
خورشت مرغ و بادمجون منزل باباجان
۲۸ اردیبهشت ۰۰
آذین (پارت ۳)
بعد رفتن دختر عمه ام ،مادرم گفت یک مورد هست که شرایط خوبی داره و تو محل کار عاطفه، دخترعمه ات ،ازش خواستن اگه تو فامیل دختر خوب و خانواده دار سراغ داره،معرفی کنه..
عاطفه برای همین امروز اینجا بود..چیزی نگفتم ...مادرم خودش ادامه داد به بابات میگم ولی فکر نکنم خواستگار تو خونه راه بده..
قبلا تو آشنا و فامیل خواستگارای خوبی داشتم ولی هم مادرم و هم پدرم با اینکه زیبا و زینب رو تو هجده سالگی شوهر داده بودن، حالا برای من انگار عجله ای نداشتن ..
به قول بابام این آخری رو میخوام بیشتر نگه اش دارم ومیخوام پیش خودمون بمونه...
خانواده شش نفره خوبی داشتم سه تا خواهر که آخری من بودم و یه برادر ..
پدرم شغلش آزاد بود و درآمدش بد نبود و مادرم خونه دار..وضع مالی متوسط داشتیم و تقریبا هرآنچه که میخواستیم برامون مهیا بود..
با خاله هام، عموها و عمه هام رابطه صمیمی داشتیم و زیاد دور همی میگرفتیم ،هر پنجشنبه و جمعه بار و بندیل میبستیم و میرفتیم روستای مادر پدرم و همه دوروز رو یا خونه مادربزرگ پدری ام بودیم یا مادریم و حسابی با بچهای فامیل خوش میگدروندیم...
بعدها خودمون یه خونه ویلایی کوچیک اونجا ساختیم ..وقتی تابستون میشد بیشتر روزای فصل رو تو اون روستای خوش اب وهوا سپری میکردیم...
زندگی آروم و بی دغدغه ای داشتیم تا موقع ازدواج خواهرام...
خواهرای بزرگترم، زیبا و زینب بلا فاصله بعد دیپلم شوهر کرده بودن و ازدواج های موفقی داشتند و خیلی ها دوست داشتن صاحب زندگی اونها باشند..
تقریبا از هر نظر، کم و کسری تو زندگیشون نبود ..همیشه فکر میکردم منم مثل اجیهام یک بخت خوب تو انتظارمه...
به خودم می گفتم من از زیبا و زینب هم خوشگل تر بودم و هم الان دیگه درسمو تو دانشگاه داشتم ادامه میدادم و با این خیالات خام، فکر میکردم داماد سوم خانواده ،حتما از شوهرای خواهرام بهتر خواهد بود!!!
ولی چه میدونستم سرنوشت چه خواب خوفناکی برام دیده!!!
اونشب مادرم از حرف زدن با پدرم راجع به خواستگاری منصرف شد .فردای اون روز ،اما دوباره عاطفه زنگ زد ،میخواست اگر بابا اجازه میده ،خانواده خواستگار برای دیدار اولیه بیان خونمون ..
مادرم پشت تلفن عذر خواستگاری رو خواست ولی عاطفه دست بردار نبود و میگفت اینها بد جور پیله ان و اونو تو رودربایستی گذاشتن
اصرار داشت اجازه بدیم یه جلسه بیان و ما به دلیلی ردشون کنیم.مادرم گفت با پدرم حرف میزنه و بهش خبر میده..
اونشب مادرم قضیه رو با پدرم در میون گذاشت و پدرم خیلی جدی مخالفت کرد.
وقتی فردای اونروز به دختر عمه زنگ زد و گفت پدرم مخالفه،عاطفه گفته بود خودش یجورایی ردشون میکنه...
دو روز بعداز مادرم شنیدم باز عاطفه زنگ زده و اصرار پشت اصرار که بذارین یبار بیان و ..
خلاصه مادرم با کمک زیبا پدرمو متقاعد کردن که اجازه بدیم آخر هفته یک جلسه بیان و همونجا بابام اتمام حجت کرد که این جلسه فقط صوری هست و قرار نیست به جائی ختم بشه...
و ای کاش به جایی ختم نمیشد...
چون از قبل هم مادر و هم پدرم این جلسه رو فرمالیته میدونستن نظر من هم قطعا اهمیتی نداشت ،به هر صورت در نظر اونها این وصلت نشدنی بود.
آخر هفته رسید و زیبا زودتر ،از عصر اومده بود خونمون..شب حدود ساعت هشت خانواده خواستگار اومدن..سه تا خانم چادری و خیلی محجبه... دوتا خانم مسن تر بودن که بعدها فهمیدم یکی مادر پسر بوده و اون یکی خاله اش و اون خانم جوون تر هم خواهر پسره بود .. خانواده ما هم به حجاب اهمیت می دادند ولی چیزی که من از پشت پنجره دیدم احساس کردم باید خیلی مذهبی و خشک مقدس باشند، هرچند این ظاهر قضیه بود و یه حس که شاید اشتباه بود.
با خوشامد گویی مامانم و زیبا داخل شدند ..چند دقیقه بعد زیبا اومد تو آشپزخونه و گفت :آذین آدم خفه نمیشه با هِد و حجاب گردن و ساق دست و ...الان با چادر حجابشون کامله ها ولی ...ولش کن ..بیا خودم چایی میریزم و تو وقتی مامان صدات زد ببر ..با وسواس چایی های آلبالویی خوشرنگ ریخت و تو سینی رو با دقت نگاه کرد لک نذاشته باشه و همون موقع هم مادرم صدام زد :آذین جان ...
بعد رفتن دختر عمه ام ،مادرم گفت یک مورد هست که شرایط خوبی داره و تو محل کار عاطفه، دخترعمه ات ،ازش خواستن اگه تو فامیل دختر خوب و خانواده دار سراغ داره،معرفی کنه..
عاطفه برای همین امروز اینجا بود..چیزی نگفتم ...مادرم خودش ادامه داد به بابات میگم ولی فکر نکنم خواستگار تو خونه راه بده..
قبلا تو آشنا و فامیل خواستگارای خوبی داشتم ولی هم مادرم و هم پدرم با اینکه زیبا و زینب رو تو هجده سالگی شوهر داده بودن، حالا برای من انگار عجله ای نداشتن ..
به قول بابام این آخری رو میخوام بیشتر نگه اش دارم ومیخوام پیش خودمون بمونه...
خانواده شش نفره خوبی داشتم سه تا خواهر که آخری من بودم و یه برادر ..
پدرم شغلش آزاد بود و درآمدش بد نبود و مادرم خونه دار..وضع مالی متوسط داشتیم و تقریبا هرآنچه که میخواستیم برامون مهیا بود..
با خاله هام، عموها و عمه هام رابطه صمیمی داشتیم و زیاد دور همی میگرفتیم ،هر پنجشنبه و جمعه بار و بندیل میبستیم و میرفتیم روستای مادر پدرم و همه دوروز رو یا خونه مادربزرگ پدری ام بودیم یا مادریم و حسابی با بچهای فامیل خوش میگدروندیم...
بعدها خودمون یه خونه ویلایی کوچیک اونجا ساختیم ..وقتی تابستون میشد بیشتر روزای فصل رو تو اون روستای خوش اب وهوا سپری میکردیم...
زندگی آروم و بی دغدغه ای داشتیم تا موقع ازدواج خواهرام...
خواهرای بزرگترم، زیبا و زینب بلا فاصله بعد دیپلم شوهر کرده بودن و ازدواج های موفقی داشتند و خیلی ها دوست داشتن صاحب زندگی اونها باشند..
تقریبا از هر نظر، کم و کسری تو زندگیشون نبود ..همیشه فکر میکردم منم مثل اجیهام یک بخت خوب تو انتظارمه...
به خودم می گفتم من از زیبا و زینب هم خوشگل تر بودم و هم الان دیگه درسمو تو دانشگاه داشتم ادامه میدادم و با این خیالات خام، فکر میکردم داماد سوم خانواده ،حتما از شوهرای خواهرام بهتر خواهد بود!!!
ولی چه میدونستم سرنوشت چه خواب خوفناکی برام دیده!!!
اونشب مادرم از حرف زدن با پدرم راجع به خواستگاری منصرف شد .فردای اون روز ،اما دوباره عاطفه زنگ زد ،میخواست اگر بابا اجازه میده ،خانواده خواستگار برای دیدار اولیه بیان خونمون ..
مادرم پشت تلفن عذر خواستگاری رو خواست ولی عاطفه دست بردار نبود و میگفت اینها بد جور پیله ان و اونو تو رودربایستی گذاشتن
اصرار داشت اجازه بدیم یه جلسه بیان و ما به دلیلی ردشون کنیم.مادرم گفت با پدرم حرف میزنه و بهش خبر میده..
اونشب مادرم قضیه رو با پدرم در میون گذاشت و پدرم خیلی جدی مخالفت کرد.
وقتی فردای اونروز به دختر عمه زنگ زد و گفت پدرم مخالفه،عاطفه گفته بود خودش یجورایی ردشون میکنه...
دو روز بعداز مادرم شنیدم باز عاطفه زنگ زده و اصرار پشت اصرار که بذارین یبار بیان و ..
خلاصه مادرم با کمک زیبا پدرمو متقاعد کردن که اجازه بدیم آخر هفته یک جلسه بیان و همونجا بابام اتمام حجت کرد که این جلسه فقط صوری هست و قرار نیست به جائی ختم بشه...
و ای کاش به جایی ختم نمیشد...
چون از قبل هم مادر و هم پدرم این جلسه رو فرمالیته میدونستن نظر من هم قطعا اهمیتی نداشت ،به هر صورت در نظر اونها این وصلت نشدنی بود.
آخر هفته رسید و زیبا زودتر ،از عصر اومده بود خونمون..شب حدود ساعت هشت خانواده خواستگار اومدن..سه تا خانم چادری و خیلی محجبه... دوتا خانم مسن تر بودن که بعدها فهمیدم یکی مادر پسر بوده و اون یکی خاله اش و اون خانم جوون تر هم خواهر پسره بود .. خانواده ما هم به حجاب اهمیت می دادند ولی چیزی که من از پشت پنجره دیدم احساس کردم باید خیلی مذهبی و خشک مقدس باشند، هرچند این ظاهر قضیه بود و یه حس که شاید اشتباه بود.
با خوشامد گویی مامانم و زیبا داخل شدند ..چند دقیقه بعد زیبا اومد تو آشپزخونه و گفت :آذین آدم خفه نمیشه با هِد و حجاب گردن و ساق دست و ...الان با چادر حجابشون کامله ها ولی ...ولش کن ..بیا خودم چایی میریزم و تو وقتی مامان صدات زد ببر ..با وسواس چایی های آلبالویی خوشرنگ ریخت و تو سینی رو با دقت نگاه کرد لک نذاشته باشه و همون موقع هم مادرم صدام زد :آذین جان ...
...
طرز تهیه و دستور پخت های مرتبط

خورشت مرغ و هویج

خورشت قارچ و مرغ

خوراک مرغ

حلوا زنجبیلی

فینگرفود
