عکس ناهارامروزمن ودخترم
Arefeh-Omidkhah
۳۸
۶۱۵

ناهارامروزمن ودخترم

۱۱ اسفند ۹۷
#داستان
#لطفا یک دقیقه مطالعه

💎زمستان بود.
جان می کندم در نیویورک نویسنده شوم.
سه یا چهار روز بود لب به غذا نزده بودم. فرصتی پیش آمد تا بالاخره بگویم:
"می خوام مقدار زیادی ذرت بو داده بخورم"
وخدای من، مدت ها بود غذایی این همه به دهانم مزه نکرده بود.
هر تکه از آن و هر دانه مثل یک قطعه استیک بود. آنها را میجویدم و راست می افتاد توی معده ام.
معده ام می گفت:"متشکرم،متشکرم،متشکرم". مثل آنکه توی بهشت باشم همینطور قدم میزدم که سرو کله دو نفر پیدا شد، یکیشان به آن یکی گفت:"خدای بزرگ"
طرف مقابل پرسید:" چه شده؟"
اولی گفت:"آن یارو را دیدی که ذرت میخورد؟ وحشتناک بود!".
بعد از آن حرف دیگر از خوردن ذرت ها لذت نبردم. به خودم گفتم:" منظورش از وحشتناک چه بود؟ من که توی بهشت سیر می کنم."*
گاهی به همین راحتی
با یه کلمه، یه جمله، یه حالت چهره
میتونیم مردم رو از بهشت خودشون
بکشونیم بیرون
و این واقعا بی رحمانه ترین کاره.
سرمونو می کنیم تو زندگی یکی که اصلا به ما مربوط نیست، کاری با ما نداره و ازمون چیزی نپرسیده، نخواسته و ... دهنمونو باز میکنیم
و از بهشت شخصیش می رونیمش!

✍چارلز بوکوفسکی
📚 شاعری با یک پرنده آبی.

ممنون ازنگاه مهربونتون
...
نظرات