بعد باهم حرف میزنیم باشه...
هنوز اضطراب داشتم ودل تودلم نبود.یکم گرمم بود یکم سردم بود...اخرشم دکترگفت باید دوسه روزی تحت نظر باشی بعدمرخصت میکنیم.
سه روزی بستری بودم وبعدم مرخص شدم ورفتم خونه.توی اون دوسه روز حتی ی کلامم درباره جلیل چیزی نگفتن بهم وحرفی نزدن...من که بی هوش میشم تا بعداز شام خوردن مهمونا ورفتنشون میفهمن من توی اتاق از حال رفتم ومنو میبرن بیمارستان...
بعدکه از بیمارستان اومدم منزوی شدم وهمش توی فکربودم وبس.عمه مم وبابام اومدن وباهام حرف زدن اما حالم خوب نشد.دیگه ازش نمیترسیدم وبیشتر اعصبانی بودم.ترسم جاشو با اعصبانیت شدید عوض کرده بود.
گفتم برید بهشون بگید جوابم منفیه...من فکرامو کردم راضی به این وصلت نیستم...
بابام گفت هر طور خودت میدونی بابا...نظر نظرخودته وزندگی تم دست خودته...من اجبارت نمیکنم...
اما حالم خوب نشد.دیگه بیرونم نمیرفتم وتوی خونه توی دنیای خودم تنهابودم وبس...دوماهی گذشت.
عمه مم میخواست کاری کنه روحیم عوض بشه برای دخترش تولد گرفت وکارهای تولدم به من سپرد وگفت توکارشو انجام بده...اما قبول نکردم...نمیخواستم از خونه برم بیرون.
یک دفعه دلم هوای مادرمو کرد،کاش پیشم بود ،کنارم بود،باحرفاش ارومم میکرد...دلتنگش بودم...
شب نشستم حلوا درست کردم وتوی ظرف گذاشتم وگفتم که فردا پنجشنبه ست برم سرخاکش.روز بعد ناهارو اماده کردم و به بابام گفتم میرم سرخاک تا غروب پیش مامانم میمونم بعدمیام خونه...
بابام گفت خوب منم میام باهم بریم
گفتم میخوام با مامانم تنها باشم...اگه شما اجازه میدین...
گفت باشه دخترم برو...
بعداز دوماه ماشینو برداشتم ورفتم بهشت زهرا.حلوایی که درست کرده بودمو گذاشتم روقبر مادرم وبا اب همه ی سنگ روشستم.براش شمعی روشن کردم و دوباره سنگ قبر رو با گلاب شستم...
ی زیر انداز کوچیک انداختم وسرمو گذاشتم روی سنگو با مادرم حرف زدم...
گفتم کجایی که ببینی چقدرتنهام مامان...چرا رفتی وتنهام گذاشتی...چرا وقتی که میخوام کنار نیستی ها...چرا...چرا...گریه میکردم و ناله که چرا مادرم منو تنهاگذاشت ورفت.چون نزاشتن برای اخرین بار ببینمش ی حس سنگینی همیشه روی قلبم بود.هنوزم این حس توی قلبم هست.باهامه همیشه...نزدیک ظهربود.خیلی گریه کرده بودم....یکم سبکترشدم.بهش گفتم اگه توبودی.زمان بچگیم گول جلیل رونمیخوردم وسرنوشتم اینجوری نمیشد...
توی عالم خودم با مادرم حرف میزدم که یکی سرقبر مادرم روبروم نشست.جلیل بود..
سریع اومدم بلندبشم که برم
که گفت صدیقه بشین...باهات حرف دارم...
گفتم من باهات حرفی ندارم...اخه توچطور روت میشه با زن وی بچه ی باز بیای خواستگاری من ها...میخوای منو ازاربدی...میخوای نکنه مثل اون روز منو ببری واذیتم کنی و وسط بیابون ودرختا ولم کنی ها...یا میخوای بازم کتکم بزنی...
ایناروکه میگفتم اشکام میومد...دست خودم نبود دادمیزدم و میگفتم...
قلبم دوباره میزد.تند تند.توی فریاد هام نفس کم اوردم وافتادم...روی زمین اما بازم داد می زدم به جلیل میگفتم ومیگفتم...
ظرف میوه هارو ازم گرفتن ،اومدم برم بشینم کنارش سرمو یکم سمت مردا چرخوندم که دیدم.جلیل ی پیراهن سفید پوشیده وکنار بابام نشسته...خشکم زد،میلرزیدم...
همه ساکت شدن وتعجب کردمکه چرا اون اینجاست.وسط سالن ایستادمو فقط اون طرفو نگا میکنم.جلیل که متوجه شد فوری بلند شد وگفت
سلام،حالتون خوبه؟
میلرزیدم،یعنی خواستگارم چه نسبتی با جلیل داشت؟
عمه مم اومد نزدیکمو گفت صدیقه عمه...صدیقه...برو بشین دیگه...زشته...
عمه مم دو شونمو گرفت ومنوبرد پیش پیرزنه،نشستم.
جلیلم بعداز من نشست...
اینقدر استرس داشتم که نگو.چشم چرخوندم که توی جمع کی رومیشناسم یا زن جلیلم هست اما اینقدر استرس داشتم که حرفا وسوالای پیرزنه رونمیشنیدم...
حالم داشت بد میشد.خودمو جمع کردم وسوالای پیرزنه رو جواب دادم.میلرزیدم...معذرت خواهی کردم ورفتم توی اشپزخونه...از شدت استرس از حال رفتم...
خاله م هی میزد توی صورتم ...تا به هوش اومدم...حس میکردم دارم بالا میارم...خودمو رسوندم به سرویس بهداشتی وبالا اوردم.اصلا حالم خوب نبود.ی لحظه سردم بود ی لحظه گرمم بود...نمیدونستم چمه...همش دنبال علت اینکه جلیل الان چرا اینجاست؟داماد چیکاره جلیله؟داماد کیه؟
اصلا کلی سوال داشتم واسترس واضطراب شدید داشتم.دوباره حالت تهوع بهم دست داد وبالا اوردم.خاله م میگفت حتما مسموم شدی حالت اینقدر خرابه...
چیزی نگفتم.یکم توی اشپزخونه نشستم وخالم با بادبزن بادم میزد..که بابام اومد توی اشپزخونه...
حالموکه دید نگرانم شد ،اهسته بهش
گفتم بابا چرا جلیل اینجاست؟
بابام گفت واسه خواستگاری اومده دیگه با خانوادشم اومده...
گفتم میدونی اون کیه؟
گفت اره بابا میدونم...من هواسم جمعه...تورو دست هرکسی که نمیسپروم...خیالت راحت باشه...
ی نفس راحت کشیدم.اما حالم هنوزم خوب خوب نبودم.وقت شام رسیدو شام رو کشیدیم و همه نشستن و همون پیرزنه هی اصرار واصرار که عروس خانومم باید بیاد وپیشم شام بخوره...منم حالم خوب نبود.ازبس اصرار کرد بقیه گفتن برو زشته اگه نری پیشش...منم دوباره رفتم وکنارپیرزن نشستم.کمی غذا کشیدم وآوم اروم باغذام بازی میکردم که نخورمش چون میترسیدم بازم بالابیارم...
انگاری قلبم توی دهنم بود اینقدر استرس داشتم...
گفت دخترم پسرمو دیدی؟پسندیدی؟یانه؟
گفتم من هنوز پسرتونو ندیدم که...
گفت آها اون که کنار بابات نشسته...لباسش سفیده...
گفتم کدوم یکی همشون که لباسشون سفیده کنار بابام نشستن
گفت الان صداش میکنم ببینش مادر...جلیل...جلیل مادر.یکم پاشو عروس خانوم تورو ببینه...
دست وپام بی حس شد ،یخ کردم واز داخل داشتم گور میگرفتم.
جلیل هم بلند شد وتشکر کرد وگفت
راضی به زحمت نبودم...والا به باباتونم گفتم زحمت نکشید...افتادین به زحمت....
هیچی نگفتم...قاشق از دستم افتاد.دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم.معذرت خواهی کردم ورفتم توی اتاقم ودرو بستم.
گیچ بودم یعنی چی؟جلیل داماد بود،جلیل که زن داشت خودم دیدم،دخترشوهم دیدم،نه اینا همش دروغه جلیل میخواد منو آزار بده واسه همین اومده ...بقبه هم گه همراشن همدستشن میخوان منو آزار بده...روانمو بهم بریزه...
اینقدر فشار روم بود اون لحظه که قلبم بهش فشار اومده بود ودرد میکرد همون جا از شدت درد بی هوش شدم...به هوش که اومدم.توی بیمارستان بودم،کسی بالای سرم نبود،کسی روندیدم.ی چند دقیقه که گذشت بابام اومد.
نگران حالم بود
گفت بهتری دخترم...
گفتم بابا مگه تو جلیل رونمیشناسی نمیدونی چه کینه ی ازمن داره ..چرا قبول کردی واسه خواستگاری بیان.بعدم اون زن داره بچه داره خودم دیدم...
گفت الان فقط استراحت کن بعد باهم حرف میزنیم باشه...
هنوز اضطراب داشتم ودل تودلم نبود.یکم گرمم بود یکم سردم بود...اخرشم دکترگفت باید دوسه روزی تحت نظر باشی بعدمرخصت میکنیم.
سه روزی بستری بودم وبعدم مرخص شدم ورفتم خونه.توی اون دوسه روز حتی ی کلامم درباره جلیل چیزی نگفتن بهم وحرفی نزدن...من که بی هوش میشم تا بعداز شام خوردن مهمونا ورفتنشون میفهمن من توی اتاق از حال رفتم ومنو میبرن بیمارستان...
بعدکه از بیمارستان اومدم منزوی شدم وهمش توی فکربودم وبس.عمه مم وبابام اومدن وباهام حرف زدن اما حالم خوب نشد.دیگه ازش نمیترسیدم وبیشتر اعصبانی بودم.ترسم جاشو با اعصبانیت شدید عوض کرده بود.
گفتم برید بهشون بگید جوابم منفیه...من فکرامو کردم راضی به این وصلت نیستم...
بابام گفت هر طور خودت میدونی بابا...نظر نظرخودته وزندگی تم دست خودته...من اجبارت نمیکنم...
اما حالم خوب نشد.دیگه بیرونم نمیرفتم وتوی خونه توی دنیای خودم تنهابودم وبس...دوماهی گذشت.
عمه مم میخواست کاری کنه روحیم عوض بشه برای دخترش تولد گرفت وکارهای تولدم به من سپرد وگفت توکارشو انجام بده...اما قبول نکردم...نمیخواستم از خونه برم بیرون.
یک دفعه دلم هوای مادرمو کرد،کاش پیشم بود ،کنارم بود،باحرفاش ارومم میکرد...دلتنگش بودم...
شب نشستم حلوا درست کردم وتوی ظرف گذاشتم وگفتم که فردا پنجشنبه ست برم سرخاکش.روز بعد ناهارو اماده کردم و به بابام گفتم میرم سرخاک تا غروب پیش مامانم میمونم بعدمیام خونه...
بابام گفت خوب منم میام باهم بریم
گفتم میخوام با مامانم تنها باشم...اگه شما اجازه میدین...
گفت باشه دخترم برو...
بعداز دوماه ماشینو برداشتم ورفتم بهشت زهرا.حلوایی که درست کرده بودمو گذاشتم روقبر مادرم وبا اب همه ی سنگ روشستم.براش شمعی روشن کردم و دوباره سنگ قبر رو با گلاب شستم...
ی زیر انداز کوچیک انداختم وسرمو گذاشتم روی سنگو با مادرم حرف زدم...
گفتم کجایی که ببینی چقدرتنهام مامان...چرا رفتی وتنهام گذاشتی...چرا وقتی که میخوام کنار نیستی ها...چرا...چرا...گریه میکردم و ناله که چرا مادرم منو تنهاگذاشت ورفت.چون نزاشتن برای اخرین بار ببینمش ی حس سنگینی همیشه روی قلبم بود.هنوزم این حس توی قلبم هست.باهامه همیشه...نزدیک ظهربود.خیلی گریه کرده بودم....یکم سبکترشدم.بهش گفتم اگه توبودی.زمان بچگیم گول جلیل رونمیخوردم وسرنوشتم اینجوری نمیشد...
توی عالم خودم با مادرم حرف میزدم که یکی سرقبر مادرم روبروم نشست.جلیل بود..
سریع اومدم بلندبشم که برم
که گفت صدیقه بشین...باهات حرف دارم...
گفتم من باهات حرفی ندارم...اخه توچطور روت میشه با زن وی بچه ی باز بیای خواستگاری من ها...میخوای منو ازاربدی...میخوای نکنه مثل اون روز منو ببری واذیتم کنی و وسط بیابون ودرختا ولم کنی ها...یا میخوای بازم کتکم بزنی...
ایناروکه میگفتم اشکام میومد...دست خودم نبود دادمیزدم و میگفتم...
قلبم دوباره میزد.تند تند.توی فریاد هام نفس کم اوردم وافتادم...روی زمین اما بازم داد می زدم به جلیل میگفتم ومیگفتم...
...
طرز تهیه و دستور پخت های مرتبط

پاستیل نواری (۲ رنگ)

میگو هواری (میگو پلو جنوبی)

حواری مرغ

سارمابیتی(کباب ترکی)

دمپختک نوستالژی

پاناکوتا انبه
عکس های مرتبط