Nayime
Nayime

دستور پختی یافت نشد

کیک توت فرنگی
Nayime
۱۷

کیک توت فرنگی

۲ روز پیش
کباب تابه‌ای
Nayime
۱۹

کباب تابه‌ای

۴ هفته پیش
حلوا
Nayime
۱۴

حلوا

۲ ماه پیش
من اگر روضه‌خوان بودم برای شب تاسوعا، روضه را از آخرِ واقعه می‌خواندم!
آرام و غمگین جوری که غصه توی صورتم موج بزند رو به مستمع‌ها می‌گفتم:
این زن‌ها و بچه‌ها که از دور دیده بودند اباعبدالله چطور قدمهایش را روی زمین می‌کشیده و خودش را با چه ضرب و زوری به چادر علمدار رسانده، با همان دهان‌های خشک و قلبهایی که نزدیک بوده از جا کنده شود، سرجایشان ایستاده‌ و فقط تماشا کرده‌اند.
اول با این مقدمه دلشوره به جان مستمع می‌انداختم و بعد خواهش می‌کردم این صحنه را تصور کنند، چشم هشتاد زن و بچه از دور تا دورِ خیمه‌گاه به حسین دوخته بوده، ابی‌عبدالله با آن کمری که از داغ عباس شکسته، زیر سنگینیِ این نگاههای منتظر چطوری قرار بوده خودش قاصد ماجرا شود و خبر را به حرم بدهد؟ تمنا می‌کردم مستمعها با خودشان حساب کنند آن لحظه‌ی ابی‌عبدالله چقدر سنگین بوده؟ چقدر نفس‌گیر؟ و بعد فرصت می‌دادم تا با دهانهایی باز و چشمهای مضطرب چند لحظه فقط نگاهم کنند و در دل تکرار کنند: چقدر سنگین؟ چقدر نفس‌گیر؟
و بعد ادامه می‌دادم:
ابی‌عبدالله بی هیچ حرفی، بدون حتی یک کلمه صحبت، دست گرفته به عمودِ خمیه و با یک تکان، عمود و چادر را روی زمین انداخته.
با فروافتادن چادر و تکانی که باد به پَرَش انداخته یک‌مرتبه دلهای این بچه‌ها فروریخته و همینکه عمود کوبیده شده روی زمین و صدایش در پهنه‌ی دشت پیچیده، انگار مُهرِ سکوت از خیمه‌گاه برداشته شده و یکدفعه وِلوِله افتاده توی حرم. حالا این حسینی که چند لحظه پیش داغی به آن سنگینی دیده چجوری باید به حرم تسکین می‌داده؟
با این صحبتها اول دل مستمع را خوب ورز می‌دادم و بعد اینطور گریز می‌زدم به شروع واقعه: آخر اصلا قرارِ جنگ نبوده که حسین اینجور بد، تلفات داده!
قرار فقط برای آوردن آب بوده، پس چی شده که حسین شهید داده؟
با این سوالها دل جمع را می‌لرزاندم ولی باز هم سمت شرح واقعه نمی‌رفتم. آخر روضه‌ی عباس روضه‌ی مردهاست، جایی که زن و بچه نشسته باید فقط با استعاره حرف زد.
آخر حسین خودش روضه‌ی عباس را اینجوری خوانده، گریه‌های بلند بلندش را کنار علقمه وسط مردها کرده ولی سمت زنها که رسیده هیچ کس حتی صدایش را نشنیده!
همینقدر جگرسوز، آرام و بی سر و صدا فقط سوخته!
من اگر روضه‌خوان بودم برای مثل امشبی فقط با دل مستمع بازی می‌کردم و سمت مقتل نمی‌رفتم.
همه‌ی سعیم را می‌کردم تا مستمع را به حالی دچار کنم که ابی‌عبدالله در آن ساعتِ سختِ فروافکندنِ خیمه‌ی عباس داشته.
می‌گفتم برای ما از کنار علقمه و گریه‌های حسین زیاد گفته‌اند، از افتادنِ دستهای عباس، از عمود آهنی و فرق ابالفضل، از مشک پاره و ناامیدی علمدار، از زمین خوردن حسین و از داد برآوردنش، از هلهله‌ی لشکر و از انکسار حسین زیاد خوانده‌اند، اما برای ما روضه‌ی "حالا چطوری خبر را به بچه‌ها بدهم" کمتر خوانده‌اند!
هیچ مردِ پُر عاطفه‌ای غیر از حسین در یک صبح تا عصر اینهمه مجبور به خبر بد دادن به اهل و عیال نشده، هیچ مردی غیر از حسین زیر بارِ شرم از نگاه هشتاد زن و بچه اینطور لِه نشده...
غیر از حسین هیچ داغ‌دیده‌ای خودش، همه‌ی زحمتها را به دوش نکشیده...
من اگر روضه‌خوان بودم شب تاسوعا بیشتر از ماجرای عباس، مردم را برای ماجرای حسین می‌گریاندم... آرام، بی سر و صدا با شرحِ حالِ حسین جگرها را به آتش می‌کشاندم...
بعد هم می‌گفتم زنها را بفرستید بروند، فقط مردها بمانند، می‌خواهم کمی از علقمه بخوانم...

✍ملیحه سادات مهدوی

اجر این روضه و اشکهایش تقدیم به همسرِ باوفای امیرالمؤمنین، مادرِ پر افتخارِ سردار علقمه، بانو ام‌البنین

https://eitaa.com/joinchat/3329950063C640e43cb5a
...
کپشن بخون
Nayime
۷

کپشن بخون

۲ ماه پیش
.
بین تمام حالِ بدهایی که آدمیزاد می‌تواند تجربه کند،"کاش می‌شد یک کاری بکنم" با اختلاف در صدر قرار می‌گیرد!
این بدترین حالی‌ست که می‌شود آدم دچارش شود، اینکه در شرایطی قرار بگیرد که بخواهد کاری بکند اما نتواند! که احساس کند باید کاری بکند اما هیچ از دستش ساخته نباشد!
این حالِ "خدا شاهد است می‌خواهم یک کاری بکنم ولی از دستم هیچ ساخته نیست"، یک جورِ بدی آدم را بیچاره می‌کند!

قربانِ اباعبدالله شوم، در کربلا نه یک بار و نه دو بار که بارها و بارها به این احوالات دچار شد‌، هی خواست یک کاری بکند اما مگر می‌شد؟
مثلا آنجایی که خودش را بالای سر قاسم رسانده بود و قاسم از شدت جراحت پا روی زمین می‌کشید، می‌خواست که به فریاد برادرزاده‌اش برسد ولی خب کاری از او ساخته نبود!
یا مثلا وقتی که اصغر روی دستش بال بال می‌زد، می‌خواست که یکجوری نجاتش بدهد اما خب کاری از دستش برنمی‌آمد!
یا مثلا وقتی عبدالله توی گودی افتاد و داشت جان می‌داد، ابی‌‌عبدالله می‌خواست که یک کاری بکند ولی خب کاری از او ساخته نبود.
می‌شود حساب کرد اباعبدالله در کربلا چند بار به این حال دچار شد و توی هر بار تجربه‌ی این احوال چقدر از جانِ عزیزش کاسته شد؟

آه...
بخدا که مَردِ عاطفیِ غیرتمند به حالی بدتر از "کاش می‌شد کاری بکنم" دچار نمی‌شود...

جان‌های ما به قربانِ آن غیورِ عاطفی، به عددِ تمامِ لحظه‌هایی که می‌خواست کاری بکند اما خب کاری از دستش برنمی‌آمد...

✍ملیحه سادات مهدوی

https://eitaa.com/joinchat/3329950063C640e43cb5a
...
کپشن بخون
Nayime
۱۰

کپشن بخون

۲ ماه پیش
من اگر قرار بود روضه‌ی شب پنجم را بخوانم خیلی ماجرا را شرح نمی‌دادم، خیلی وارد گودال نمی‌شدم.
آخر شب پنجم هنوز برای حرف گودال زیادی زود است، هنوز مستمعها آنقدری آمادگی ندارند که بشود برشان داشت و برد گوشه‌ی قتلگاه.
سختی کار همین است که قصه‌ی عبدالله درست توی اوج واقعه رخ داده و اگر قرار باشد کسی روضه‌اش را بخواند نمی‌شود که به گودال گریز نزند.
ولی من از آن روضه‌خوانهام که انصاف می‌کنم، مراعات دل مستمعها را می‌کنم آدمها حداقل باید همان نُه شب را برای صحبتهای دیگر گریه کرده باشند و نرم نرم آماده شده باشند تا وقتی نوبت به روضه‌ی گودال رسید یک وقت دلشان از جا کنده نشود.
من اگر روضه‌خوان بودم برای شب پنجم شبیه همه‌ی شبهای دیگرِ روضه‌هایم باز سراغ زینب می‌رفتم.
یعنی اصلا نمی‌شود که صحبت از کربلا باشد و اول و آخر حرف به زینب نرسد!
هر گوشه‌ی واقعه را که بگیرید نخ تسبیحش دست زینب است.
اگر قرار بود شب پنجم، هم روضه‌ی عبدالله را خوانده باشم، هم زیادی سمت گودال نرفته باشم، همینقدر می‌گفتم که در آن هیاهوی ساعتِ آخر، وسط آنهمه عربده‌های لشکر که صدا به صدا نمی‌رسیده، و تازه با آنهمه بی رمقیِ اباعبدالله که حتما صدا از حنجره‌ی مبارکش بیرون نمی‌آمده، زینب دقیقا تا کجا از پی عبدالله دویده که هم صدای برادر را شنیده و هم صورت نگرانش را دیده؟
همینکه در مقاتل آمده ابی‌عبدالله به زینب اشاره کرده که بچه را نگه دار، همینکه راوی نقل کرده‌ بچه که از دست عمه رهیده زینب یک لحظه مستأصل سر جایش ایستاده و فقط چشم توی چشم حسین دوخته، همینکه یک چیزهایی دیده که زانویش خم شده و همانجا فروریخته... همین‌ها یعنی زینب تا کجای میدان پیش آمده؟ تا چند قدمیِ گودال رفته؟
اول میگذاشتم مستمعها خوب به این چیزها فکر کنند بعد هم می‌گفتم حرفهایی که شما تاب شنیدنش را ندارید، زینب از نزدیک دیده، آنقدر نزدیک که حتی صدای خرد شدن استخوان بازوی عبدالله را با گوش خودش شنیده. این را می‌گفتم و اجازه می‌دادم از مجلسم برای چند لحظه فقط صدای دستهایی بیاید که شرق شرق به سر و صورتها می‌نشیند. مستمعها خوب که خودشان را زدند و دادشان بلند شد یک جمله می‌گفتم و قال قضیه را می‌کندم: خوش‌به‌حالتان که برای شنیده‌ها می‌توانید اینطور به سر و صورت بزنید و بلند بلند گریه کنید، زینب برای دیده‌ها حق نداشت حتی خم به ابرو بیاورد چه رسد به گریه‌های بلند و لطمه زدن به سر و صورت...
واقعه درست پیش روی زینب اتفاق افتاده اما زینب آنجا صدا به گریه بلند نکرده... زینب اگر خودش را سرپا نگه نمی‌داشت که بعد از آن حادثه، دنیا دیگر سرپا نمی‌ماند...
من اگر روضه‌خوان بودم حتما به روضه‌خوان زینبی شهره می‌شدم، هر جای شهر، برای هر مجلسی که دعوت می‌شدم اهل آن مجلس را برای زینب می‌گریاندم.
آخر زینب خیلی زحمت کربلا را کشیده...

✍ملیحه سادات مهدوی

اجر این نوشته و اشکی که بواسطه‌ی این سطور از چشمی فروغلطد تقدیم به همه‌ی مجلس گرم‌کن‌های ابی‌عبدالله، همه سینه‌زنها، همه بلند بلند گریه‌کن‌ها، همه‌‌کفش جفت‌کن‌ها، همه چایی‌ریزها...

https://eitaa.com/joinchat/3329950063C640e43cb5a
...
حلوا
Nayime
۱۰

حلوا

۲ ماه پیش
ولی من اگر روضه‌خوان بودم، شب سوم بجای خرابه‌ و خاطره‌ی آن شبِ سیاه یا بجای صحبت از اربعین و بازگشت اسرا، دل و هوش مستمعهایم را یک جای دیگر می‌بردم!
درست است قرارِ روضه‌خوانها برای شب سوم روضه‌ی سه ساله‌ی حسین است، اما خب قرار نیست که همیشه دلها را برداریم و ببریم گوشه‌ی خرابه و از آنجایی شروع کنیم که بچه با گریه از خواب پریده، خواب بابا را دیده و حالا دیگر هیچ چیز حتی گرمای آغوشِ زینب هم آرامَش نمی‌کرده، رقیه فقط یک چیز می‌خواسته و آن هم فقط بابا بوده.
من دیگر اینها را تعریف نمی‌کردم که گریه‌ی آن شبِ رقیه با تمام گریه‌های دیگرش فرق می‌کرده و جوری سر و صدا راه انداخته که صدایش تا کاخ هم رسیده، مثلا من نمی‌گفتم با عقل جور درنمی‌آید که خرابه‌ای نزدیک کاخی باشد، حتما فاصله بوده، آخر کدام شاهی بغل کاخش خرابه نگه می‌دارد؟ حتما دورتر بوده ولی خب گریه‌های این بچه جوری بوده که صدا تا خود کاخ رسیده و یزیدِ مست را از خواب بیدار کرده و از ندیمه‌ها شنیده که دختر حسین بهانه‌ی پدرش را گرفته، بعد هم بی‌اعتنا و سرد گفته: خب پدرش را به او بدهید و صورت نحسش را در بالش پرش فروبرده تا دوباره بخوابد...
خب اینها را که دیگر همه تعریف می‌کنند.

قرار نیست من هم بگویم سر را که آوردند و رقیه بعد از آنهمه دلتنگی بالاخره بابا را در دامن گرفت چطور روضه‌خوانی راه انداخته و تمام کاروان را گریانده، برای مستمعها نمی‌گفتم که رقیه وقتی نشسته بالای تشت همانطور که گریه میکرده یک غزل مفصلی برای بابا سروده:
بابا! چه کسی صورتت را با خون سرت رنگین کرده؟!
بابا! چه کسی رگ‌های گلویت را بریده؟!
بابا! چه کسی محاسن تو را خونین کرده است؟!
بابا! چه کسی در این کودکی یتیمم کرده است؟!
بابا! پس از تو چه کسی اشک از چشم‌های اشک‌بار پاک کند؟!
بابا! پس از تو چه کسی بانوان را در پناه خود گیرد؟!
بابا! پس از تو چه کسی یتیمان را پرستاری کند؟!
بابا! این چه سفری بود که بین سرو تنت جدایی انداخت؟!
وای بر خواری پس از تو...
وای از غریبی...
کاش پیش از این روز کور می‌شدم...
کاش چهره در خاک می‌بردم و محاسن تو را غرق خون نمی‌دیدم...
خب من اگر روضه‌خوان بودم هیچ کدام از اینها را نمیگفتم، حتی از اربعین و رسیدن زینب بالای قبر حسین هم نمی‌خواندم، از حالی که شبیهش را فقط در پدرش سراغ داریم وقتی آمده بود بالای قبر، تا امانت پیغمبر را تحویل بدهد، خب آنجا علیِ امانت‌دار، علیِ غیور، علیِ مَرد، خیلی فروریخته، خیلی شکسته خیلی از روی صاحب امانت خجالت کشیده، حالا اینجا هم زینب به همان حال پدر دچار شده، البته علی لااقل یک امانت شکسته داشته که تحویل بدهد، زینب همان شکسته‌ها را هم نتوانسته که بیاورد... من از حال زینب در آن ساعت هم نمی‌خواندم....
من اگر روضه‌خوان بودم مثل امشبی اول از همه آه بلندی میکشیدم و مجلسم را با همان آه به هم میریختم و فرصت میدادم مردم با آه کشیدنهای پی‌درپی اشک بریزند بی آنکه بفهمند آن آه دقیقا ریشه در کجای مصیبت دارد.
خوب که آهها دم گرفت یک مرتبه بی مقدمه میزدم توی صورتم و رو به آدمها میگفتم: خب مگر اینها چهل منزل سرها را نگردانده بودند؟ مگر سرها روی نیزه‌ها نبوده؟ مگر نیزه‌دارها با سرها جگر کاروان را نمی‌سوزاندند؟
خب پس چطوری‌ سر را که می‌آورند این بچه انگار یکباره با سر مواجه شده؟ انگار دفعه‌ی اول است که می‌بیندش؟ از غزلی که برای بابا خوانده معلوم است تا آن لحظه سر را ندیده، اصلا از اینکه از دیدن سر دق کرده و جان داده معلوم است قبل‌تَرَش سر را ندیده، برای این بچه دیدنِ سر خیلی تازگی داشته، آنقدر تازه که وقتی دیده خیلی یکه خورده آنقدر که افتاده و مُرده!
بعد صدایم را بالا میبردم و با گریه میگفتم: یک نفر فقط به من بگوید زینب چطور این بچه‌ها را مدیریت کرده؟ چطور چهل منزل نگذاشته که چشم بچه‌ها آنجایی که نباید برود؟ یک نفر بگوید لازمه‌ی این ندیدن چه مقدار تکاپوی زینب است؟! واقعا این مسئله چه اندازه مدیریتِ یک زنِ داغدار را میطلبد؟ یعنی زینب چقدر تمام مسیر حواسش بوده که حواس بچه‌ها را سمت دیگر ببرد؟ چقدر بین نیزه‌ها و بچه‌ها در رفت و شد بوده که هر سمتی نیزه‌هاست، بچه‌ها را سمت دیگر ببرد...
من اگر روضه‌خوان بودم امشب مردم را بیشتر از هر شب دیگری برای زینب می‌گریاندم، برای آن حجم از جان‌گذاشتنش برای دانه‌دانه‌ بچه‌های حرم، برای آن حجم از پناه بودنش برای دانه‌دانه زنهای حرم...
آخر هم رو به مردم میگفتم امشب روضه ندارم، فقط بروید در یک خلوتی فکر کنید زینب این حدود هشتاد زن و بچه را چطور از آنهمه حادثه گذرانده، مگر یک زن چقدر می‌تواند بزرگ باشد؟ چقدر امن؟ چقدر پناهِ همه؟
امشب بروید و فقط بر آنهمه زحتمهای زینب بگریید...

✍ملیحه سادات مهدوی

اجر این نوشته و اشکی که بواسطه‌ی این سطور از چشمی فروغلطد تقدیم به بهجت قلب پیغمبر، بانو خدیجه‌ی کبری که بر ما حقِ حیات و هدایت دارد🌱

@sharaboabrisham
...
اول محرم
Nayime
۲۲

اول محرم

۱۷ تیر ۰۳
.
من آقای مداح نیستم!
ولی اگر بودم، تمام این ده شب روضه‌ی عمه می‌خواندم!
اینطور رسم است که روضه‌خوان‌ها هر شبِ محرم، روضه‌ی یکی از شهدا را بخوانند.
من هم می‌خواندم، اما به سَبکِ خودم!
مثلا شبِ اول که روضه‌ی مسلم، باب است، از آنجایی می‌خواندم که خبرِ مسلم را آوردند، خبر آنقدر وهم‌آور بود که همانجا یک عده از کاروان حسین جدا شدند، زینب صورت برگرداند دید دارند می‌روند!
هِی نگاهِ حسینش کرد، هِی نگاهِ این ترسیده‌ها که به همین راحتی حسین را رها می‌کنند...
هر چه که باشد، خب خانم است دیگر! حتما تَهِ دلش خالی شد، اما دوید خودش را رساند به حسین: دورت بگردم عزیر خواهر، همه‌شان هم که بروند، خودم هستم...
بعد هم دوید سمتِ خیامِ بی‌بی‌ها، آرامشان کرد، دل‌داریشان داد، نگذاشت یک وقت بترسند...
باز دوید سمت حسین، باز برگشت سمت زن‌ها و بچه‌ها...
هی دوید این سمت باز برگشت آن سو، که نگذارد یک وقت دلهره به جان طفل یا زنی بیفتد ...

یا مثلا شبِ چهارم که روضه‌ی جناب حر را میخوانند، از آنجایی میخواندم که حر راه را بست، میگفتم زینب پرده‌ی کجاوه‌ها را انداخت تا یک وقت این زن‌ها و بچه‌ها چشمشان به قد و قامت حر نیفتد و قالب تهی کنند! بچه‌ها را مشغول بازی کرد، زن‌ها را گرمِ تسبیح...
همان روز، بینِ خیمه‌ها آنقدر دوید و آنقدر به دانه‌دانه‌شان سر زد و به تک‌تک‌شان رسید که تا شب خودش از پا افتاده بود اما نگذاشت یک وقت کسی از اهل حرم، آب توی دلش تکان بخورد...

یا مثلا وقتی قرار بود روضه‌ی هر کدام از شهدا را بخوانم، میگفتم هر کس از شهدا که به زمین افتاد زینب تا وسط میدان هروله کرد، بالای سر هر شهیدی رفت خودش همانجا شهید شد، اما نگذاشت حسین کنار شهید، جان بدهد!
برای همه شهدا دوید، به عدد تمام شهدا به دادِ حسینش رسید، از کنار تمام مقتل‌ها حسین را بلند کرد و به خیمه‌گاه رساند...

اما نوبت به دو آقازاد‌ی خودش که رسید، دوید توی پستوی خیمه‌گاه خودش را پنهان کرد، یک جایی که یک وقت با حسین چشم به چشم نشود و خدای نکرده حسین یک لحظه از رویَش خجالت بکشد، حتی پیکرها را هم که آوردند از خیمه‌گاه بیرون نیامد، می‌خواست بگوید حسین جان اصلا حرفش را هم نزن، اصلا قابلت را نداشت، کاش جای دو پسر دوهزار پسر داشتم که فدایت شوند....

در تمام روضه ها، محور را زینب قرار میدادم و اول و آخرِ همه‌ی روضه‌ها را به زینب گره می‌زدم...

آنقدر از زینب می‌خواندم و از زینب میگفتم تا دلها را برای شام غریبان آماده کنم...

بعد تازه آن وقت روضه‌ی اصلی را رو می‌کردم...

حالا این زینبی که از روز اول دویده، از روز اول به داد همه رسیده، از روز اول نگذاشته آب توی دلی کسی تکان بخورد...

حالا تازه دویدن‌هایش شروع شده...
اول باید یک دور همه‌ی بچه‌ها و زن‌ها را فرار بدهد...
یک دور دنبال یک یکشان بدود، یک وقت آتش به دامنشان نگرفته باشد...
یک دور تمامشان را بغل کند یک وقت از ترس قالب تهی نکرده باشند...
در تمام این دویدن‌ها دنبال این هشتاد و چند زن و بچه، هِی تا یک مسیری بدود و باز برگردد یک وقت آتش به خیمه زین العابدین نیفتاده باشد...

بعدِ غارتِ خیمه‌گاه، باز دویدن‌های بعدش شروع شود، حالا بدود تا بچه‌ها را پیدا کند...

بچه‌ها را بشمارد و هی توی شماردن‌ها کم بیاورد و در هر بار کم آمدنِ عددِ بچه‌ها، خودش فروپاشد و قلبش از جا بیرون شود و باز با سرعت بیشتر بدود تا گم شده‌ها را پیدا کند...

بعد باز دور بعدیِ دویدن‌هایش شروع شود، هِی تا لب فرات بدود قدری آب بردارد، خودش لب به آب نزند، آب را به زن‌ها و بچه‌ها بنوشاند و دوباره بدود تا قدری دیگر آب بیاورد....

تازه اینها هنوز حتی یک خرده از دویدنهای زینب نبود...
از فردای عاشورا که کاروان را راه انداختند، تازه دویدن‌های زینب شروع شد!
زینب هِی پِی این شترهای بی جهاز دوید تا یک وقت بچه‌ای از آن بالا پایین نیفتد...
تا یک وقت، سری از بالای نیزه‌ها فرونیفتد...

من آقای مداح نیستم
ولی اگر بودم
تمام این ده شب، روضه‌ی دویدن‌های زینب را می‌خواندم...

آن وقت شب یازدهم که مجلسم تمام میشد و بساط روضه‌ها از همه جا جمع می‌شد، دیگر خیالم راحت بود، اینها که روضه‌های زینب را شنیدند، تا خودِ اربعین خواهند سوخت، حتی اگر دیگر جایی خبر از روضه نباشد...

✍ملیحه سادات مهدوی

اجر این روضه و اشکی که با خوندن این چند سطر به چشم کسی بیاد، تقدیم به پدر و مادرم که همه چیزم و بطور خاص محبت اهل‌بیت رو مدیونشون هستم.

https://eitaa.com/joinchat/3329950063C640e43cb5a
...
شربت آلبالو
Nayime
۱۵

شربت آلبالو

۸ تیر ۰۳
مربا انجیر
Nayime
۷

مربا انجیر

۸ تیر ۰۳
چهلم _شهید _جمهور
Nayime
۱۴