عکس خوراک قارچ وسیب زمینی
رامتین
۱۳۷
۲.۵k

خوراک قارچ وسیب زمینی

۱۰ مهر ۹۹
باشنیدن صدای مادرم خودمو جمع وجور کردم ورفتم پیشش گفت خوب تعریف کن چه خبر ،حرفا رو بصورت کلی گفتم وسریع سرویس وانگشترو نشونش دادم.چشماش از خوشحالی برقی زد وگفت خدا بهتون بیشتر بده ماشالله دست به خرجش خوبه انگار ببین چکار کرده.
خداروشکر خیالم از بابت تو هم راحت شد.
بعدم نشست پای تلفن وگزارشا رو به تک تک خواهرام داد.
شبم که پدرم اومد انقدر با آب وتاب همه چیو تعریف کرد که نگو.
اونشب تماسا ما شروع شد حتی نصفه شبم زنگ میزد که خانمم ببین این ساعتم به فکرتم ومنم ذوق مرگ میشدم.اونزمانا موبایلا خوب خط نمیداد وبرای رسیدن صدا باید گوشمونو میچسبوندیم به چهار چوب فلزی پنجره یا در یا یه کنجی می ایستادیم.
خلاصه اون شب من همش مثل مارمولک چسبیده به در ودیوار وپنجره بودم.
فرداش خواهرا وخواهرزاده هام اومدن و سرویس وانگشترمو دیدن چندتا شون گفتن وای چه خوشگلن چه شانسی داری چندتاشونم حسادت از چشماشون میبارید.
همون موقع زنگ وزدن وحسین با یه جعبه بزرگ نون خامه ای وارد شد ویکسره رفت سراغ مادرمو دستشو بوسید وگفت حاج خانم دلم براتون تنگ شده دو روز نبینمتون دلتنگ میشم ونون خامه ای براتون خریدم میدونم عاشقشید.مادرمم گفت وای چطور متوجه شدید من قند وچربی دارم ولی هلاک نون خامه ایم.بجز خواهر بزرگم قیافه بقیه خواهرام کج وکوله شد و زیر لب میگفتن وای چه خودشو جا میکنه،بادمجون دور قاب چینو ببین،دلم تنگ شده،نگا نگا مامانم انگار داماد ندیده انقدر غش وضعف میکنه براش.حسین رفت وگله گزاری خواهرام شروع شد چون مامانم تند تند میوه برای حسین پوست میکند وهزار بار تعارفش میکرد،اونام میگفتن والا برا شوهرا ما از اینکارا نکردی.
مادرمم گفت انصافا کم احترامشونو داشتم ،خوب اونا خیلی خشک ورسمین این مثل پسرا خودم وچه بسا بیشتر بهم محبت میکنه،ببین یکدفعه وسط روز اومده برام شیرینی آورده.خواهر زاده هام گفتن وااا مامان جون براتون ضرر داره نخورید کور میشید این دوستی خاله خرسه است.چند روزی گذشت که حسین اومد پیش پدرم وگفت که بهتره زودتر جشن عقد وعروسی رو بگیریم وبریم سر خونه زندگیمون.خونه من آماده است ومشکلی ندارم.دلم میخواد زودتر زنمو ببرم.پدرم گفت تا آخر مهر کلاساش شروع میشه بزار دوترم رو خونه من بخونه،بیاید خونه خودش سختشه،حسین گفت نه این چه حرفیه من همه کاری میکنم تا باخیال راحت درس بخونه.ورو به مادرم گفت حاج خانم شما وساطت کنید که ما زودتر بریم زیر یه سقف من دیگه طاقت دوری زنمو ندارم.مادرمم گفت ان شالله خدا حافظت کنه که انقدر دل کوچیکی ومهربون...#داستان_روشنک🌝
پدرم بهونه جهاز وآورد وگفت بزارید تا سر صبر جهازو آماده کنیم.ولی مادرم پرید تو حرفش وگفت حاجی تمام خرده ریزاش آماده است مادر دختر دار باید جهاز دخترشو از دوازده سالگی آماده کنه بعدم بادی به غبغب انداخت وگفت اونم دخترا من که از همون سن خواستگارا پاشنه درو میکندن.فقط چند تیکه بزرگا مونده که دوهفته ای میشه خرید اصا یه روزه هم میشه خرید.حسینم گفت خداعمرتون بده حاج خانم سایتون بالا سرمون بمونه تا ابد.ماشالله ، میگن مادرو باید دید ودخترو گرفت.والا حقم داشتن مردم پاشنه درتونو کندن.ماشالله بس که با کمالات وبا اخلاقید ،اصلا یه نوری تو چهره تونه که نگو.مادرمم باشنیدن این حرفا کم مونده بود بال دربیاره.پدرم گفت والا چی بگم تدارک عروسی آخه تو دوهفته ممکن نیست.حسین گفت تمام تدارکاش با من انقدر خواهر وبرادرام ازدواج کردن ومن کاراشونو انجام دادم که الان همه چیو سه سوت آماده میکنم.پدرم گفت والا چی بگم،پس تدارکش باشما ولی هزینه ها رو نصف کنیم.حسین یه مقدار تعارف کرد ولی پدرم نپذیرفت.قرار شد از فرداش بریم دنبال لباس عروس.گفت من کار دارم با خواهرم بروسلیقه هامون بهم نزدیکه هر چی تو دوست داری انتخاب کن من عاشق خودتو سلیقتم در ضمن لباس عروسو تو میخوای بپوشی باید به سلیقه تو باشه نه من.ببخش نمیتونم بیاما.
گفتم میدونم خیلی کار هست که باید انجام بدین من مشکلی ندارم.
ماشینم خرابه خودم با تاکسی میرم دم فلان پاساژ خواهرتونم بیاد،گفت نه با تاکسی تلفنی نریا دوهفته پیشو یادته یه راننده به دختره تجاوز کرده بود وبعدم کشته بودش،گفتم ای بابا اون شب بود وخارج از شهر .گفت نه ابدا تاکسی تلفنی رو قبول ندارم.گفتم باشه با تاکسی معمولی میرم .گفت اون دیگه بدتر نمیخواد کنار خیابون وایسی
خسته میشی،بعدم تو تاکسی به زور چند نفر روهم سوار میشن.خواهرم خودش میاد دنبالت.گفتم باشه تو دلم میگفتم چقدر دوستم داره ها به فکر همه چی هست.فرداش خواهرش اومد دنبالم ،خیلی محکم بغلم کرد وروبوسی کردیمو رفتیم برا لباس عروس هیچکدوم از خواهرا وخواهر زاده هامم نیومدن،حس میکردم یه جوری حسودیشون میشه که حسین انقدر دست ودلبازه ومهربون ومامانم شیفتش شده.یه مغازه بزرگ وشیک رو انتخاب کرد ورفتیم داخل رفت سراغ فروشنده ویه چیزی بهش گفت وفروشنده هم سرشو به علامت تائید تکون داد.فروشنده گفت از این طرف ولباسای یه قسمتو نشون داد.هر چی انتخاب میکردم خواهرش یه بهونه میاورد که چاقت میکنه،لاغرت میکنه یکیو پوشیدم رو آستینش توری بود گفت تورش خیلی ارزون قیمته،یکیشون یکم یقش باز بود گفت پاییزه آخرشب گردنت یخ میکنه
#داستان_روشنک🌝
...