رفتیم داخل سالن ولی جونترا همون بیرون موندن انگار میخواستن فقط مجلس مخصوص بزرگا باشه.عمه خانم گفت خان داداش همه ی ما میدونیم امروز برای چی اینجا جمع شدیم،مهرداد جان خیلی وقته که دلداه شده ماشالله پسر عاقل وبا کمالاتیه،من ومادرشم تو این مدت حسابی تحقیق کردیم،یگانه جان که قراره عروس این خونه بشه ماشالله از هر انگشتش هنر میریزه مستقله،زیباست باشعور وفهمیده است،ما حسابی تحقیق کردیم پدر بزرگشم تاجر بوده البته به دلایلی انگار دامادشون تمام پولشونو بالا کشیده والان یگانه جان خودش مجبوره رو پای خودش بایسته .
وااای باورم نمیشد تا کجاها اینا رفته بودن تحقیق ،دلپیچه گرفته بودم،خدارو شکر که انگار تو تحقیقاتشون از رسواییهای خانوادم خبر دار نشده بودن،چون عمه خانم با اطمینان وبدون گوشه وکنایه فقط از خوبیا حرف زد.
داشت همینطور حرف میزد وتعریف میکرد.درنهایت گفت داداش امیدوارم امروز شماهم رضایت بدید و دهنمونو شیرین کنیم.بعدشم دوتا عموهاش گفتن بله خان داداش،مهرداد به همه مون رو انداخته برا رضایت گرفتن از شما،تمام تحقیقاتم حاکی از نجابت وفهم وشعور دختر مورد علاقشه.همگی به نشانه تایید سرشونو تکون دادن.باورم نمیشد ،من انگار تو گوش فیل خوابیده بودم،اینا همه کاراشونو کرده بودن ،تحقیق وپرس وجووهمه چی این آخرین مرحله بود.یعنی اگر پدر مهرداد بله رو میداد کار تموم بود.یه نگاهی به مهرداد کردم ،حس کردم چقدرر دوستش دارم ،چقدر میتونه مرد زندگیم باشه واون لحظه خودمو عاشقترین دختر روی زمین حس کردم.
همینطور که همه تلاش میکردن پدرشو راضی کنن زیر چشمی به پدرش نگاه کردم که هیچی نمی گفت وفقط بصورت کلافه عصاشو رو زمین میکوبید.
یکی از عموها به مهرداد اشاره کرد که بلند بشه ودست پدرشو ببوسه ورضایتشو بگیره.مهرداد بلند شد رفت طرف پدرش ودستشو بوسید پدرشم پیشونیشو بوسید یکدفعه چندتا خانم کل کشیدن وجوانها اومدن تو به دست زدن و...مینا هم منو بغل کرد وبوسید.یکدفعه پدرش داد کشید بسه بسه.من که نگفتم راضیم.من فقط پسرمو جانمو عمرمو بوسیدم ،رضایتی ندادم ونمیدم.من اجازه نمیدم پسر تحصیل کردم پسر مهندسم ،بره با یه بندانداز ازدواج کنه .این دخترههر کی میخواد باشه پدر بزرگش تاجر بوده یا نبوده .پدری بالا سرش بوده یا نبوده ،هر چی پیشینه داره برام مهم نیست.این دختره مشاطه است.بالا برید پایین برید اسمشو عوض کنید اسم فرنگی روش بزارید همینه که هست من اجازه نمیدم عروسم بشه وبیاد تو خونم تنها یه راه دارهاونم اینه که...
#داستان_یگانه❤❤#داستان_واقعی #داستان_قدیمی#رمان_عاشقانهاگه میخواد ، بدون اجازه من ازدواج کنه.منم از ارث محرومش میکنم.بعدم روکرد به من وگفت خوش اومدی.یه لحظه انگار آب یخ ریختن رو سرم ،خشکم زد.حس کردم دنیا ایستاده،سکوت مطلق .بعد یکدفعه مثل فنر از جام پریدم ودوان دوان رفتم تو حیاط وخودمو رسوندم تو کوچه.صدای مادر وعمه ها وعموهای مهرداد میومد که میگفتن ببخشیدا ولی کار درستی نکردی ،حداقل مهمون بود حرمت مهمونو نگه میداشتی ،پدرشم میگفت ول کنید، مهرداد دل رحمه از بچگی همین بود،مثلا میخواد از این بی کس وکار حمایت کنه.نمیدونم کجا بودم کجا قراره برم فقط میدویدم،خرد شده بودم،اون پیرمرد زیر پاش لهم کرده بود.تنها صدایی که میشنیدم نفسام بود.
یکدفعه صدای یه ترمز شنیدم،مهرداد ومینا دنبالم اومده بودن،پیاده شدن واونام میدویدن ولی به پام نمی رسیدن،به زور مهرداد خودشو بهم رسوند وجلوم ایستاد ودستاشو باز کرد و جلومو گرفت وگفت نمیزارم بری.گفتم ولم کن ولم کن.ودستشو پس زدم وباز دویدم،باز اومد وجلومو گرفت گفت من به جای پدرم معذرت میخوام ببخشید،من تو رو میخوام باهات ازدواج میکنم.انقدر بغض کرده بودم که داشتم خفه میشدم ولی حاضر نبودم اشکم بریزه،به زور با صدای خفه ولرزان گفتم،بروید تنهام بزارید وهیچوقت دیگه دنبالم نیایید،من حامی نمیخوام ،من ترحم نمیخوام گمشید،با هردوتونم.
ودوباره شروع کردم به دویدن،خیابون خلوت بود تک وتوک ماشین رد میشد،خوشبختانه چشمم خورد به یه تاکسی دستمو تکون دادم وبرام نگه داشت.
خودمو رسوندم خونه.رفتم یه گوشه وهای های گریه کردم.برای بی کسی، برای تنهایی ،برای تمام بدبیاریای زندگیم،برای تمام سختیایی که کشیدم تا به اینجا برسم.انقدر گریه کردم که نگو.از خستگی وبی حالی خوابیدم،فرداش نزدیکای ظهر بیدارشدم.برام مهم نبود ظهره یا صبحه یا شبه.دیگه هیچی برام مهم نبود.نه کارم مهم بود نه زندگی نه مردن.
دوباره یاد دیروز افتادم یاد اون حقارت.با خودم گفتم یگانه حقته دراز دراز راه افتادی رفتی خونه پسره با چه عقلی با چه فهمی.رفتی که چی بشه که پدره بگه چه دختر متمدنی اومده خواستگاری پسرم،بیا پسرمو اسم رسممو پولمو دو دستی تقدیم تو میکنم.انگار زیادی فیلم دیدم انگار زیادی فکر کردم واسه خودم کسی هستم.
من چی هستم یه بند انداز بدبخت بی کس وکار که نه پدری دارم نه خویشاوندی.اونم که از پیشینه خانوادگی قشنگم.بعد دوباره یاد بدبختیام افتادم واشک امانم نداد.
طرفای عصر بود که دیدم یکی در میزه حوصله باز کردن نداشتم.پاهامو جمع کرده بودم تو دلمو مچاله شده بودم یه گوشه.
دیدم کسی که پشت دره دستگیره رو تکون داد واومد تو...
#داستان_یگانه❤❤ #داستان_قدیمی #داستان_واقعی