عکس پیتزا قارچ ومرغ
fatemeh goli
۷۰
۱.۳k

پیتزا قارچ ومرغ

۷ اردیبهشت ۹۹

#عشق_به_سبک_خدمتکاری
#پارت57

شب شد ومن خسته تراز همیشه بودم
کلبه رو مثل دسته گل کردم
وتصمیم گرفتم خودمو شاد کنم اصلا ناراحت نباشم ارزششو نداره به درک که دختر نیستم بلاخره یچیزی میشه دیگه خودمو میسپارم دست سرنوشت
نگاهی به کمدم کردم لباسایی که سوگندخانوم بهم داده بود دیگه قدیمی وتکراری شده بوددلم میخواست یکم خریدکنم
یادم اومدکارتی سوگند خانوم بهم داد وگفت هرماه حقوقت میریزن برات همونو برداشتم با گوشیم
وازکلبه زدم بیرون دلم نمیخاست برم عمارت که خودمو ناراحت کنم ازهمون در حیاط عمارت زدم بیرون اسنپ منتظرم بود
سوارشدم ورفتم یه پاساژ بزرگ برای خرید
خداروشکر رمز کارتم سوگند خانوم گفت1234ولی اگه خودت خواستی عوض کن که منم ازاین کارابلد نیستم
حتی نمیدونم چقد موجودی داره
اولین مغازه سوپری وایستادم که ببینم موجودیش چقدره یه بستنی گرفتم ودیدم موجودی
22میلیونه
با تعجب به فروشنده گفتم_ میشه بگید این چقده؟
_22میلیون خانوم
با تعجب کارتو گرفتم وزدم بیرون
نگاهم به کارته بود یعنی تو این دوماهی که کار کردم ماهی11میلیون میدنننن
باورم نمیشد ازخوشحالی لبخند بزرگی زدم
عجب حقوق خوبیه به به
با ذوق و شوق تمام پاساژ رو گشتم وکلی لباسوشلوارو کیف وکفش ولوازم ارایشی وچندتا ساعت گرفتم
نگاهی به ساعت گوشیم کردم ساعت10شب رو نشون میداد وگوشیم بیصدا بوده همه ازعمارت زنگ زدن
باتعجب زنگ سوگند خانوم زدم
_سلام سوگند جونم
_معلومه کجایی دختر
_وا اومدم پاساژ یکم خرید
_نباید خبر بدی همه نگران شدیم عه همه رو دق میدی تو آخر
_سوگند قشنگم الان میام خب دیگه ناراحت نباش به بچهاهم بگومن حالم خوبه
_باشه زود بیا
_چشم
گوشیو قطع کردم ویه تاکسی گرفتم وسوارشدم وحرکت کردم سمت عمارت
به محض رسیدنم به عمارت وسایل رو تو کلبه گذاشتم و وارد عمارت شدم همه سرمیزشام بودن
با لبخندی بزرگ واردشدم
_سلااااام نوش جونتون
همه باچشمای گرد نگام میکردن حتی کامیار
اصلا میلی به غذانداشتم
پس ظرف توت فرنگی وسط میز رو برداشتم وایستاده شروع به خوردن کردم
شهرام_سازت کوک میزنه ناستیا
_اوهوم خیلی
ماهان_جایی رفتی
_اره رفتم یکم خودمو شاد کردم
شهرام_خوشحالم خندون میبینمت باز
_مرسی
_مهران
_جانم؟

#عشق_به_سبک_خدمتکاری
#پارت58

_میشه منو ببری اسب سواری اسبت خیلی خوشگله
_چراکه نه ولی اسب کامیارخوشگلتره و نژادش کمه
_نمیخام اسبش مثل خودش وحشیه
همشون اخم کردن
_چیه خب بد میگم بگید بد میگی
همشون باهم گفتن_بدمیگی
کامیارکه اهمیت نمیدادبا خشم به غذاش خیره شده بود
_خیلاخب اصلا نخواستم سوار اسباتون بشم
حرکت کردم سمت آشپز خونه
دیدم آشپزخونه خیلی کثیفه پیشبند بستم وشروع کردم به تمیز کردن تا بچها شامشون رو خوردن منم تمیز کردم
ولی یه سواااال چرا امروز انقدر دیر شام خوردن
شونه ای بالا اندختم وکل آشپزخونه رو تمیزکردم وزدم بیرون
هنوز همه سر میز بودن انقدر زود تموم کردم کارمو یعنی
_شب بخیر
همشون باصدا گفتن شب بخیر
ازعمارت زدم بیرون
همون لحضه بارون تگرگ بارید ورعدو برق زد
ازترس برگشتم تو عمارت
نفس نفس زنان به درتکیه دادم
سرهمه چرخید طرف من
شهرام_چیزی شده؟
_آممم...نههه...بیرون...بارون...باد...ورعدوبرقه
شهرام_خب؟
_آممم هیچی
اومدم بیخیال باز برم بیرون که کامیارگفت
_بشین تا قطع بشه بعد برو
_نمیخاد
دروباز کردم وازحرص کامیارم شده زدم بیرون ودوییدم توکلبم درو بستم ولامپارو روشن کردم
سعی کردم خودمو سرگرم کنم صدای درو پنجره رو نشنوم شروع کردم وسایلی که خریدمو چیدن
تموم وسایلاروچیدم وتوکمد گذاشتم ولی هنوز این بادو بارون وتگرگ ورعدو برق ادامه داشت وهمچنین صدای غیچ غیچ کردن در اصلی عمارت
کم کم ترسیدم ساعت12بود ومن ازترس دوییدم سمت عمارت درو تاباز کردم هیچکس نبود ولامپای عمارت خاموش بود بجز لوستر وسطش
روی کاناپه نشستم وپاهامو جمع کردم تو خودم
خسته بودم ولی ازترس خوابم نمیبرد بدنم داشت داغ میشد میلرزیدم موهام خیس خیس شده بود
کاش کامیار مثل دفعه قبل که برای اولین بار دیدمش میومد ومنو گرم میکرد

#عشق_به_سبک_خدمتکاری
#پارت59

ضحی خیال باطل سرمو رو پاهام گذاشتم
یه لحضه گرم شدم سرمو که بالا آوردم دیدم پتو دورم پیچیده شده تاخواستم ببینم کیه نشد نور کم سالن اصلا نشون نمیداد ولی فهمیدم که کامیاره ازبوی ادکلنش
پتو رو محکم گرفتم ودورخودم پیچیدمش وراحت خوابیدم
صبح که بیدارشدم همه سرمیز صبحانه بودن ومن وسطشون روکاناپه تازه ازخواب بیدارشدم
انگارکسی خبر نداشت من روکاناپه خوابم چون پشت کاناپه به میز غذاخوری بود
همون لحضه که باپتو پاشدم بچها ازترس جیغ کشیدن
سریع چرخیدم طرفشون کامیارباخونسردی نشسته بود چون میدونست من اینجا خوابیدم ولی بقیه همچنان ترسیده بودن
_بابامنم هیولا دیدین مگه
زهرا_خدامرگت بده زهر ترک شدم آخ قلبم
_وا به من چه شما انقدترسوهستین
بیتا_چرااینجا خوابیدی؟
_آممم
زهرا_چیزی شده؟
_آممم نه
_پس چرا اینجا خوابیدی
_نمیخواستم تنها باشم
ماهان_نکنه میترسیدی؟
_آممم شاید
شهرام_چرانگفتی؟
_چیز خواستی نبودکه وللش
شهرام_زهراهم دیشب میترسید اومد اتاق من
شهرام بعد زدن حرفش لبخندی به روی زهرا پاشید
_اووووله له خبریه دوستان؟
زهرا باخجالت گفت_نه
انگاری شهرام داره عاشق زهرا میشه
وکامیار با تعجب نگاهشون میکرد
حتما داره با خودش میگه مگه شهرام ناستیا رو نمیخواست
بیخیال شونه ای بالا انداختم وگفتم_اگه خبریه بنده شیرینی مفصل میخام
شهرام_آره خبریه
_شوخییی میکنییی
شهرام_نبابا من دیشب فهمیدم زهرا توبچگی یکی از دوستام بوده که عاشقش بودم قبلا خانوادش هم سطح ما بودن
_واااااو شیرینی میخوام
شهرام_چشم شیرینی هم میدم غمت نباشه
_خیلاخب حالا زهرارو خجالتیش کردی
شهرام چرخید سمت زهرا وچشمکی براش زد

آیدا بی سروصدا با اخم داشت غذاشو میخورد
جالبیش اینجا بود که آید اتاقش جداست وحتی تواتاق کامیار هم نیست
البته من ندیدم
بیخیال نشستم سر سفره
سوگند_دخترپاشو ابی به دستو صورتت بزن همینجوری نشستی موهاتو نگا

...