
قلیه ماهی
۱ هفته پیش
با تن ماهی
سرگذشت ۱۴ قسمت هشتم
اون روز هادی شبکاربود مثل همیشه...صبحش خونه بود.باهم رفتیم کمی دور زدیم وبرگشتیم خونه.ناهاری رو که پخته بودم وباهم خوردیم وهادی خوابید.
چون شبکاربود گفت میخوام استراحت کنم.منم به بچه ها گفتم کگتر کل کل کنن تا پدرشون بخوابه.خداروشکر هم دختر وهم پسرم اهل شلوغکاری وسرصدانبودن ونیستن.هردوشون خیلی فهمیدن.ساعت هفت وهشت هادی بیدارشد وباهم شام خوردیم ولباسشو عوض کرد و رفت سر کار.
ماهم بعداز رفتن هادی گرفتیم خوابیدیم...یادمه ی خواب بد میدیدم.یادم نمیاد چی بود اما خواب خوبی نبود.با ترس وهراس بیدارشدم به ساعت دیواری نگاه کردم ساعت نزدیک سه صبح بود.گوشیمو برداشتم که به هادی زنگ بزنم.دیدم خودش چهاربارز زنگ زده بود روی گوشیم.زنگ زدم بهش.جواب نداد.دوباره زنگ زدم جواب نداد...
یک ساعت تمام زنگ زدم وجواب نداد.دلم بدجوری شور میزد.نکنه اتفاقی برای هادی افتاده بود.تا اینکه زنگ زدم ی خانمی جواب داد.گفت پرستار بیمارستانم وخودتون روسریع برسونید بیمارستان..خودمو کنترل کردم که گریه نکنم.چون بچه ها خواب بودن ترسیدم بترس.رفتم دم خونه ی برادرمو زدم خودش دروباز کرد.بهش گفتم چی شده ودونفری راهی بیمارستان شدیم.تا رسیدیم هادی روبردن اتاق عمل...
موقع جارو کردن خیابونها دوتا ماشین باهم مسابقه میزارن وبا سرعت زیادی که داشتن متوجه ایستادن هادی گوشه ی خیابون نمیشن وباهمون سرعتی که داشتن بهش میزنن وهادی پرتاب میشه ی سمت دیگه و کمرش به ستونهای وسط بلواری میخوره...دست وپاشم شکسته بود.خلاصه بعداز عمل هادی رواوردن بیرون ودکترش گفت دست وپاشو گچ گرفتیم اما ضربه ی به کمر شدید بوده و فلج شده ودیگه قادربه راه رفتن نیست...
تا هادی به هوش اومد اوردنش توی بخش مردمو وزنده شدم.تا ندیدمش باور نمیکردم میگفتم دکترا دروغ میگن هادی حتما ی چیز دیگش شده.
هادی از کمربه پایین فلج شد ونتونستیم براش کاری کنیم.چندتا دکتر وحتی شهرستانم بردیمش اما جوابشون یکی بود.هادی دیگه نمیتونست راه بره.دستاش تکون میخورد اما پاهاش اصلا.از طرف شهرداری بهمون کمی پول دادن وبیمه اون طرفی هم که به هادی زده بوده ی مبلغی شد.همه رو گذاشتم کنار تا خرج ومخا ج دوا ودکتر هادی بشه.مخارج خونه وزندگیمونم بود.کارمو بیشترکردم وبیشتر سفارش میگرفتم.تا اینکه کرونااومد.همه جا تعطیل بود وکارمم به مرور زمان کم کمتر شد.روزگارمون خیلی سخت میگذشت تا اینکه واکسن کرونااومد.همه واکسن زدن وکم کم کارم بیشترشد.پسرم محمد هم رفت توی کافی نتی کارکردن.دخترمم درس میخوند.زندگی به هر سختی بود میگذشت.هادی خونه نشین بود تا اینکه از طرف بهزیستی بهمون ی ویلچردادن وهادی میتونست بره بیرون و ی دوری بزنه.روحیه شم خداروشکرخوبه.بدنش ناقص شده امابازم خداروشکر سایه ش هنوز روی سرمنو وبچه هاش هست.کارم خوب بودتا اینکه سوی چشمام کم شد.دکترکه رفتم گفت دیگه اجازه ی کاربا خوس وگلابتون روبهم نداد ومیگفت بدتر میشه اگه بازم کارکنی....منم که نمیتونستم بیکاربشینم اگه کارنمیکردم خرج زندگی رواز کجا میوردم.چی میخوردیم.تا اینکه ی روز اتفاقی رفتم ماهی بخرم که دیدم ی اقای دنبال کارگر میگرده ماهی پاک کنه.بهش گفتم.پیرمردم بنده خداقبول کرد وروز مزدی پیشش کارمیکنم.الان نزدزک یکساای هست که پیشش هستم وکارمیکنم وخرج روزانه زندگیمونو درمیارم.گاهی کفاف زندگی رونمیده اماخوب بازم خداروشکر تنم سالمه ومیتونم هنوزم کارکنم.ان شاالله پسرم محمد ودخترمو سروسامون بدم وباخیال راحت کنار هادی پیربشیم....الان نزدیک ۴۲ سالمه و کنار پسر وختر گلم وهمسرعزیزم زندگی میکنم.
بخاطر چشمام دیگه کار صنایع دستی نکردم.هرکسی هم بهم سفارش میده قبول نمیکنم.مدتی هادی ریه هاش صعیف شده و منم گاهی اوقات که ناخوشه زودتر برمیگردم خونه.از ساعت ۶ که ازخونه میام بیرون تا ساعت ۸ ونیم سرپا هستم تا میرم خونه.کارم سخته اما خوب سختی روتحمل میکنم.محمدم دیپلمشو گرفت وبخاطر شرایط هادی معاف شد از سربازی.هگوزم توی کافی نت کارمیکنه ودنبال ی کار خوب میگرده تا پیداکنه.دخترم تازه دیپلمشو گرفته و برای کنکور درس میخونه...
برادرمم کنارم هست واز هم هیچ وقت دور نشدیم.برادرمم گاهی کمکی بهم میکنه اما خودم قبول نمیکنم اون خرج ومخارج زن وبچه وزندگیشو داره نمیشه کمک منم کنه...
خداروشکر راضیم و همه ی سختی هاروتحمل میکنم.
(از جعفرپی از اون خبری نشده)
گفت نه هیچ خبری نشد.حتی نمیدونم کجاست وچیکارمیکنه.زندست یامرده.نمیدونم اینا که مال مردمو رومیخورن کی وچطور تقاص کارشون و پس میدن.نمیدونم.جعفر زندگی ی خانواده ۶ نفره رو به کل خراب کرد.هنوزم به رعنا فکرمیکنم به حرفاش ،به نگاه های معصومش...به برادر جوونم که خیلی راحت ازدستمون رفت وپرپر شد.به پدرم ،که تا اخرین نفسش میگفت مقصر مرگ رعنام و زندگیمون که خراب شد خودمم...به مادرم ،مادری که مرگ جوون دید و دختر دست گلشو جلوی چشماش از دست داد...
به زندگی گذشتم وبه اینده ی پیش روم نگاه میکنم وامیدوارم روی خوش زندگیمون روهم ببینم وسختیهام تموم بشه...
مهناز ی زن کاملا خودساخته ست یعنی زندگی اینجوری خواسته که باشه.سختی های زیادی کشیده تا به اینجارسیده...بزرگ شده و پخته شده.بخاطر وضعیت همسرشون بار زندگی روی دوششون افتاده و به هر سختی که هست زندگی رو میچرخونه وبازم شاکر خداوند...تنشون سالم باشه...
ان شاالله
پایان
سرگذشت ۱۴ قسمت هشتم
اون روز هادی شبکاربود مثل همیشه...صبحش خونه بود.باهم رفتیم کمی دور زدیم وبرگشتیم خونه.ناهاری رو که پخته بودم وباهم خوردیم وهادی خوابید.
چون شبکاربود گفت میخوام استراحت کنم.منم به بچه ها گفتم کگتر کل کل کنن تا پدرشون بخوابه.خداروشکر هم دختر وهم پسرم اهل شلوغکاری وسرصدانبودن ونیستن.هردوشون خیلی فهمیدن.ساعت هفت وهشت هادی بیدارشد وباهم شام خوردیم ولباسشو عوض کرد و رفت سر کار.
ماهم بعداز رفتن هادی گرفتیم خوابیدیم...یادمه ی خواب بد میدیدم.یادم نمیاد چی بود اما خواب خوبی نبود.با ترس وهراس بیدارشدم به ساعت دیواری نگاه کردم ساعت نزدیک سه صبح بود.گوشیمو برداشتم که به هادی زنگ بزنم.دیدم خودش چهاربارز زنگ زده بود روی گوشیم.زنگ زدم بهش.جواب نداد.دوباره زنگ زدم جواب نداد...
یک ساعت تمام زنگ زدم وجواب نداد.دلم بدجوری شور میزد.نکنه اتفاقی برای هادی افتاده بود.تا اینکه زنگ زدم ی خانمی جواب داد.گفت پرستار بیمارستانم وخودتون روسریع برسونید بیمارستان..خودمو کنترل کردم که گریه نکنم.چون بچه ها خواب بودن ترسیدم بترس.رفتم دم خونه ی برادرمو زدم خودش دروباز کرد.بهش گفتم چی شده ودونفری راهی بیمارستان شدیم.تا رسیدیم هادی روبردن اتاق عمل...
موقع جارو کردن خیابونها دوتا ماشین باهم مسابقه میزارن وبا سرعت زیادی که داشتن متوجه ایستادن هادی گوشه ی خیابون نمیشن وباهمون سرعتی که داشتن بهش میزنن وهادی پرتاب میشه ی سمت دیگه و کمرش به ستونهای وسط بلواری میخوره...دست وپاشم شکسته بود.خلاصه بعداز عمل هادی رواوردن بیرون ودکترش گفت دست وپاشو گچ گرفتیم اما ضربه ی به کمر شدید بوده و فلج شده ودیگه قادربه راه رفتن نیست...
تا هادی به هوش اومد اوردنش توی بخش مردمو وزنده شدم.تا ندیدمش باور نمیکردم میگفتم دکترا دروغ میگن هادی حتما ی چیز دیگش شده.
هادی از کمربه پایین فلج شد ونتونستیم براش کاری کنیم.چندتا دکتر وحتی شهرستانم بردیمش اما جوابشون یکی بود.هادی دیگه نمیتونست راه بره.دستاش تکون میخورد اما پاهاش اصلا.از طرف شهرداری بهمون کمی پول دادن وبیمه اون طرفی هم که به هادی زده بوده ی مبلغی شد.همه رو گذاشتم کنار تا خرج ومخا ج دوا ودکتر هادی بشه.مخارج خونه وزندگیمونم بود.کارمو بیشترکردم وبیشتر سفارش میگرفتم.تا اینکه کرونااومد.همه جا تعطیل بود وکارمم به مرور زمان کم کمتر شد.روزگارمون خیلی سخت میگذشت تا اینکه واکسن کرونااومد.همه واکسن زدن وکم کم کارم بیشترشد.پسرم محمد هم رفت توی کافی نتی کارکردن.دخترمم درس میخوند.زندگی به هر سختی بود میگذشت.هادی خونه نشین بود تا اینکه از طرف بهزیستی بهمون ی ویلچردادن وهادی میتونست بره بیرون و ی دوری بزنه.روحیه شم خداروشکرخوبه.بدنش ناقص شده امابازم خداروشکر سایه ش هنوز روی سرمنو وبچه هاش هست.کارم خوب بودتا اینکه سوی چشمام کم شد.دکترکه رفتم گفت دیگه اجازه ی کاربا خوس وگلابتون روبهم نداد ومیگفت بدتر میشه اگه بازم کارکنی....منم که نمیتونستم بیکاربشینم اگه کارنمیکردم خرج زندگی رواز کجا میوردم.چی میخوردیم.تا اینکه ی روز اتفاقی رفتم ماهی بخرم که دیدم ی اقای دنبال کارگر میگرده ماهی پاک کنه.بهش گفتم.پیرمردم بنده خداقبول کرد وروز مزدی پیشش کارمیکنم.الان نزدزک یکساای هست که پیشش هستم وکارمیکنم وخرج روزانه زندگیمونو درمیارم.گاهی کفاف زندگی رونمیده اماخوب بازم خداروشکر تنم سالمه ومیتونم هنوزم کارکنم.ان شاالله پسرم محمد ودخترمو سروسامون بدم وباخیال راحت کنار هادی پیربشیم....الان نزدیک ۴۲ سالمه و کنار پسر وختر گلم وهمسرعزیزم زندگی میکنم.
بخاطر چشمام دیگه کار صنایع دستی نکردم.هرکسی هم بهم سفارش میده قبول نمیکنم.مدتی هادی ریه هاش صعیف شده و منم گاهی اوقات که ناخوشه زودتر برمیگردم خونه.از ساعت ۶ که ازخونه میام بیرون تا ساعت ۸ ونیم سرپا هستم تا میرم خونه.کارم سخته اما خوب سختی روتحمل میکنم.محمدم دیپلمشو گرفت وبخاطر شرایط هادی معاف شد از سربازی.هگوزم توی کافی نت کارمیکنه ودنبال ی کار خوب میگرده تا پیداکنه.دخترم تازه دیپلمشو گرفته و برای کنکور درس میخونه...
برادرمم کنارم هست واز هم هیچ وقت دور نشدیم.برادرمم گاهی کمکی بهم میکنه اما خودم قبول نمیکنم اون خرج ومخارج زن وبچه وزندگیشو داره نمیشه کمک منم کنه...
خداروشکر راضیم و همه ی سختی هاروتحمل میکنم.
(از جعفرپی از اون خبری نشده)
گفت نه هیچ خبری نشد.حتی نمیدونم کجاست وچیکارمیکنه.زندست یامرده.نمیدونم اینا که مال مردمو رومیخورن کی وچطور تقاص کارشون و پس میدن.نمیدونم.جعفر زندگی ی خانواده ۶ نفره رو به کل خراب کرد.هنوزم به رعنا فکرمیکنم به حرفاش ،به نگاه های معصومش...به برادر جوونم که خیلی راحت ازدستمون رفت وپرپر شد.به پدرم ،که تا اخرین نفسش میگفت مقصر مرگ رعنام و زندگیمون که خراب شد خودمم...به مادرم ،مادری که مرگ جوون دید و دختر دست گلشو جلوی چشماش از دست داد...
به زندگی گذشتم وبه اینده ی پیش روم نگاه میکنم وامیدوارم روی خوش زندگیمون روهم ببینم وسختیهام تموم بشه...
مهناز ی زن کاملا خودساخته ست یعنی زندگی اینجوری خواسته که باشه.سختی های زیادی کشیده تا به اینجارسیده...بزرگ شده و پخته شده.بخاطر وضعیت همسرشون بار زندگی روی دوششون افتاده و به هر سختی که هست زندگی رو میچرخونه وبازم شاکر خداوند...تنشون سالم باشه...
ان شاالله
پایان
...
طرز تهیه و دستور پخت های مرتبط

قلیه قاشقی

ادویه مخصوص قلیه ماهی جنوبی

ماهی

کیک بادام آمریکایی

اسکون موکا
