پنجشبه است یادی کنیم ازهمه عزیزان پرکشیده به آسمان🙏🙏عکس مال ماهها پیشه😥
دیگه بعد از اجازه عایشه کارمون دراومد ودر به در دنبال محلل میگشتیم.از اونجا که علی درهمه زمینه ها نقش فعالی درکمک رسانیدن به همه داشت ترسیده بودم نکنه تو این کار خیرم پیش قدم بشه.البته از بس که عایشه لوند وتو دل برو بود که همه همکارا آرزوشون بود که دراین کار خیر انتخاب بشن ومهندس انگشت اشارشو به طرفشون بگیره.(البته برا ثوابش یه وقت فکر بد نکنیدا😉😅)ولی مهندس فرمودن دنبال کسی میگردن که انقدرناتوان باشه که کاری ازش بر نیاد وحتی نتونه انگشت اشارشو بلند کنه چه برسه به...استغفرالله بی خیال وارد این بحث نشم من بهتره😅.خلاصه چند نفر کاندید شدن که بین هشتاد تا نود سال سن داشتن واز پدرای دوست واشناها بودن.که یکیشون نپذیرفت گفت روح همسر مرحومم آزرده میشه من مجدد ازدواج کنم(طرف قضیه رو خیلی جدی گرفته بود😀)،دوتاشونم بچه هاشون نپذیرفتن از ترس ارث ومیراث وحقوق بازنشستگی پدراشون که یه وقت از دستشون نره.تا اینکه خبر به مدیر عامل رسید وبسی خوشحال شد وگفت برادر خانمم که به تازگی یه سکته کرده ونصف بدنش فلج شده هست.خانمش وقتی دخترش کوچیک بوده فوت شده وبه تنهایی دخترشو بزرگ کرده.الانم دخترش امریکاست واصرار داره پدرش(رسول) بره پیش خودش تا عمل کنه وفیزیوتراپی ولی چون بارداره نمیتونه بیاد دنبال پدرش .خیلی عالیه که عایشه خانم همراهیش کنه ویه محرم باهاش بره(چون مذهبی بودن) بزارش آمریکا وبرگرده.مهندسم پذیرفت چون برادر زن مدیر عاملم مرد بسیار محترم وناتوانی بود.وعقد کردن وسریع کاراشونو جور کردن واز قبلم پرونده های پزشکی را فرستاده بودن.تو این گیر ودارم،من مدام با عایشه تلفنی تماس داشتم ،امیرم منزل مابود وچه وضعیتی داشتم دختر دومم فرح بدنیا اومده بود ودوقلوهامم حدود چهار پنج ساله بودن که یکی آتیش پاره وشیطون(فرخ)ویکی مهربون(فرخنده) که مدام میخواست کمک کنه ودر واقع دوستی خاله خرسه داشت وتا از بچه غافل میشدم یکیشون میرفتن سر وقتش .تازه امیرم بود با حالتهای عصبی وکلا بد وضعی داشتم .با وجود کارگر بازم خودم باید حواسم به بچه ها می بود.عایشه وآقا رسول راهی امریکا شدن برای عمل،ادامه دارد...
اقا رسول عمل شد ولی تغییری نکرد،مهندس مدیر عامل شد ویه پروژه بزرگ برداشت.و یه خونه خرید وبه نام عایشه زد برای نمایش حسن نیت وماست مالی گذشته،البته نه به مجللی اولی ولی خیلی خوب بود،اواخر بهار سال پنجاه وشش بودکه امیر بعد از یه خودکشی ناموفق بعد از فهمیدن جریان محلل و...و کلی بحث باعلی ودکترش تصمیم گرفت بره سوئد برا تحصیل علی ومهندس میگفتن بره یه کشور دیگه ولی چون دوتا از دوستاش میخواستن برن اونجا اینم پاشو کرد تویه کفش بره،نه زبانی بلد بود نه میدونست میخواد چکار کنه.علی به خواهش مهندس باهاشون رفت،عموی اون دوتاپسر اونجا بود وکلی کمکشون کردومهندسم باواسطه علی براش پول میفرستاد(خط ونشان کشیده بود که تا اخرعمر نه پولی از پدر ومادرش بگیره نه ببینتشون).عایشه موند بار دوم رسول عمل کرد گفتن یامیمیره یاخوب میشه.موند وروز به روز روبه راه تر میشد سه ماه شد شش ماه وبعدم نه ماه.مهندس فشارش بالا بود واون مدتم عصبی وفشار بدتر بالا بود چشمش خونریزی میداد،خون دماغ میشدومدام تحت نظر پزشک.عایشه برگشت با آقا رسول خوب وسالم وروبه راه البته یکم پای راستش را رو زمین میکشید ولی دست وصورت کاملا خوب شده بود،گفتیم کی جدا میشید،گفت کی میخواد جدا بشه من ورسول با هم خوبیم ودلیلی نداره جدا بشیم،اقا رسولم که عاشقش شده بود،گفت من بخاطر امیر میخواستم به مهندس برگردم امیر که نیست ونمیخوادم مارو ببینه پس میخوام سر به تن مهندسم نباشه.وهیچ قانونیم مارونمیتونه از هم جدا کنه.روزی که مهندس از قضیه با خبر شده بود علی پیشش بود گفت خیلی راحت قضیه رو پذیرفت انگار انتظارشو داشت،یه نفس عمیق کشید وگفت خود کرده را تدبیر نیست ومشغول امضای برگه هاش شد،نیم ساعت بعد که منشیش میره برگه را ازش بگیره دیده مهندس سرش رومیزه وانگار صد ساله مرده،هنوز وقتی به مهندس واون روزا فکر میکنم دلم به درد میاد چرا یه انسان بالغ وعاقل بخاطر هوی وهوس زودگذر اینطوری کل زندگیشو نابود کنه😢رسول وعایشه همه چیو فروختن ورفتن امریکا پیش دختر رسول ،فقط خونه ی عایشه موند وگفت میزارم برا امیر مال پدرشه.البته اجاره دادن وپولشو برا امیر میفرستادن وفکر میکرد علی از جیب میده وهمیشه میگفت عمو علی یه روز جبران میکنم.تند تند جریان عایشه را بگم تا برسم سر زندگی خودم،عایشه ورسول بیست سالی باهم زندگی کردن،امیرم که ندانپزشکی خوند تا سال شصت ازش خبر داشتیم ولی بخاطر جنگ وجابجایی واتفاقای زندگی خودمون دیگه کلا ازش بیخبر شدیم تا سالها بعد اتفاقی همو پیدا کردیم.علی بعنوان مدیر عامل انتخاب شد و وضع ما عالیتر.ادامه دارد...
...