✍️داستان (زهرا) عاشقانه مذهبی💞
زنگ در زدن رفتم در باز کنم آقامرتضی بود
شوکه شدم سلام همین الان به موبایلم زنگ زده بودی کی اومدی
سلام خانمی اینجابودم زنگ زدم خوب چه خبراجازه میدی بیام داخل
بفرماییدآقارفتیم داخل +مرتضی زهراجان مثل اینکه کسی خونه نیست؟، نه مامان باریحانه رفتن خریدعیدمن حوصله نداشتم نرفتم آقامرتضی خوب تامن برم چایی بیارم *مرتضی خانمی نمیخوادبیابشین یه خبرخوب بهت بدم اینقدرحواسم پرت کردی این شاخه گل رزبراتوآوردم دم دریادم رفت بهت بدم
عزیزم پاسپورتت اومده به جای مراسم عروسی ماه عسل بریم زیارت کربلا بلیط هوایی براچهارروزدیگه گرفتم که انشالا سال تحویل اونجاباشیم
ﻭﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﻣﯿﻤﺮﺩﻡ ﺍﺥ ﺟﻮﻭﻭﻭﻭﻥ واقعامیریم من که باورم نمیشه
ذوق داشتم برااولین بارصورتش بوسیدم😘 خیلی سرخ شدم خجالت کشیدم مرتضی:نمردیم زهراجون من تحویل گرفت کاش زودتراین خبرومیدادم نیم ساعتی آقامرتضی نشست غروب شده بودکه مامان وریحانه برگشتن خونه خندید
پس بگوزهراخانم بامانیومدی بازارگفتی حوصله ندارم باآقامرتضی قرارگذاشتی خندیدم نه مامان آقامرتضی همین الان اومده انشالا قسمت باشه چهارروزدیگه میریم! کربلا! مرتضی:شام مهمان من بریم بیرون به مامان و داداش مصطفی هم گفتم بریم رستوران
زهرا: مامان زنگ بزن به باباکه زودتربیادخونه منم برم آماده بشم شام رفتیم بیرون این چندروزازبس انتظارش میکشیدم که بریم برام یه سال گذشت یه هفته بودساک لباساموآماده کرده بودم روزجمعه شد ساعت یک ظهر بلیط داشتیم مرتضی صبح زنگ زدخانمی سلام کارهاتوانجام بده که زودبریم فرودگاه جانمونیم *باشه چشم آقامن یه هفته هست که لباساموتوساک گذاشتم رفتم آشپزخونه مامان داشت صبحانه روآماده میکردباباهم توآشپزخونه بودسلام مامان سلام بابا صبح بخیر* سلام صبح بخیر زهراجان چه زودبیدارشدی؟، مامان امشب اصلاخوابم نبرد
صبحانه روخوردیم مامان دوبسته خوراکی بهم دادگفت اینوبذارتوساکت اونجابخوریدباباهم مقداری پول بهم دادگفت دخترم این پیشت باشه اونجاشایدلازم داشته باشی دستشوبوسیدم ممنون باباجون احتیاجی نبودپول ازباباگرفتم ازاشون تشکرکردم رفتم تواتاقم خوراکیاروگذاشتم توساکم یه دوش گرفتم نزدیک اذان شدوضوگرفتم نمازم خوندم که آقامرتضی زنگ زد
الوسلام زهراجان دارم میام دنبالت که بریم دیرمیشه
باشه بیاعزیزم آماده ام مرتضی اومددنبالم بابا مامان وریحانه هم اومدن فرودگاه رفتیم فرودگاه عمومجیدوزن عموباعموعباس با خانمش اومده بودن فرودگاه خانواده آقامرتضی بعضی ازفامیلهای نزدیکش اومده بودن فرودگاه براخداحافظی ازاشون خداحافظی کردم مامان بغل کردم من ومامان باهم گریه کردیم هیچ وقت نشده بودیه روزازمامان بابادور باشم باباگفت زهراهواپیمامیخوادپروازکنه برودیرمیشه ازهمشون خداحافظی کردم* باآقامرتضی رفتیم سوار هواپیماشدیم که پروازکردچندساعتی گذشت رسیدیم کربلا آقامرتضی گفت زهراجان اول بریم هتل وسیله هامون بذاریم اونجاوضوبگیریم بریم حرم
باشه چشم مرتضی جون
رفتیم هتل وسیله هامون گذاشتیم تواتاق وضوگرفتیم رفتیم زیارت ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺣﺮﻡ ﻭﺍﯾﺴﺎدیم .
ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩیم ﻭ ﻭﺍﺭﺩ حرم ﺷﺪیم ..مرتضی:زهراجان اون درب ورودی خانم ها بروزیارت یه ساعت دیگه همین جامنتظرتم؟ باشه مرتضی جان
ازهم جداشدیم رفتم داخل حرم تاچشمم به ضریح امام حسین خوردتمام بدنم سیخ شده بودبرام مثل بهشت بودچشمام پراز اشک شوق شده بودالسلام علیک یاابااعبدالله قربون حرمت برم این منم که اومدم پابوست نمیتونستم برم جلودست ازضریح بگیرم خیلی شلوغ بودرفتم بیست دقیقه ای طول کشیدکه بتونم دست ازضریح بگیرم رفتم جلوضریح بوسیدم اشک چشمانم سرازیرشده بودزیارت کردم
دورکعت نمازخوندم یه گوشه ای نشستم کارم شده بود گریه کردن زمان ازدستم رفته بودنگاه ساعت کردم وای نیم ساعت مرتضی منتظرمه تندی رفتم همون جایی که باهم قرارگذاشته بودیم مرتضی اونجابود
سلام مرتضی جان ببخشیددیراومدم اصلاحواسم به ساعت نبودخیلی شلوغ بودبه زورتونستم زیارت کنم
مرتضی:، اشکال نداره عزیزم بریم زیارت آقامون ابولفضل بعدمیریم هتل =باشه چشم فدات
نزدیک حرم شدیم با آقامرتضی گفت زهراجان اون قسمت خواهرهاست بروزیارت بعدبیااینجاکه بریم
باشه چشم مرتضی جان ازهم جداشدیم رفتم داخل حرم چشمم به حرم آقام ابولفضل خوردالسلام علیک یاابولفضل العباس خیلی شلوغ برم نزدیک ضریح باچشمانی پرازاشک رفتم جلوخانوماخیلی فشارمیدادن فکرمیکنم بدنم کبودشده بوددست ازضریح گرفتم اینقدربهم فشاردادن چسبیده بودم به ضریح نمیشدنفس بکشم فشارم اومده بودپایین باکمک یه خانم منوکشوندبیرون یه کم نشستم بهتر شدم دورکعت نمازخوندم گوشه نشستم خداراشکر کردم که اول زندگیم اودم به کربلا رفتم پیش آقامرتضی گفتم الان منتظرم مرتضی همون جایی بودکه قرارگذاشته بودیم رفتم پیشش سلام عزیزم زیارتتون قبول باشه
مرتضی:زیارت توهم قبول باشه زهراجان خوب بریم هتل
باشه بریم رفتیم هتل مرتضی جان واقعا ممنونم که ماه عسل اومدیم کربلا یکی ازبزرگترین آرزوم بودبیام کربلامرتضی منو بغل کردپیشونیم بوسیدعزیزم خداراشکر به آرزوت رسیدی بهتره زنگ بزنم سفارش غذابدم همین جابخوریم
...