عکس دسرپان اسپانیا
fatemeh goli
۶۰
۱.۴k

دسرپان اسپانیا

۲۲ اردیبهشت ۹۹


#عشق_به_سبک_خدمتکاری
#پارت66

کامیار با قهقه های بلند دوتا دستشو دوطرف پهلوم گذاشت ومنو کشید عقب
_ولش کن موهاشو کندی
موهاشو ول کردم پاشد وایستاد
آیدا_دختره جـ*ـنده
تو شک حرفش بودم که کامیار عصبی رفت سمتش ویکی خوابوندتوگوشش
_حرف دهنتو بفهم جـ*ـنده تویی اون ازتو پاک تره هـ*ـرزه ایی تو کثیف گمشو برو دهاتت
_منو بخاطر این عفریته ول میکنی
با داد گفت_آیدا تو هیچوقت برای من وجود نداشتی فقط ازت استفاده کردم که اذیت ناستیا کنم خودتم میدونی بهت نزدیکم نشدم حالا دیگه بروگمشو نمیخام ببینمت

دستشو گرفت وازکلبه انداختش بیرون
کامیار نزدیکم شد چونمو گرفت وسرمو آورد بالا چشمای پراز اشکمو تو چشماش دوختم
_کککم.. یار اوون... اووون... به... من گفت... جـ*ـنده
کامیار منو تو آغوشش کشیدودرگوشم گفت_چیزی نیست عزیزم هرچی گفته به خودش گفته توجه نکن عزیزدلم گریه نکن خواهش میکنم
بادستام پشتشو چنگ زدم_همش تقصیر توعههه نباید این اسم رو من گذاشته بشهههه
_خودتو خالی کن عزیزم
محکمتر چنگ زدم ولی کامیار حتی تکونم نمیخورد همونجوری سرمو رو سینش گرفته بود
یکم آروم که شدم خودمو ازش جدا کردم
_آروم شدی عزیزم بیارو مبل بشین
نشستم وکامیار جلو پام رو زانوهاش نشست_ببخشید ناستیا ببخش منو انقدر دوستت داشتم که چشمام کورشده بودهرکاری کردم
به صورت غمگینش نگاهی کردم و واقعا دلم سوخت
دستمو رو صورتش کشیدم
_مابه دردهم نمیخوریم کامیار
کامیار سرشو بالاآورد_چرا این حرفو میزنی
_چون توازخانوادهای دب دبه کب کبه هستی وای من جزو مردم عادی هم نبودم فقیر ترین بودم
_لازم نبود اینو بگی خودم میدونستم
_خب من نمیخام وقتی عشقمون فروکش شد خانواده فقیرمنو بکوبی توسرم

#عشق_به_سبک_خدمتکاری
#پارت67

دستامو گرفت ونگاهی به چشمام کرد_عزیزم من هیچوقت همچین کاری نمیکنم توروخدا باورم کن
_من هنوزم نمیتونم ببخشمت کامیار تو دخترونگیم رو گرفتی بدون اینکه ازم بپرسی
دستشو تو موهاش کشید وگفت_ناستیا تو هنوز باکره ای
باتعجب نگاش کردم
_چییی؟
_من کاری باهات نکردم فقط لباساتو بیرون آوردم
_پس اون خون؟؟؟
_اون خون مصنوعی بود
_براچی اینکارو کردی
_چون که دوست دارم چون که شهرام هم دوستت داشت باید یکاری میکردم که شهرامو نزدیک خودت نکنی
عصبی یکی زدم توگوشش
باز زدم اونور گوشش
همینجور چندبار زدم
اشکام پایین ریخت_خیلی بدی کامیار ازت بدم میاد
منو توبغل کشید وکنار گوشم گفت_ببخشید ناستیاببخشید
شدت اشکام بیشترو بیشتر شد
_دیگه نمیخام ببینمت
کامیار منو ازخودش جدا کردوباچشمای گرد شده بهم نگاه کردکه ادامه دادم_توبهم دروغ گفتی من شبو روزم رو آرزوی مرگ میکردم دلم دیگه نمیخادت کامیااااار
عصبی ازجاش بلند شد ودستی توی موهاش کشید نفسشو پرصدا بیرون داد
_باشه ناستیا باشه من دیگه کاری باهات ندارم پاشو برگردیم عمارت

با تعجب نگاش کردم که ادامه داد_پاشو دیگه
بلند شد ازکلبه زد بیرون منم پشت سرش راه افتادم افسار کاکان رو گرفت ومنو بلند کرد گذاشت رو کاکان خودش هم پشت سرم نشست
چیزی نگفتیم فقط هرم نفساش بود که به گوشم میخورد واذیت میشدم
وقتی رسیدیم هردو وارد عمارت شدیم خبری از آیدا نبود وانگار که رفته بود
...