عکس ★پیتزا با نون لواش★
^_^ Asra ^_^
۱۲۳
۳۱۷

★پیتزا با نون لواش★

۳۰ دی ۹۹
#رمان_نفس_های_سرکش
#پارت_اول

پله هارو دو تا دوتا طی کردم اینقدر تند اومدم که به پله آخری نرسیده پام پیچ خورد افتادم پایین..

از درد اخمام تو هم رفت..
اه ترگل مثل آدم که پله هارو نمیای پایین وقتی سه چهارتایی بپری معلومه که با پوز میخوری زمین دختره خنگ..

سعی کردم بلندشم به کمک پله آخری بلند شدم..

یخورده درد میکرد..

لنگون لنگون خودمو رسوندم تو آشپزخونه..

صدای بم و نگران بابا مهرابم از پشت سرم بلند شد باعث شد سرجام میخکوب بشم:پات چیشده ترگل؟؟

هین خدایا امان از اون روزی که بابام ببینه یه جاییم یه طوری شده زمین و زمانو بهم میدوخت..

لبمو گاز گرفتم و برگشتم سمتش..

آبروهای پهنش توهم گره خورده بود..
لبخندی زدم به چهره نگرانش:چیزی نیست باباجونم..چیزه..پله آخری رو داشتم میومدم پایین که پام سرخورد پام پیچ خورد..

اخماش بیشتر در هم شد با تاسف سری تکون داد و اومد کنارم در حالی که زیر بغلمو گرفته بود و کمکم میکرد برم تو آشپزخونه سرزنشم میکرد..

_از بس این پله ها رو چندتا چندتا میای پایین اینطوری میشه خودم چندبار دیدم با چه روشی میای پایین..یا از نرده راه پله سر میخوری تا پایین یا اینکه سه چهارتایی طی میکنی پله ها..نکن دخترم آخرش تو بابا مهرابتو دق میدی..

منو نشوند رو صندلی و خودشم کنارم نشست..

اخمامو تو هم کشیدم:خدانکنه دشمنات دق کنن به حق پنج تن بابای خوشتیپ من..

از حرفم لبخند محوی اومد رو لباش تظاهر کرد که ازم دلخوره نگاشو به طرفین دوخت همیشه اینطور بود از دستم شاکی میشد اما زود فراموش میکرد،یخورده دلخوریش میموند که با یه بوس آبدار حلِ حلِ بود..

متمایل شدم سمتش و لپشو محکم بوسیدم بلافاصله دستامو دور گردنش انداختم..

_باباجونم ترگل فدات بشه با من قهر نکن دیگه..

دستشو نوازشگرانه کشید رو موهام:به یه شرط آشتی میکنم..

دستامو از دور گردنش رها کردم و صاف نشستم سرجام و کنجکاو و سوالی نگامو دوختم به لباش و منتظر شدم بگه چه شرطی..

منو زیاد منتظر نذاشت و گفت:دیگه نبینم از پله ها اینطوری بیای پایین و در ضمن دیگه درمورد مدل شدن حرفی نمیزنی که واقعا بد برخورد میکنم میشم بابامهراب بد..

لبام آویزون شد لازم نبود بابا دوباره یادم بندازه و داغمو تازه کنه..

خیلی دوست داشتم تو عرصه مدلینگ کار کنم اما بابام هیچوقت موافقت نکرد و من هنوز که هنوزه هر دو روز میرم پیشش و التماسش میکنم هر چقدر هم بوس و ماچ میکنم تاثیر نداره باباها هم خیلی زرنگ شدنا میفهمن هندونه ای بیش نیست که هی زیر بغلشون میچپونیم تا به هدفمون برسیم..

هوفی کشیدم و قیافمو در هم کشیدم:باشه باباجون چی بگم دیگه هر چی بابا مهرابم بگه..

خندید و چشمای سبز خوش رنگش درخشید..

_حالا شدی یه دختر خوب چشم قشنگ بابات..

لبخندی زدم..

چقد خوبه بابامو دارم اول خدا بعد بابام همیشه پشتمه به جرات میتونم بگم خوش شانس ترین و خوشبخت ترین دختر رو زمینم که همچین بابایی دارم..

صبحانه رو در سکوت خوردیم اما صدای چلپ و چلوپ دهنم دهن سکوت بینمون رو سرویس میکرد..

بابا بعد از خوردن صبحانش بلند شد بره..

یه جرعه از چاییمو نوشیدم و سریع گذاشتمش رو میز و رو به بابا گفتم..

_راستی باباجون سوگل و چندتا از دوستام قراره برن جشن..میدونین یکی از دوستام میخواد بره کانادا گودبای پارتی گرفته،میخواستم ازتون اجازه بگیرم منم برم باهاشون..

#پارت_دوم


مرموز چشماشو ریز کرد و گفت:جشن؟؟امیرسام هم میره؟؟

_آره اون که همه جا حاضره..

_خب پس مشکلی نیست میتونی بری..

یه بوس به بابا فرستادم و با خوشحالی و ذوق خاصی گفتم:عاشقتم که بابای خودم..

بوسمو تو هوا گرفت و خندید..

بابا منو تنها گذاشت و منم بلندشدم ظروف صبحونه رو از رو میز جمع کردم..

با پای لنگون خودمو رسوندم تو اتاقم..

اول به سوگل پیام دادم که منم میام با امیرسام هم هماهنگ کردم..

داشتم تو کمد دنبال یه لباس مناسب میگشتم که صدای پیامک گوشیم بلند شد..

رفتم گوشیو از رو تخت برداشتم پیام از طرف شبنم بود یکی از دوستای خیلی صمیمیم که از دبستان تا الان که دانشگاه میرفتیم..

یعنی از هر کس میتونستم بگذرم الا شبنم لامصب بدجوری مثل کنه چسبیده تو قلبم جای خواهر نداشتم رو پر کرده بود..

جشن امشب هم بخاطر دختر عمش بود میخواست برای ادامه تحصیلش بره خارج از کشور..

پیامشو باز کردم:سلام عشقم چیشد امشب میای از عمو مهراب اجازه گرفتی؟؟

براش پیام نوشتم:سلام آره شب شبوجون اجازه گرفتم..

زدم رو ارسال..

چند لحظه بعد پیامکش اومد بازش کردم: آخه آپارادی مگه نمیگم با اسمم شوخی نکن..

خندیدم و جواب دادم:تا چشمت درآد دوست دارم شوخی میکنم شب شبوی سادیسمی..

گوشیو گذاشتم رو تخت و دوباره رفتم سراغ کمدم و لباسامو زیرو رو کردم هر چی لباس داشتم همشون حجابی و پوشیده بود اصلا دوست نداشتم لباس دکلته بپوشم نمیدونم چرا یه خصلت خاصی داشتم به گفته بابامهراب به مامان خدابیامرزم رفتم..

بعد از کلی بالا پایین کردن بالاخره چشمم خورد به مانتوی طوسی و صورتی رنگم..

مانتو رو کشیدم بیرون شال همرنگش هم تو چوب کار بود..
مانتوی بلند و گشاد طوسی رنگ..رنگش خیلی دوست داشتنی و ملایم بود..

پایین مانتو دور تا دورش گل صورتی کار شده بود آستیناش هم چین خورده و گل صورتی کار شده بود..

و شال هم با یکم تفاوت رنگش نزدیک به مانتو بود یجورایی همخونی داشت..ابتدا و انتهای شال هم گل صورتی کار شده بود‌..

همینارو انتخاب کردم و گذاشتم کنار..

خواستم برم تو حموم که به گوشیم پیامک اومد..

رفتم سراغ گوشی اسم شبنم رو صفحه چشمک میزد..

پیام رو باز کردم:اینارو ولش کن راستی از سوگل شنیدم اون پسر خوشگله جنتلمن که تازه اومده دانشگاه اونم میاد جشن..

همچین میگه پسر خوشگله جنتلمن انگار کی هست یه روز دانشگاه نرفتم حالا ببین چه خریو دیدن که اینقدر ذوق زده شدن و جو گرفتشون..
آدم با خر لب بگیره ولی جو نگیرتش..

از حرفم خندم گرفت چه بهتر که میاد اینطوری منم میتونم زیارتش کنم ببینم چه تحفه ایه که دل دخترای دانشگاه رو برده تحفه..



...