درد پنهان (پارت ۱۶)
تو سالن شرکت هیچکس نبود یواش خودمو دم دفتر مدیر رسوندم صدایی نجوا گونه می شنیدم و خنده های پر از عشوه.دلم خیلی پر بود از آقای مدیر که زحماتی که تو این چند سال کشیدم و راحت ندید گرفته بود واز اون تازه به دوران رسیده پر مدعا.دلم و به دریا زدم و بی پروا درو باز کردم!! ...
خشکم زد ...خشکمون زد... و به لرزه افتادیم .من که شاهد گناه بودم و اونا که در حال گناه...قلبم تپش سرسام آوری گرفته بود به وضوح رنگ مثل میت رو تو چهره هردوشون می دیدم.
حدسی که خیلی وقت بود میزدم به واقعیت تبدیل شده بود .مدیر وضع لباسش آشفته به نظر می رسید بوی عطر تیزی همه اتاق و پر کرده بود.حیدری که تا چند لحظه قبلش با یه آرایش غلیظ و موی برهنه درحال عیش و نوش با مدیر بود ،وقیحانه خودشو با چندتا پرونده سرگرم کرد که بگه اتفاقی نیفتاده و مثلا از چیزی نترسیده. .مدیر بیشتر ترسیده بود صداش موقع صحبت میلرزید ..سریع رومو برگردوندم و خداحافظی کردم.
از در شرکت که بیرون زدم حالت تهوع داشتم. از انسان نما هایی مثل حیدری که با شوهر و بچه حیا رو قی کرده بود و رو زندگی مردی هوار شده بود که اونم زن و بچه داشت!! قلبم عجیب خودشو به در ودیوار قفسه سینهام
میزد انگار که الان بیرون میزنه و نفسم قطع میشه.
حالا دلیل اون همه تحویل گرفتنای مدیر برام روشن بود.وقتی جایی امثال حیدری تورشونو پهن میکردن و عشوه گرانه دنبال طعمه همه چی رو زیر پا میزاشتن و شیطان صفتانه جولان میدادن ،آدمهایی مثل مدیر بهترین گزینه برای شکار بودن تا هم امیال افسار گسیخته خودشون و آروم کنن هم با این روش افسار قدرت هم به دست بگیرن .تنها چیزی هم که مهم نبود بهای آبرو وشرف خودشو شوهر و بچه هاش بود.
فرداش به اکراه رفتم سر کار .سعی کردم عادی رفتار کنم مدیر اما از اون جاییکه مچش گرفته شده بود و دستش رو شده بود حتی از نگاه کردن مستقیم هم فرار میکرد.به شدت عصبی و بی قرار بود و مرتب با اون هرزه زیر چشمی نگاه رد و بدل میکردن.
خوب می فهمیدم چقدر مدیر ترسیده از اینکه پیش زنش و خانواده اش بی آبرو بشه.از خانواده آبرومندی بود و شرکتش تو شهرمون معروف بود.زنش از اقوامشون بود و خیلی نجیب و آروم .
حیدری سعی تو آروم و بیخیال بودن خودش داشت.بعد ها از چند نفری شنیدم زن متعهدی نیست و این ور اون ور به قولی پا تو آب زده.فقط تعجب میکردم چطور خانواده با اصل و نسب مدیر و زنش در موردش خبر نداشتن.
از اون روز به بعد تو حرکات و رفتاراشون ریز شده بودم.تحمل کار تو شرکت و نداشتم واسه همین دنبال کار دیگه بودم.
چند باری میخواستم یه جوری به شوهر حیدری و خانواده مدیر موضوع رو برسونم ولی نتونستم و هربار گفتم یه روزی اگه خدا خواست همه چی رو میشه.
تا کار جدید پیدا کنم باید تو همین شرکت کار میکردم.برام کار کنار این دو نفر خصوصا حیدری زجر آور شده بود ..چند هفته که گذشت مدیر انگار خیالش راحتتر شده بود که قرار نیست لو بدمشون..منم روزشماری میکردم تا کار دیگه برام پیدا بشه .
نهایتا بعد دو سه ماه دوباره تصمیم گرفتم قالیبافی کنم تا دوره کارشناسی ام تموم بشه و سر کار بهتر برم .روز تسویه حساب بهونه سنگینی درسامو کردم چقدر شوق و شعف از چشمای حیدری می بارید از اینکه دیگه مزاحم نداره و موانع سر راهش برداشته شده تا بتونه هم تو عرصه دلبری از مدیر هم عرصه قدرت و بزرگتری کردن بقیه همکارام راحت پیش بره.
به بابا هم بهونه درس رو کردم و دار قالی روبرپا کردیم.بیشتر روزا خودم تنهایی قالی میبافتم گاهی مینا عصرا بعد مدرسه کمک میکرد.بابا هم ازاینکه کمتر تنها بود و پیشش بودم خوشحال بود. به هیچ وجه نمیشد حرف از زن دوباره به بابا زد میگفت بعد منیر دیگه زن نمیخوام و گاهی اگه عمو و عمه هام حرفی از ازدواج میزدن عصبانی میشد و میگفت هیچ وقت یاد مامان از دلش نرفته و تا همه بچه هام سر وسامان نگرفتن دیگه حرفی از ازدواج نمیخواد بشنوه بعد اون هم اگه تونست با دلش و یاد و خاطرات مادرم کنار بیاد یه فکری میکنه.
نه فقط برا ما بچه هاش که برای هرکس دیگه هم بابا اسطوره وفا بود .
...