من داخلش جو پرک نریختم بجاش بستنی ریختم
💜
کاش میشد برگردم به چند سال قبل ، یکی از همان شب های عید ، که تمامِ فامیل ، خانه ی مادربزرگم جمع بودیم .
برگردم به یکی از آن شب ها که اتاقِ کوچکِ مادربزرگ گنجایشِ شیطنت های کودکانه ی ما را نداشت ، بزرگترها از شلوغ بازی هایِ ما سرسام می گرفتند و به هیچ ارعاب و تهدیدی آرام نمی گرفتیم .
شب ها به محض اعلام خاموشی ،با بچه های فامیل زیر یک لحاف بزرگ، جلسه ی محرمانه ای تشکیل می دادیم و آنقدر حرف می زدیم و می خندیدیم که کفرِ همه در می آمد ، آنوقت از روی ناچاری برایمان داستان هایی از دیوهای شش سر و غول های افسانه ای می گفتند تا مگر بترسیم و خوابمان ببرد ،معمولا هم موفق می شدند ! من یکی ، یادم است آنقدر به شیشه ی پنجره ی چوبیِ اتاق ،خیره می ماندم تا تصاویر مبهمی از موجوداتی ترسناک در آن تصور می کردم که به من زل زده بودند و به طرز وحشتناکی می خندیدند، جرات نمی کردم تا صبح پایم را از اتاق بیرون بگذارم، پتو را محکم می چسبیدم، نفسم را تا جایی که میشد حبس میکردم و از جایم تکان نمی خوردم تا خوابم می برد، صبح اما تمامِ ترس ها همراهِ تاریکی می رفتند پیِ کارشان ،جسارت و شیطنتِ ما دوچندان میشد و دیگر هیچ جوره حریفمان نمی شدند .
خلاصه که جمعمان جمع بود و برایِ خودمان حسابی آتش می سوزاندیم .
بچه بودیم و همه چیز در عینِ سادگی اش خوب بود
کاش می شد کمی هم برگشت و این روزها را نفس کشید و جان گرفت .
مادر بزرگ کجاست که ببیند "زمانه" دارد انتقامِ تمامِ شیطنت های آن روزها را با عوارض و مالیاتش از ما می گیرد !
کجاست ببیند ما آرام و سر به زیر شده ایم و حالا این روزگار است که آتش می سوزاند و هیچ کس هم حریفش نیست ، هیچ کس !
کاش میشد کمی برگشت ؛
به روزهایی که همه چیز خوب بود
به شب هایی که غصه ای نداشتیم
و به دنیایِ ساده ای که آدم هایش ساده بودند و دورِ هم جمع شدن ها حالِ آدم را خوب می کرد
کاش میشد کمی ، فقط کمی برگشت ...
...