maryam_ima
maryam_ima

دستور پختی یافت نشد

صبحانه
maryam_ima
۱۶۰

صبحانه

۶ مرداد ۹۸
ما مادر نداریم ، راستش داریم اما اندازه یک سنگ مستطیلی است وسط بهشت رضا که بالاش نوشته شادروان و پایینترش با خطی خوش ، مادری مهربان و همسری فداکار ...
ما مادر نداریم ، نه که از اولش نداشته ایم ، نه که به خوابمان نمی آید. چند سال پیش خدا خواست که امتحانمان کند. که اشک مان را ببیند و ترس و بی پناهی ما را ... که دنیا زمستان شود و تا جان دارد باران شور ببارد روی لب هایمان ...

ما مادر نداریم اما راستش را بخواهید عکس مادرهای شما را یواشکی نگاه می کنیم. یواشکی دوستش داریم ...و به یکباره خیره میشویم به یک قاب ، به یک سنگ و یا به یک دیوار و ... دست خودمان که نیست یک دفعه ای هق می زنیم .....

ما مادر نداریم و هر سال ، روز مادر که می شود نمی دانیم باید به کجا پناه ببریم. سرمان را توی کدام سوراخ فرو کنیم که معلوم نشود غصه داریم ! که حسودیم ! که یواشکی مادرهای شما را دوست داریم ...

راستی رفيق جانِ من ، آن وقت که صورت مادرت را می بوسی، آن وقتی که جوری فشارت می دهد که نفست تنگ می شود، لطفن، لطفن، لطفن، یک لحظه بیشتر توی آغوشش بمان ! یک لحظه بیشتر جای همه ما... همه ما بچه هایی که مادر نداریم ....



#صبحانه #عصرانه
...
صبحانه
maryam_ima
۵۳

صبحانه

۵ مرداد ۹۸
قدر بدانید!
قدر داشته هایتان را بدانید!
قدر آدم های خوب زندگیتان را
قدر سلامتی و آرامشتان را بدانید!
اتفاقا دنیا زود در مقابل عدم قدر دانی
واکنش نشان میدهد و آن را از شما میگیرد!
حالا میخواهد سلامتی باشد
یا یک آدمی که شما او را خیلی دوست دارید!
یک چیز دیگر هم بگویم
تو را به خدا قدر پدر و مادرتان را بدانید
شاید بزرگ ترین و تکرار نشدنی ترین نعمتی که
در اختیار هر آدمی قرار داده اند
همین وجود پدر و مادر است!!


#صبحانه
...
استیک مرغ گریل و سبزیجات
maryam_ima
۷۶
قشنگ ترین چشمان دنیا را مادر من داشت ،
وقتی با خنده های از ته دلش به من نگاه می کرد و از وقایع روزانه اش با آب و تاب می گفت ،
قشنگترین صدای دنیا را مادر من داشت,
وقتی با نام کوچکم صدایم می کرد,
برایم چای میریخت ...
کنارم مینشست ...
با من می گفت ...
با من می خندید ...
وقتی کنارش خوشبخت ترین دختر توی عالم بودم
قشنگترین دستان دنیا را مادر من داشت ,
وقتی دستهای نرمش را روی موهایم میکشید و تمام خستگی های روزگارانم را دانه دانه از موهایم برمیداشت
و آخر تمام حرفهایش"خدای ماهم بزرگ است"
از دهانش نمی افتاد ...
زیباترین زن جهان مادر من و در چهار چوب خانه ی ما بود ,
که به وقت بودنش تمام لامپهای خانه مان روشن بود ,که بوی غذایش و نگاه مهربانش تمام تلخی ها و شکست های زندگی ام را در یک آن از وجودم پاک می کرد ...
مهربان ترین انسان عالم درون آشپزخانه ی کوچک و چهارگوش ما بود وقتی تمام خستگی هایش را در قلاب بافی های رنگارنگش به نقش و نگار می کشید ،
که بودنش, که خنده هایش برایم زیباترین لالایی بچگی ام بود ...

#استیک_مرغ #سالاد #رژیمی
...
صبحانه
maryam_ima
۵۳

صبحانه

۷ اسفند ۹۷
انصافانه نیست عکس‌هایتان که تازه برداشته‌اید با حضرت مادر علیه‌الرحمه که لبخند زده به دوربین شما یا خندیده به خُل‌خلی‌تان وقتی بهش گفتید بگوید سیب یا چیز. نه مثل عکس‌های ما که برای سال‌ها، دهه‌ها و قرن‌های پیش‌تر است.
انصافانه نیست تلفن را بردارید، شماره‌ بگیرید، و کسی آن طرف خط، بگوید جان مادر و قسم‌تان بدهد که دست بچه‌ها را بگیرید و ببرید خانه‌اش. نه چون ما که نه شماره‌ای داریم از آن دنیا، و نه آدرسی برای فرستادن نامه‌ای، دست‌خطی....
انصافانه نیست که روز مادر گل‌ می‌خرید، جعبه‌ای شیرینی خامه‌ای، و جایی دارید که بهش می‌گویند خانه‌ی مادری و شام، قرمه‌سبزی مامان‌پز می‌خورید با سالادشیرازی و دوغ، دوغ دست‌ساز نعنا زده... نه اینطور که خانه‌ش مستطیلی باشد در گورستانی دور افتاده که نمی‌گذارند شب‌ها ماند پهلویش و خوابید کنار سنگ گلاب‌خورده‌ی پر از گل‌های پرپر...
و البته، چه چیز این دنیا از انصاف بوده که این یکی ... ما حسودترینیم به همه‌ی روزهای‌تان... و آرزو می‌کنیم که جای‌ شما بودیم توی عکس‌ها، پشت تلفن و نشسته بر سفره‌ی خانه‌ی مادری .... چرا که شما گذشته‌ی ما هستید. گذشته‌ی شاد ما، گذشته پرخنده‌ی ما، گذشته‌ی مغرورانه‌ی ما و حالا ما اندوهی هستیم هر روزه و بی‌تاب. و نمی‌دانیم روز مادر به کجا پناه ببریم از دست شما خوشبخت‌های خوش شانس ؛ چرا که ما مادرمرده‌هایی هستیم حسود و دلتنگ، دلتنگ، دلتنگ...

پینوشت ؛ روح همه ی مادران آسمانی شاد و در آرامش و روز مادر مبارک 💙


#صبحانه
...
پنکیک کاکائویی
maryam_ima
۵۷
مگر قلب مادر در چشم هایش بود ؟!
که با چشم هایش دل می بست ،
با چشم هایش منتظر می ماند ،
و زمانی که چشم هایش را بست
دیگر نفس نکشید...
.
دوستای مهربون و قدیمی و باوفای خوبم هزار تا سلام دارم خدمتتون ... امیدوارم همه تون سلامت و شاد باشین ! نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم ک بعد از این همه مدت من حقیر رو فراموش نکردین و همیشه جویای احوالم بودین ! راستش من مدت زیادیه که بخاطر مسائل شخصی و کاری از فضای مجازی فاصله گرفتم و اینکه ب علت مدل گوشیم متاسفانه نمیتونم برنامه ی پاپیون رو تو گوشیم داشته باشم و این برنامه رو هر از گاهی ک بتونم از گوشی دخترم دنبال میکنم و شاهد لطف و محبت همه تون هستم این پست رو بخاطر وجود پر مهرتون گذاشتم و خواستم بگم من هیچ پیج آشپزی در فضای مجازی ندارم و در پاپیون هم اگه فرصت کنم فقط با همین آیدی پست میزارم ممنون از همه تون ...


#صبحانه #پنکیک
...
موهیتوی شاه توت
maryam_ima
۱۱۷

موهیتوی شاه توت

۴ شهریور ۹۶
از دور که نگاه می کنیم، خوشبختی همیشه مال خانه ی بغلی است. چمن خانه ی خودمان زرد است و سبزی نصیب چمن خانه ی همسایه است.
داشته هایمان را نمی بینیم، چشممان پی داشته های دیگران است، فلانی سفر زیاد می رود، فلانی چه خوشحال است همیشه می خندد، فلانی زیباست، خوش هیکل است، فلانی آرام است خوب خرج می کند. فلانی هر روز مهمانی می رود، مهمانی می دهد.
یادمان می رود آدم ها اینجا، توی فضای مجازی از خوشی هاشان می نویسند، اینجا نمایشگاه خوشی هاست، رو به دوربین ایستادن و لبخند زدن ها. مهمانی ها، تولدها، سفرها، کافه رفتن ها، سلفی گرفتن ها...اینجا جای خوبی برای تقسیم شادی هاست، رو به لنز دوربين تا آنجا که ممکن است دندان نشان دادن ها... عکس ها را جدی می گیریم، کارمان مثل کار دنیا برعکس شده، آن چیزهایی که باید جدی بگیریم، جدی نمی گیرم، از کنار خیلی چیزها ساده رد می شویم. در عوض برای خوشی دیگران به خودمان می پیچیم، یادمان می رود هر کسی به سهم خود در این دنیا گرفتاری دارد، رسم زندگی همین است دیگر. یادمان می رود این دنیا بالا دارد، پایین دارد، شادی دارد، غم هم دارد. همیشه که قرار نیست به ساز ما برقصد. توی زندگی هر کداممان حتما چیزی هست که به آن دلخوش کنیم، دوست هست، سفر هست، آرزو هست، حساب دو دو تا چهار تایِ رسيدن به آرزوهای كوچك و بزرگ هست. زمان برای التیام هست، فرصت برای تغییر... دلخوشی ها کم نیست، من به وجود « او » که همیشه مثل کوه پشتم ایستاد و تو به وجود اویی دیگر، که آرزو می کنم مثل کوه پشتت بماند. هر کداممان حتما چیزی داریم که دلمان را به آن خوش کنیم.
یکی از دوستان امروز توی صفحه ی اینستاگرامش نوشته بود«... مادر دارید که نفس می کشد؟ خوشبختید خودتان حالیتان نیست...»


#موهیتو #اسمووتی #میوه #شاهتوت
...
صبحانه
maryam_ima
۶۵

صبحانه

۳ شهریور ۹۶
چای که مرغوب نباشد چیزی به آن اضافه می کنیم:
چوب دارچینی، هِلی، نباتی، شده چند پَر بهار نارنج، چیزی که آن مزه و بو را تبدیل به عطر ِخوش و طعم ِخوب کند.
زندگی هم گاهی می شود مثل همین چای
باید با دلخوشی های کوچک طعم و رنگش را عوض کنی،
یک چیزی که امید بدهد به دلت،
انگیزه شود،
بنزین باشد برای حرکت ماشین زندگی ات،
بعد ماشین تخت گاز می رود تا آنجایی که باید...

امید داشته باشید به تمام اتفاقاتِ خوب و برای رسیدن به آن تلاش کنید...

#صبحانه #مربا
...
عصرونه
maryam_ima
۱۱۶

عصرونه

۱۸ تیر ۹۶
تقديم به مادری که ندارم.....
ميان تمام نداشتن ها دوستت دارم ...
شانس ديدنت را هر روز ندارم ...
ولي دوستت دارم...
وقتي دلم هوايت را ميكند حق شنيدن صدايت را ندارم...
ولي دوستت دارم...
وقت هايي كه روحم درد دارد و ميشكند شانه هايت را براي گريستن كم دارم...
ولي دوستت دارم...
وقت دلتنگي هايم , آغوشت را براي آرام شدن ندارم ...
ولي دوستت دارم ....
آري همه وجودمي ولي هيچ جاي زندگيم ندارمت و
ميان تمام ندا شتن ها باز هم با تمام وجودم...
دوستت دارم مادرم
برای شادی روح همه مادران در خاک آرمیده دعا کنید


#عصرونه #حمص #میوه_آرایی
...
مربای توت فرنگی و کروسان
maryam_ima
۵۴
چیزی به اذان نمانده
سفره را چیدم
از فرنی و شله زرد تا حلیم و سوپ و آش رشته
همه چیز هست!
اما سفره خالی ست!
بگذار از اول بگویم
سفره را چیدم...همه چیز هست!
مادر خانه نیست!
سفره خالی ست...
از همان کودکی...
وقتی مادر خانه نبود
جای خالی اش...
فقیر ترین سفره ی دنیا را رقم میزد
حالا هر چقدر سفره ات رنگی باشد
اگر این روزها به خدا نزدیکتری
آرام در گوشش بگو
آرام با دلی شکسته و شاید با چشمانی اشک آلود
که نعمت مادر را
از هیچ خانه ای دریغ نکند!
سفره را چیدم
مادر نیست
سفره خالی ست!

#مربا #صبحانه
...
دسر کارامل
maryam_ima
۳۰

دسر کارامل

۶ خرداد ۹۶
ﺭﻭﺯﻩ ی پرهیز بگیریم !!!
کاش ﮐﺴﯽ ﺑﺮﺍﯾمان ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺮﺍﻧﺪﻥ ﮔﻨﺠﺸﮏ ﺭﻭﺯﻩ ﺭﺍ ﺑﺎﻃﻞ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﺗﺮﺳﺎﻧﺪﻥ ﮔﺮﺑﻪ ﺍﯼ ﻭ ﻟﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﮔﻞ ﻫﺎﯼ ﺭﻭﯾﯿﺪﻩ ﻻﯼ ﻋﻠﻒ ﻫﺎﯼ ﺳﺒﺰ ﻭ ﭼﯿﺪﻥ ﯾﮏ ﯾﺎﺱ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺵ ﻭ ﻧﺎاﻣﯿﺪ کردن ﺳﮕﯽ ...
ﮐﺎﺵ ﮐﺴﯽ ﺑﺮﺍﯾمان ﺍﺯ ﻣﺒﻄﻼﺕ ﺭﻭﺯﻩ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ، ﺭﺳﺎﻧﺪﻥ ﻏﺒﺎﺭ ﻏﻢ ﺑﻪ ﻗﻠﺐ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﭼﺸﺎﻧﺪﻥ ﺷﻮﺭﯼ ﺍﺷﮏ ﺑﻪ ﻟﺐ ﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻗﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻭ ﻓﺮﻭ ﮐﺮﺩﻥ ﻭﺟﺪﺍﻥ ﺗﻦ ﭘﺮﻭﺭ ﺩﺭ ﺁﺏ ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺗﯽ ﻭ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺑﺮ ﺟﻨﺎیت ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺑﯽ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺘﯽ ﺗﺎ ﺍﺫﺍﻥ ﺻﺒﺢ... ﭼﻪ ﻓﺮﻗﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺭﻣﻀﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﯾﺎ ﺗﯿﺮ ﯾﺎ ﺟﻮﻻﯼ ...ﻫﺮ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﺍ ﮔﺮفتیم ﺩﻟﯽ ﺭﺍ ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩیم ﺍﺷﮑﯽ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩیم ، ﺍﻧﺴﺎنیم ...
ﺭﻭﺯﻩ ﯼ ﭘﺮﻫﯿﺰ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ ! ﭘﺮﻫﯿﺰ ﺍﺯ ﻗﻀﺎﻭﺕ ، ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻍ ،
ﺍﺯ ﺭﯾﺎ ، ﺍﺯ ﺗﻬﻤﺖ ،ﺩﻭﺭﻭﯾﯽ ، ﺍﺯ ﻧﯿﺮﻧﮓ .... ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺗﺎ ﺑﻮﺩﻩ
ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﻧﺪ
ﻭﻟﯽ ﻫﺮﮔﺰ ﺭﻭﺯﻩ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ .......
دوستای باوفا و خوش قلبم ممنون میشم اگه تو این ماه عزیز و پربرکت منو هم از دعای خیرتون بی نصیب نزارین ...یا حق ...
...
مرغ پرتقالی
maryam_ima
۸۹

مرغ پرتقالی

۸ اسفند ۹۵
ﺩﻟﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ و ﺑﻮﯼ ﮔﻞﻫﺎﯼ ﭼﺎﺩﺭ ﻧﻤﺎﺯﺵ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﭼﺮﺧﺶ ﭼﺮﺥ ﺧﯿﺎﻃﯽ ﺍﺵ ﮐﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯽ ﺩﻭﺧﺖ
ﺩﻟﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺗﺎ ﻋﻄﺮ ﯾﺎﺱ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﯾﻮﺍﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯿﻬﻤﺎﻥ ﮐﻨﺪ
ﺩﻟﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﻪ ﻻﻻﯾﯽ ﻫﺎﯾﺶ ﺧﻮﺍﺏ ﻏﻔﻠﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻣﯽ ﭘﺮﺍﻧﺪ ...ﺩﻟﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﺯﻥ ﺭﺍﺳﺖ ﻗﺎﻣﺖ ﻋﺎﺷﻖ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ...
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﮐﻮﺩﮐﯿﻢ ﺑﺨﻨﺪﻧﺪ
ﺩﻟﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ...
تنها بهانه ام برای روزهای زرد و خیس
نگاه خدا و دست های تو بود ...
دوست من اگر گره ی زندگیت خسته ت کرد و افتادی به نفس نفس ! اگر موندی میون یه درموندگی عجیب و پرسیدی از خودت: از کجا خوردم که اینجوری زخمی شدم؟
برگرد خونه… خونه… خونه…
دستانِ مادرت محل سجده ست به فتوای تمام مراجع !
اذان به افق مادر است این حوالی ... اگر اول وقت اجابتش نکردی، قضایش را بجا بیاور...
ببین دل و جان مادرت از وجودت خراشیده نیست؟؟؟

#مرغ_پرتقالی #زرشک_پلو
...
دیزاین میوه
maryam_ima
۱۳۴

دیزاین میوه

۸ اسفند ۹۵
مادرم یک عادت قشنگ داشت:
وقتی توی آشپزخانه غذا می‌پخت برای خودش یواشکی یک پرتقال چهار قاچ می‌کرد و می‌خورد. من و خواهرم هم بعضی وقت‌ها مچش را می‌گرفتیم و می‌گفتیم: ها! ببین! باز داره تنهایی پرتقال می‌خوره. و می‌خندیدیم. مادرم هم می‌خندید. خنده هایش واقعی بود اما یک حس گناه همراهش بود. مثل بچه‌‌هایی که درست وسط شلوغی هایشان گیر می‌افتند، چاره‌ای جز خندیدن نداشت.
مادرم زن خانه بود. زن خانواده بود. زن شوهرش بود. تقریبا همیشه توی آشپزخانه بود. وقت‌هایی هم که می‌آمد پیش ما یک ظرف میوه دستش بود. حتی گاهگاهی هم که برای کنترل مادرانه بچه‌هایش سری به ما می‌زد. دست خالی نمی‌آمد: یک مغز کاهوی دو نیم شده توی دست‌هایش بود. یک تکه برای من، یک تکه برای خواهرم.
وقتی پدرم از سر کار می‌آمد، می‌دوید جلوی در. دست‌هایش را که لابد از شستن ظرف‌ها خیس بودند، با دستمالی پاک می‌کرد و لبخندهای قشنگش را نثار شوهر خسته می‌کرد. در اوقات فراغتش هم برایمان شال و کلاه و پلیور می‌بافت و من خواهرم مثل دو تا بچه گربه کنارش می‌نشستیم و با گلوله‌های کاموا بازی می‌کردیم.
مادرم نور آفتاب پهن شده توی خانه را دوست داشت. همیشه جایی می‌نشست که آفتابگیر باشد. موهای خرمایی‌اش و پنجه پاهای بیرون زده از دامنش زیر آفتاب می‌درخشیدند و دست‌هایش میل‌های بافتنی را تند و تند با ریتمی ثابت تکان می‌داد.
مادرم نمونه کامل یک مادر بود. مادرم زن نبود، دختر نبود، دوست نبود. او فقط در یک کلمه می‌گنجید: مادر.
یادم می‌آید همین اواخر وقتی پدرش مرد، تهران بودم. زود خودم را رساندم. رفته بود پیش مادربزرگم. وقتی وارد خانه پدربزرگم شدم محکم بغلم کرد و شروع کرد به گریه کردن. من در تمام مراسم پدربزرگم فقط همان یک لحظه گریه کردم. نه به خاطر پدربزرگ. به خاطر مادرم که مرگ پدرش برای اولین بار بعد از تمام این سال‌ها، از نقش مادری بیرونش آورده بود و پناه گرفته بود توی بغل دخترش و داشت گریه می‌کرد. و من به جز همین در آغوش گرفتن کوتاه چیزی به مادرم نداده بودم. چیزی برای خود خودش.
مادرم، هیچ وقت هیچ چیز را برای خودش نمی‌خواست. تا مجبور نمی‌شد لباس نمی‌خرید. اهل مهمانی رفتن و رفیق بازی نبود. حتی کادوهایی که به عناوین مختلف می‌گرفت همه وسایل خانه بودند. در تمام این سال‌ها تنها لحظه‌هایی که مال خود خودش بودند، همان وقت‌هایی بود که یواشکی توی آشپزخانه برای خودش پرتقال چهارقاچ می‌کرد. سهم مادرم از تمام زندگی همین پرتقال های نارنجی چهارقاچ شده‌ی خوش عطر یواشکی بودند .
#دیزاین_میوه #سالاد_میوه
...
صبحانه
maryam_ima
۵۱

صبحانه

۶ اسفند ۹۵
در حال خرید بودم که صدای پیرمرد دوره گردی به گوشم رسید؛_آقا این بسته نون چند؟
فروشنده با بی حوصلگی گفت: هزار و پونصد تومن!
پیرمرد با نگاهی پر از حسرت رو به فروشنده گفت:
نمیشه کمتر حساب کنی؟!!توی اون لحظات توقع شنیدن هر جوابی رو از فروشنده داشتم جز این که شنیدم!؛
_نه، نمیشه!! دوره گرد پیر، مظلومانه با غروری که صدای شکستنش گوشمو کر کرده بود بسته ی نون رو سر جاش گذاشت و از مغازه خارج شد! درونم چیزی فروریخت...هاج و واج از برخورد فروشنده به دوستم چشم دوخته بودم.
از نگاه غمگینش فهمیدم اونم به چیزی فکر میکنه که من فکر میکنم! یه لحظه به خودم اومدم، باید کاری میکردم.
این مبلغ بینهایت ناچیز بود اما برای اون پیرمرد انگار تمام دنیا بود! به دوستم گفتم تا دور نشده این بسته نون رو بهش برسون! پولش رو حساب کردم و از مغازه خارج شدم.
پیرمرد بینوا به قدری از دیدن یه بسته نون خوشحال شده بود که انگار همه ی دنیا توی دستاشه! چه حس قشنگی بود... اون روز گذشت...
شب پشت چراغ قرمز یه دختر بچه ی هفت، هشت ساله
با یه لبخند دلنشین به سمتم اومد؛ ازم فال میخری؟
با لبخند لپشو گرفتمو گفتم چند؟ _فالی دو هزار تومن!
داخل کیفمو نگاه کردم اما دریغ از حتی یه هزار تومنی!
با ناراحتی نگاش کردمو گفتم عزیزم اصلا پول خرد ندارم!
و با جوابی که ازش شنیدم درون خودم غرق شدم...
_اشکال نداره، یه فال مهمون من باشید!! بی اختیار این جمله چند بار توی ذهنم تکرار شد؛
_یه فال مهمون من باش!! از اینهمه تفاوت بین آدمها به ستوه اومدم! صبح رو به خاطر آوردم، یه فروشنده ی بالغ و به ظاهر عاقل که صاحب یه مغازه ی لوکس توو بهترین نقطه ی شهر تهران بود از هزار و پونصد تومن ناقابل نگذشت
اما یه دختر بچه ی هفت، هشت ساله ی فال فروش دوست داشت یه فال مهمونش باشم و از دو هزار تومنش گذشت...... .همین تلنگرای کوچیک باعث میشه ما آدما بهمون ثابت بشه که "مرام و معرفت" نه به سنه، نه به داراییه، نه به سطح سواد آدما! معرفت یه گوهر نابه که خدا نصیب هر آدمی نمیکنه الهي كه صاحب قلبهای بزرگ دستاشون هیچوقت خالی نباشه تا بتونن با قلب پاک و بخشندشون دنیارو گلستون کنن"
#صبحانه
...
خورش انار بادمجون با فیله مرغ
maryam_ima
۸۷
امروز ظهر تفنگ رو گذاشتم روی شقیقه ی مشغله ها و بنگ!
و بعد از مدت ها وسط هفته زنگ زدم به مادرم و گفتم برای ناهار منتظرم باش.
وقتی رسیدم خونه تا درو باز کردم دلم خواست عطر سالاد شیرازی که توی فضا پیچیده بود رو بغل کنم!
دیر رسیدم طبق معمول اما سوال کردن نداشت و میدونستم ناهار نخورده و منتظر منه.
سفره رو انداخت کف آشپزخونه و نشستیم به غذا.
"مادرم یه ادویه ای میزنه به غذا که توی هیچ رستورانی نیست و اسمش عشقه"
به حد انفجار خوردم و چهار دست و پا از سفره جدا شدم.
گفت چشمات خستس ، چایی دم کنم یا میخوای بخوابی؟!
گفتم یه دیقه بیا بشین کنارم
بالشت رو تکیه دادم به دیوارو سرم رو گذاشتم رو بالشت و بدون اینکه حرفی بزنه نشست کنارم و چند دفعه ای دستشو کشید به سرم.
چند دقیقه گذشت....
ولی ساکت بود.
دوزاریم افتاد که خیلی شبا تا خواسته حرف بزنه من سرم رفته تو گوشی و لا به لای حرفاش وقتی یه جمله ی سوالی پرسیده گفتم آره آره....
فقط گفتم آره....بدون اینکه بشینم پای حرفاش ...بدون اینکه تو چشماش نگاه کنم...بدون اینکه دستاشو تو دستم بگیرم...بدون خیلی کارایی که دنیای امروز....دنیای شلوغ امروز از یادمون برده...
واسه یه آدمایی که اصلا معلوم نیست چقدر قراره همراهمون باشن
اصلا اگه شرایط الانمون یه ذره عوض بشه حاضرن تحملمون کنن یا نه...!؟
کلی وقت میذاریم و کلی حرف میزنیم که خودمونو بهشون ثابت کنیم...اما واسه پدر مادری که هر جوری باشی قبولت دارن و پای هر اتفاق تو زندگیت وایسادن و ترو خشکت کردن تا به اینجا برسی....حوصله نداریم!

بذار یه چیزی بهت بگم رفیق ...
به اندازه ی تمام لحظاتی که کنارشون نشستی و حرف نمیزنی و بغلشون نمیکنی داری حسرت جمع میکنی برای وقتی که نداریشون...
...
سوپ کدو حلوایی
maryam_ima
۵۸
کاش یادتان بیاید که نذری را در کاسه‌های چینی و لعابی می‌آوردند در ِ خانه‌هامان. خبری از این همه ظرف نایلونی و پلاستیکی نبود؛ چون موضوع «کثرت» نبود، «کیفیت» بود. کاسه‌ی شله‌زرد بهانه‌ی معاشرت بود.
دستی بود که دراز شده بود به دوستی. سلامی بود که مزه‌دار شده بود و فرستاده شده بود در ِ خانه.
برای همین هم «جواب» لازم داشت این سلام. می‌گفتیم «یک دقیقه صبر کن» و بدوبدو می‌رفتیم توی آشپزخانه، کاسه را می‌شستیم، خشک می‌کردیم و تویش را از جواب پر می‌کردیم: شیرینی و شکلاتی، شاخه نباتی، برگ گلی حتی. به رسم ادب و مهربانی. کاسه را پر برمی‌گرداندیم؛ یعنی که بله، بسم‌الله؛ ما هم هستیم. ما هم چیزی داریم که بگذاریم سر سفره‌ی این دوستی یا همسایگی. ما هم اگر پای معرفت در میان باشد، از همان دست که بگیریم می‌دهیم.
حالا اما انگار نذری دادن مسابقه است. مسابقه نبود، ما این‌جورش کردیم. مثل ده‌ها چیز دیگر که داریم تویش مسابقه می‌دهیم؛ بی‌دلیل، بی‌هدف، بی‌لذت. مثل صدها چیز دیگر که خالی از معناشان کردیم و با صورت و عدد خود را فریفتیم، کاسه‌های نذری را هم از معنا تهی کردیم تا راحت‌تر مسابقه بدهیم. دیگر کسی موقع نذری دادن چینی‌های گل‌دارش را بیرون نمی‌کشد. دیگر کسی درِ خانه‌ی همسایه را نمی‌زند و برای گشوده شدن در صبوری نمی‌کند. دیگر کسی موقع دادن و گرفتن به چشم‌های آن دیگری خیره نمی‌شود. و دیگر کسی کاسه‌ی طرف دیگر را برنمی‌گرداند؛ پر، یا خالی حتی...

#کدو_حلوایی #سوپ
...
مشاهده موارد بیشتر