خورش داوود پاشا

۲.۱k لایک
۷۲ نظر
🔘 داستان کوتاه
عبرت آموز

پسـری مادرش را بعد از درگذشت پدرش،به خانه سالمندان برد و هر لحظه از او عیادت می کرد. یکبار از خانه سالمندان تماسی دریافت کرد که مادرش در حال جان دادن اسـت پس با شتاب رفت تا قبل از اینکه مادرش از دنیا برود، او را ببیند.
از مادرش پرسید؛ مادر چه می خواهی برایت انجام دهم؟
مادر گفت؛ از تو می خواهم که برای خانه سالمندان پنکه بگذاری چون آنها پنکه ندارن و در یخچال غذاهای خوب بگذاری،چه شبها که بدون غذا خوابیدم. فرزند با تعجب گفت؛ داری جان می دهی و از من اینها را درخواست می کنی؟
و قبلا به من گلایه نکردی.
مادر پاسخ داد؛ بله فرزندم من با این گرما و گرسنگی خو گرفتم و عادت کردم ولی می ترسم وقتی فرزندانت در پیری تو را به اینجا می اورند، به گرما و گرسنگی عادت نکنی.

─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─

نظرات

بی نظیره
👌👌👌
https://sarashpazpapion.com/recipe/5c013fb5a960bfbb5d94c7dc7bfda755
مشاهده سایر نظرات