عکس قطاب
رامتین
۱۵
۱.۷k

قطاب

۱۵ شهریور ۹۹
سه روزی بیمارستان موندم،دکتر گفت به استراحت بیشتری نیازداری ولی باید درمنزل ادامش بدی،عملیات جدیدی در راهه وتختها رو برای مجروحهای جنگ لازم داریم.زنگ زدن به مجتبی واومد دنبالم گفت برای ترخیص پول کم داشتم از منیره قرض گرفتم.بدبخت تازه شوهرشو خاک کرده باید به فکر مرخص کردن قاتل شوهر باشه.
گفتم یکم اروم باش میفهمی چی میگی؟من کشتمش ؟
خودش خسته بود ،کلی بهش اصرار کردم یه کناری وایسه یکم استراحت کنه،گفت نه میخوام زود برگردم.
گفت خوب خسته بود درسته ولی کی خستش کرد کی بخاطر خواسته های بیجاش وادارش کرد این راهو بره ،تو تو.
نمیدونستم چی باید بگم .مرخص شدم با یه دست وگردن درگچ ولی دست چپم رو ازاد کرده بودن گفتن فقط ضرب دیده ودرد وکوفتگی داره باید باهاش مدارا کنی.
رفتیم خونه منیره کنار بچه هام نشسته بود سیاه پوش با صورتی غمگین.رفتم سمتش ازم رو برگردوند،گفتم به خدا منیره تو ومحمد مثل بچه هام،مثل خواهر برادر کوچیکم برام بودین خیلی دوستون دارم ،منم از مرگش دارم اتیش میگیرم.
گفت آره تو به هیچکس رحم نمیکنی حتی بچه هات یا مثل روزبه فرار میکنن یا به کشتن میدیشون. مشخص بود به این راحتی دلش با من صاف نمیشه.خودم هم عذاب وجدان داشتم.به جز اون تمام بدنم به شدت درد میکرد وبخاطر گچ دست وبستن گردنم مثله آ دم آهنی راه میرفتم.نمیدونستم خوشحال باشم که زنده موندم، ناراحت باشم ،چکار کنم.
بعد از چند روز خبر رسید که روزبه ودوستاش حاضر نشدن برگردن وپدر دوستشم ازشون عصبانی شده وگفته شماها از اولشم یاغی بودین وماها دیگه امیدی بهتون نداریم .به پسر خودشم گفته بود منتظر خبر شهادتت میمونم.
دیگه کمترین امیدی به برگشتنشون نداشتیم.تو این مدتی که رفته بودن روزبه زنگم نزده بود.معلوم بود حسابی ازمون دلگیره.خدا میدونه چه شبا وروزای سختی داشتم از بچم بی خبر بود .شوهرم باهام کلامی حرف نمیزد.منیره ازم رو برمیگردوند وگاهی هم میگفت خدا ازت نگذره،از نگاهش ونفریناش میترسیدم .میترسیدم دامنمو بگیره وبلایی سر بچم بیاد.مدام با خداراز ونیاز میکردم اگر قراره اتفاقی برا بچه ام بیفته سر من بیار نکنه بچم طوریش بشه.پنج ماه از رفتن روزبه گذشته بود وفقط یه بار زنگ زده بود درحد سلام وخداحافظ.
مجتبی کار نداشت درآ مدی نداشت.کلا ادم زبلی نبود همیشه دنبال کارای بی دردسر بود .کتابفروشی زد فروش چندانی نداشت اغلب لوازم التحریرو مدارس میدادن یه چندتا دفتر با جلد کاغذی که زود پاره میشد ومدادایی که انگار خرده شیشه تو ذغالش بود وکاغذرو پاره میکرد.بقیه اقلامم چندان چیزی تو بازار نبود وتو اون محله متوسط نشین طالبی نداشت
#داستان_یگانه❤❤
شش ماه از تصادف گذشته بود.خیلی زندگی سخت میگذشت.مجتبی کارای پاره وقت پیدا میکرد تازه میفهمیدم تمام این سالا زندگی رو دوش من میچرخید ومغازه رفتن مجتبی حالت سر گرمی ونمادین داشت خیلی عرضه وحال کار کردن نداشت.تا اون زمان که پول در میاوردم مهربون بود وخوش رو ولی الان بهم میگفت تنه لش وخودخواه وادمکش و....نانخور منیره شده بودیم دستامم کار نمی کرد برم سر کار دکتر میگفت گردنت باید تو آتل بمونه دستتم جوش نخورده احتمالا کمبود کلسیم داری .شایدم به قول امروزیا پوکی استخوان داشتم از بس در زمان نوجوانی وجوانی تغذیه ام بدبود ودر واقع سوتغذیه داشتم.
یه غذایی درست میکردم بچه ها سیر میشدن برا منیره میذاشتم میومد میزد زیر قابلمه وهمشو پخش زمین میکرد .معلوم بود دلش با من صاف نشده بعضی وقتا میگفت فقط بخاطر شادی روح محمدو این دوتا بچه کوچیک رضا ودردانه نگهتون داشتم وگرنه پرتتون میکردم تو کوچه.مدام تحقیر وتوهین داشتیم ولی میگفتم باید صبر کنم درست میشه درست میشه.
روزبه گاهی یه تماس میگرفت درحد سلام خداحافظی یعنی زنده ام معلوم بود خودش نمیخواست برگرده وگرنه خیلیا بر میگشتن ودوباره می رفتن.
تومصیبتای خودم غرق بودم که مصیبت جدید رو سرم اومد یه روز از طرف بسیج مسجد دو نفر اومدن وگفتن برای شناسایی شهید باید بیایید پلاک نداره واحتمال داره شهید شما باشه.دنیا رو سرم خراب شد پاهام میلرزید یه گوشه نشستم مجتبی که زار میزد وتو سر وصورت خودش میزد.
تازه به منم گیر داده بود تو چرا انقدر ارومی،گفتم من حس میکنم روزبه شهید نشده .شروع کرد داد وبیداد که مرده شور خودتو احساساتو ببرن بچه رو به کشتن دادی.
نمیخوام یاداوری کنم چه حالی اون شب داشتم،صبح راهی مسجد شدم مجتبی نیومد، دیدم پدر ومادرای دوستاشم اومدن کم کم داشتم حس میکردم روزبه شهید شده با ماشین اونا وراهنمایی بسیجیا رفتیم برا شناسایی .یه تعدادی پیکر بی پلاک بود ویه عده خانواده نالان وحیران مثله ما.ما رو راهنمایی کردن به جایی که پیکر چندتا نوجوان بود.روشونو کنار زدن جیگرم آتیش میگرفت از دیدنشون ولی تو دلم میگفتم خداروشکر روزبه نبود وخدابه مادرتون صبر بده.هیچکدو مشون روزبه ودوستاش نبودن یه نفس راحت کشیدیم.وسرمونو انداختیم پایین که بقیه خانواده ها رو نبینیم .ما بجای صدام وعاملای جنگ شرمنده بودیم.
برگشتم وخبرو به مجتبی دادم تو اون چند ساعت که رفتم وبرگشتم مجتبی چندسال پیرترشده بود.
اون زمانا انقدر دلتنگ بودم که همش جام تو مسجد بود به گریه وزاری والتماس به خدا که روزبه برگرده وزندگیمون روبه راه بشه ومنیر منو ببخشه.#داستان_یگانه❤❤ #داستان_قدیمی
...