به رنگ ارغوان(۶)
دو سه روزی گذشت اکرم بیشتر از قبل تو خودش بود تا اونروز عصر که رفت حمام نیم ساعت بعد، مادرم صدام زد برو کمر آبجیت و لیف بزن رفتم دم در حموم صداش زدم به جز شر شر آب صدایی نیومد چند بار صداش زدم جواب نداد به مادرم گفتم اکرم جواب نمیده خودش رفت و هر چی صدا زد جواب نداد دیگه حتی مادرم ،از نگرانی لباش به وضوح می لرزید. همون لحظه برادرامم از راه رسید و خبردار شد و چند باری محکم به در زد تا باز شد .پریدیم تو ،اکرم با لباسهای تنش و یه لیوان آب کنارش و چند تا بسته قرص ،بیهوش کف حموم افتاده بود...
سوار ماشین برادرم کردیمش و رسوندیم بیمارستان. یک ساعت بعد ،ننه ملکه هم اونجا بود .هنوز خبر نداشت اکرم میخواسته خودشو بکشه.هی راه میرفت و لب به دندون میگرفت میگفت چندبار بگم دختر ،انقدر آب داغ می ریزی حموم بخار میکنه فشارت می افته از حال میری ،بیا اینم نتیجه اش ،پس فردا بله برونته،افتادی گوشه مریض خونه.
بعد رو به مادرم میگفت تو هم زری دنیا را آب ببره تو رو خواب میبره .یه سر به این بچه میزدی ببینی نمیخواد کمرش لیف بزنی،پریدم وسط حرفش که ننه من رفتم کمرش بمالم هرچی صدا زدیم جواب نداد آخر داداش با لگد بازش کرد تازه نمیدونی ننه اکرم تو حموم خوابش برده بود یه عالمه بسته قرص برده بود حموم ..هر چی بیشتر می گفتم چشمای ننه گشادتر میشد که یهو با جفت دستاش کوبید به سرش و کنار دیوار نشست کف زمین ،با خودش یه چیزایی خود گویه میکرد و هی میزد پشت دستش..
یه دفعه روبه مادرم گفت زری جز تو و دختر پسرت کسی نمیدونمه که؟؟مادرم گفت نه خیالت راحت هیچکس نفهمید تو کوچه سوار ماشین کردیمش کسی نبود.
همه غرق فکر ،که دکترش اومد و گفت معده اشو شستشو دادن و فعلا یکی دو روز باید بمونه .ننه گفت آقای دکتر تا پس فردا مرخص نمیشه ؟ مادرم ادامه داد قرار مدار عروسیشه واجبه .دکتر گفت مادر من شما به جای فکر بیرون کردن دخترت و شوهر دادنش ،برو ببین چی بود میخواسته خودکشی کنه .
ننه دوباره زد تو سرش و بعد رو به من و مادرم گفت خودم پادارشم شما برین و تاکید کرد کسی بویی نبره اکرم چیکار کرده .خودم به خواهرم میگم قرار خواستگاری باشه هفته دیگه به این بهونه که اخر هفته دیگه روز میلاد هست و خوش یمن تره.
اکرم مرخص شد ولی روز به روز حالش بدتر میشد لب به غذا نمیزد و از اتاقش بیرون نمیومد. همش یا خواب بود یا بیدار اگه بود تو فکر.ننه میگفت جنی شده باید سرکتاب براش باز کنم. ننه ازم خواسته بود پیش اکرم بخوابم و حواسم بهش باشه یه وقت به سرش نزنه خودشو بکشه .
اون روز صبح از هذیان گفتنای اکرم بیدار شدم می نالید و اسم یکی رو میبرد گوشمو نزدیک تر بردم بهتر بفهمم شنیدم اسم اکبر رو میبره به حالت التماس !!صورتم نزدیک صورتش بود که یکدفعه چشماشو باز کرد صورتش خیس عرق شده بود خودمو زود کشیدم کنار واز ترس اینکه دعوام کنه رفتم بیرون.عصرش ننه ملکه خونمون بود یه تکه پارچه سبز کوچیک که معلوم بود دور یه تیکه کاغذ پیچیده شده ،دستش بود .رفت اتاق اکرم و سنجاق کرد گوشه لباسش .بیرون که اومد ازم پرسید ارغوان، حواست که به خواهرت هست ننه یه وقت غافل نشی کار دست خودش بده تا این دعاها اثر کنن و اجنه دست از اکرم بکشن .گفتم ننه ملکه اجنه ها اسم دارن ؟گفت چه میدونم دختر وقت گیر آوردی!گفتم ولی اسم یکیشونو میدونم همون که اکرمو اذیت میکنه و آبجی ازش میترسه ،ننه صاف وایساد گفت چی میگی ؟گفتم بخدا صبح تو خواب داشت اسمشو میبرد اسمشم اکبر بود !ننه ،اینبار تو فکر فرو رفت چشماش یه حالتی شدن که تا حالا ندیده بودم...
ادامه دارد....
...