عکس خمیرجادویی
رامتین
۱۱۹
۲.۳k

خمیرجادویی

۱۸ فروردین ۹۹
کدخدا وضعش توپه بفهم،.چقدر زمین زیر کشت داره از ده خودمون تا نزدیکای ده بالا،گاوداریشو که نگو به چه بزرگیه مثل ما نیست که دوتا گاو ببنده گوشه حیاط،گوسفنداش از هزارتا بیشتره هر چی میفروشه تمومی نداره ، به تمام پسراشم که خونه زندگی وباغ وزمین داده،انقدر داره که تا هفت نسلشم بخوره بازم تمومی نداره.
به ربابم حسابی میرسه ، بچه هم براش بیاره که حتما حسابی وچند برابر بهش میده.تازه برا منم خوبه، میشه دامادم کلی وضعم خوب میشه ما فعلا دوتا پسر داریم باید به فکر اونام باشیم.
مادرم دهنش تا اونجایی که جا داشت باز مونده بود،نمیدونم شاید توقع غیر از این از بابام داشت،شایدم بعد از سالها تازه فهمیده بود اصغر خله که میگن واقعا خله.
بعد از یه مدت گفت همه اینایی که گفتی درست ولی آخه سن بابا بزرگ ربابه.
بابام زد زیر کاسه آبدو خیار وهمه چی پخش وپلا شد گفت اووو وه همچین میگه سن بابا بزرگشه وسن بابای بابا بزرگشه که چی،سن مهم نیست.پس یه پسر بچه که تازه پشت لبش سبز شده بیاد بگیرش خوبه که هر روز هر روز سر جاهلی وندونم کاری دعواشون باشه وهرشب برای گرفتن یه پیاله ماست یا دوتا تخم مرغ گردنشون دم اتاقه بابا پسره کج باشه.
دخترت اتاق خودش وسفره خودشو داشته باشه ،هر روز بهترین خوراک رو بخوره وهر سال بهترین رخت ولباسو بپوشه بهتره یا بشینه کنار سفره پدر شوهر ومادرشوهر تا یه ملاقه آبگوشت سال به سال بهش برسه تازه از سر سفره برسه تا ته سفره آیا دوقاشق ته کاسه براش مونده باشه یانه.
زن یکم عقلتو به کار بنداز جوون جاهل بی پول به درد میخوره یا کدخدای عاقل وکامل که یه ده نگاه دهنش میکنن.
حکم حکم کدخداست.تازه اگرم جواب رد بهش بدیم فکر کردی میزاره آب خوش از گلومون پایین بره.پسر بزرگه کدخدا یه زمانی خواستگار ننم بوده ولی پسر همسایشون ننه ام رو میخواسته ، وآخرشم با همون پسره که شد بابام ازدواج کرد،مادرم میگفت تا یکسال آب باغشونو نصف کرده بوده ونصف درختاشون از بی آبی سوخته.
تازه اون پسرش بوده براش اینکار رو کرده خودش جواب رد بشنوه که کلا نابودمون میکنه.مگه نمیدونی چه بد پیله وبد کینه ایه.
@maryam.poorbiazar
بعدم رو کرد به رباب و با تحکم گفت اصا از خودش میپرسم ،تو زن کدخدا میشی یا نه،ربابم هیچی نگفت وهمینطور سرش پایین بود.
بابامم رو به مادرم گفت بیاسکوت علامت رضاست، خوده دختره راضیه، منم که راضیم، پس تو دهنتو ببند.
بعدم بلند شد ورفت که بخوابه..
بیچاره رباب همینطوریش ساکت ومظلوم بود،با اون شرایطیم که بابام گفت وحرکاتی که بابام کرد متوجه شد که راه پس وپیش نداره وباید بله رو بگه،البته تو ده ما کم نبودن دختر بچه هایی که زن پیرمرد شده بودن .مادرم تا صبح بالا سر ربابه اشک ریخت.
صبح زود بلند شد وکارا رو کرد قبل رفتن بابام گفت ،تو رو ارواح خاک ننه بابات بله رو نده.بگو بچه است چه میدونم بگو نامزد داره شیرینی خوردس.تا دست برداره.
بابام گفت خودتو گول میزنی ارباب میگه کو نامزدش کو،بعد من گردن کیو بچسبم ببرم بگم اینه نامزدش.
بیخودی خودتو گول نزن راه پس وپیش نداریم.تازه دیشبم که گفتم این وصلت چقدر منفعت داره،اگه ننه منم اون زمان زن پسر کدخدا بود الان من نوه اش بودمو یه عمر مجبور نبودم سگ دو بزنم.ببین الان دوتا نوه هاش نیسان دارن یه راه میوه میبرن شهر خرجشون درمیاد، بقیه روزو میخوابن.
پدرم رفت که خبر رو به داماد پیرش بده.
فرداش دوتا پیرزن اومدن با دو تا بقچه مخمل قرمز ،اونا دختر بزرگای کدخدا بودن.بقچه ها پر بود از پارچه نبریده ،واقعا پارچه های قشنگی بود.دوجفت النگو هم بود که یکی از اون خانما النگوها رو دست رباب کرد به نشانه نامزدی.
بعدم گفتن بابامون گفته جهاز نمیخواد خودش فرش وپشتی وکمد وهمه چی برا اتاق عروسش گرفته،یه پر کاه هم لازم نیست بیاره.
مادرم معلوم بود ناراضیه،ولی یکی از دخترا گفت تو ننه اشی رو ترش نکن،تو اینطور کنی دل دخترتم سرد میشه به این وصلت تا بوده همین بوده.منو واین آبجیمم ده ساله بودیم شوهر کردیم شوهر من بیست وپنج سال وشوهر آبجیم پونزده سال ازش بزرگتر بود ولی گذشت.
مادرمم گفت بله میگذره ولی چه طور میگذره مهمه.
دختر بزرگه گفت خوب وبد میگذره.پس کاری کن دخترت دلش به زندگیش گرم باشه.بعدم یه چایی خوردن ودم رفتن گفتن آخر هفته میایم میبریمش حموم.عادت که نیست ؟مادرم گفت نه تازه پاک شده.
همون روزم دستاشو حنا میزاریم.بابام به حنا خیلی علاقه داره.
جمعه ظهرم عروس رو میبریم.در ضمن به فاطمه خانم (خیاط ده)هم سپردیم که ببرید چند تا از این پارچه هارو براش سریع بدوزه همین امروز بروید تا پنجشنبه آماده شه.اون سفیده که گل قرمز داره رو برا روز عروسیش بدوزه.@maryam.poorbiazar
اونا رفتن ومنم دویدم سربقچه ها به زیر ورو کردنشون،یه شیشه گلاب کوچیکم توش بود .یه جعبه هم لابلا پارچه ها بود که توش یه شیشه سرمه ومیل سرمه وسرمه دان بود.
با یه جفت کفش قرمز.
مشغول زیر ورو کردن پارچه های خوشگل بودم که.مادرم گفت حواست به بچه ها باشه منو رباب بریم پیش خیاط...
...