عکس رولت خامه ای بدون فر
khanoome
۶
۳۰۹

رولت خامه ای بدون فر

۱۲ فروردین ۹۹
و اما من که از وجود احسان پرازتبسم شده ام .درست لحظه ای که یادآور اولین دیدارمان شده،این یعنی عشق که ذهن من را غرق آرامش کرده .طولانی ترین شب سال هم داشت سپری میشد .ساعت دوازده شب شده بود دیگر دل دماغی برای خوردن وحرف زدن نمانده بود .خاله خانوم و عمه ناهید زودتر ازهمه برای رفتن آماده شدند و آقایان محترم هم منتظردستورخانومهایشان بودند.آقامنصور سوییچ ماشین رابرداشتو برای برگشت به خانواده احسان تعارف زیادی کرد.احسان هم پشت سر آقا منصور با چشم وابرو مادرجان را نشانه گرفته بود تا از رفتن با آقا منصور منصرف شوند ازآنجا که مادرجان ازبیم اشاره بیزار بود تعارف آقا منصور رابا کمال میل قبول کرد .بعدازخداحافظی گرم ورفتن خاله ریحان وآقامنصور به همراه خانواده احسان ،'عمه ریحان و آقا یحیی هم آماده رفتن شدند که توالت رفتن آقایحیی منجرشد آنها نیم ساعت دیرتر بقیه مشرف بشن.
دراین بین خانواده عمو پرویز و مامان سیمین وپدر خداحافظی کردند.عمه ناهید هم منتظرآقایحیی روی صندلی چرت میزد.احسان عمه را میدید سعی میکرد خنده اش را کنترل کند .من هم فقط منتظر خنده احسان بودم.
بالاخره شوهرعمه جان ازتوالت تشریف فرماشدند وبه قول گفتنی حسابی رنگ ورویش عوض شده بود.
یحیی خان پرسید:دخترم همه رفتن؟
من هم در جواب سوالش توضیح دادم
بله کسی نمونده،عمه هم روی صندلی خوابش برده
آقا یحیی ازپشت سر عمه را صدا میزد
حاج خانوم....چه زود خسته شدی .بهتره جمع وجورکنی بریم؟
عمه هم که انگارنای حرف زدن نداشت خمیازه ای کشید و دستش را روی لبه صندلی گذاشت تاسرپا بایستد .
هردویمان برای ماندنشان اصرار زیادی کردیم اما بی فایده بود و عمه خوابیدن در منزل خودشان را به هرجای دیگری ترجیح میداد.
ازآنجایی که آقا یحیی ازماشینش یا همان لگن معروف فامیل دل کنده بود وتوانسته بود با ذکاوت زیاد به فرد دیگری غالب کند،چند روزی را بدون ماشین سپری میکرد .به همین خاطر احسان تصمیم گرفت عمه وشوهرش را به منزلشان برساند.
عمه مرا محکم به سینه خودش چسباند وبابت پذیرایی کلی تشکر کرد.من هم تا جلو در راهیشان کردم.
باسوز سرمایی که میامد فوری دروازه را بستم و پله ها را یکی یکی بالا رفتم.همین که وارد خانه شدم بدون توجه به بشقاب های نشسته روبه روی آینه ایستادموبه گردن آویز که روی روسری قرمزرنگ خودی نشان میداد نگاهی انداختم.چندثانیه ای از ذوق دیدنش به آینه خیره شده بودم.
با همان ذوق وازسرخستگی روی تخت ولو شدم.آنقدرچهره ام آویزان بود که سرم روی بالش نرفته خوابم برده بود .
نمیدانم چه مدت ازبه خواب رفتن من گذشته بود که صدای احسان همانند خواب وبیداری در گوشم می پیچید .باورم شده بود خواب میبینم اما نه...انگار چند دقیقه ای بالای سرم ایستاده بود ومرابه قصد بیدارشدن صدا میزد.
چشم هایم رابه زور باز کردم و پتو را کنار کشیدم وبه تخت تکیه دادم.
امشب یکی از بهترین شبهای زندگیم بود.اصلا فکرچنین چیزی رو نمی کردم.
احسان بالش به بغل روی تخت نشست و نگاهش رادرچشمان من گره کرد
مهلا؛این تنها یه هدیه نیست یه خاطره س یه عشقِ که همیشه باید زنده بمونه.تابدونی چقدر برام عزیزی.
دوباره خندید و بادی به غب غب انداخت و ادامه داد؛قول بده همیشه پیشت بمونه .حتی اگه بدجنس ترین آدم رو زمین بشم.
راستش ازجمله آخرش حسابی خنده ام گرفت و بهش گفتم:مگه میشه بد باشی وقتی اینقدر مهربونی.
اونگاهش راتیزتر کرد ودستانم را فشرد وکمی مکث کرد.نفسی تازه کرد وگفت:پای عشقم بمان که بدون تو میمیرم .راستش حس عجیبی بود بغضی ته گلویم جاخوش کرده بود،فشاردست های مردانه احسان به من می فهماند عشق بها میخواهد،بهایی ازجنس بودن آن هم تکیه گاه....
آن شب، دلنشین ترازهرشب دیگری به صبح کشیده شد.یک صبح دل انگیز ،صبحی که هوایش سردی زمستان را نوید میداد......
...
نظرات