قرمه سبزی خونه باباجان
۱۱ خرداد ۰۰
آذین (۱۶)
کارهای طلاقمو به وکیلم سپرده بودیم ،دلم نمی خواست با با مصطفی روبرو بشم ..
دلم پیشش نبود، از اول که عقد کردیم سعی میکردم دوستش بدارم ولی اون با رفتارهاش حالا خواسته و ناخواسته ،ذره ای مهر به دلم ننداخته بود و زودتر از اون چه که فکر میکردم با ماجرای جدایی و طلاق داشتم کنار میومدم...
به پیشنهاد زینب تو یه آرایشگاه نزدیک خونمون به عنوان کارآموز مشغول شده بودم،صاحب آرایشگاه دختر عموی مادرم بود.
بهش گفته بودم چون دانشگاه میرم تو هفته دوروز نمیتونم عصرها برم برای کارآموزی و اون هم قبول کرده بود.
چند هفته بود میرفتم آرایشگاه...
تو این چند وقت مصطفی بارها و بارها خواسته بود باهام حرف بزنه ،ولی نه فقط خودم ،که خانوادم به شدت مخالف بودن ...
هنوز خط قبلم خاموش بود و نمی تونست حتی تلفنی یا با پیام با من ارتباطی داشته باشه.
زنگ خونمون میزد با شماره های متفاوت ،بار آخر پدرم جواب داد:ببین مصطفی تا حالا هرچی احترامت نگه داشتم ،بعد این دست رو دست نمی ذارم ،به ولله شکایتت میکنم میندازمت زندان ..و مصطفی بی هیچ حرفی قطع کرده بود...
تا اون روز......
عصر بود و من آرایشگاه بودم، دختر عموی مادرم خواست زودتر آرایشگاه رو ببنده .ازش خواستم مدل جدیدی که همون روز بهم یاد داده بود رو روی مدل تمرین کنم .
ازش خواستم کلید درو بهم بده تا وقتی کارم تموم شده ،قفل کنم و برگردم خونه.
قبول کرد و چند دقیقه بعد رفت ..یکم تمرین کردم و بعد زمین آرایشگاه رو جارو کردم .
آماده شده بودم برگردم خونه ...صدای زنگ آرایشگاه اومد فکر کردم صاحب اونجاست بدون جواب دادن در رو زدم ...
بدون اینکه رومو برگردونم گفتم:عه...چه زود اومدین ملیحه خانوم ،منم داشتم میرفتم ...
جوابی نشنیدم نگاه کردم به عقب ...دلم هُررررری ریخت !چند لحظه انگار خشکم زده بود..
تو ..تو ..اینجا...برای چی...برای چی اومدی ؟
صدای مصطفی پیچید تو سالن :اومدم عشقمو ببینم، خیلی دلتنگش بودم..
صدای نفس هام به وضوح میومد و قلبم سرعت هزار میزد ...
تو چشم به هم زدن دسته کلید و از دستم قاپید و درو از داخل قفل کرد...
وااای خدا...قراره چکار کنه ؟چی میخواد سرم بیاره..
صدام به لرزه افتاده بود:تو چی میخوای اینجا ؟چرا درو قفل کردی ؟؟به ...خدا الان زنگ میزنم به....
با عصبانیت غرید:به کی زنگ میزنییی ؟؟؟ها؟؟به بابات ؟؟به پلیس؟؟
به سمتم حمله ور شد،کیفمو گرفت و محتویاتشو خالی کرد روی میز و گوشیمو کوبید زمین جوریکه خرد و خاکشیر شد.
و بعد سیم تلفن آرایشگاه رو از از برق کشید.
مات و مبهوت خشکم زده بود انگار با برق سه فاز خشک شده بودم...
همه اینها رو تو کسری از ثانیه انجام داد...
با خودش زمزمه میکرد و انگار زیر لبی فحش میداد به من ،به پدرم ...تا شنیدم به پدرم داره فحش میده گفتم:دهنتو آب بکش مصطفی ،گورتو گم کن از اینجا، با این کارهات وضع رو بدتر اینی که هست نکن ...
داد زد :بابای فلان فلان شده ات میخواد مهریه ازمن بگیره؟ آررره ؟؟میکشمتون...همتونو...خنده بلند و هیستریکی سر داد:ولی نه ...اومد جلوتر:تو رو میخوام داشته باشم ،تو رو نمیکشم ،تو زنمی..عشقمی...
به وضوح میلرزیدم :گفتم هرچی میخوای به خودم فحش بده کاری به پدرم نذاشته باش آشغال ..
بازم خنده های هیستریک :عه... آذین؟من شوهرتم..از کی تا حالا بی ادب شدی ...
اونقدر نزدیک بهم ایستاده بود که هُرم نفسهاش میخورد تو صورتم ..
اشکهام بی امون می ریخت:ازت متنفرم تو روانت مشکل داره از اینجا برو کثافت ..
تو یک لحظه جستی زد روی میز و قیچی رو برداشت...اومد نزدیک تر ...
نالیدم :اونو بذار زمین چیکار میخوای بکنی؟تو چشم برهم زدن روسریمو کند ،فریاد زد:نه ..نه آذین خانوم ...تو مال منی ...چه بخوای چه نخوای...همه چیزت از سر تا پات مااااال منه ...این چشمهات این صورتت و این ...به موهام نگاهی کرد :و این موهات...با وحشیگری تمام کلیپس موهامو باز کرد ...
موهای بلندم آشفته ریختن تو صورتم ...تا اومدم به خودم بیام ..قیچی رو برد تو موهامو و شروع کرد به چیدن...
طره طره موهام تو دستش بودن و یا روی زمین ریخته بودن!
با یه دستش محکم منو گرفته بود و با دست دیگه اش هرجور که میتونست ،کوتاه و بلند ...فقط کوتاه میکرد ..فقط جیغ میزدم و اون خنده اش بلندتر و بلندتر میشد:این موها ،اینها عشق اند ،عشق منن... این موهای بلند ...مکث کرد دست از کار کشید:ولی دیگه بلند و دلبر نیستن ،اره خوب شد، این خوبه ...همین طوری خوبه که دیگه نداریشون..
ولم کرد..با صدای خفه ای گفتم:تو خیلی حقیر و بدبختی کاش بمیری...
دوباره سمتم حمله کرد:خفه شوووو...آذین خفه شو...من نمیمیرم تا اول تورو بکشم ...
باز به فرصت ثانیه ای به سمتم حمله کرد و اینبار تیزی قیچی و گرمی خون بود که حس میکردم...
همه جای بدنم پر از خون بود ،سوزشی که تو گردنم بود تا تو پهلو هام و بعد با اخرین ضربه ای که به قلبم خورد،چشم هام تار شدن و هیچ چیزی نفهمیدم...
کارهای طلاقمو به وکیلم سپرده بودیم ،دلم نمی خواست با با مصطفی روبرو بشم ..
دلم پیشش نبود، از اول که عقد کردیم سعی میکردم دوستش بدارم ولی اون با رفتارهاش حالا خواسته و ناخواسته ،ذره ای مهر به دلم ننداخته بود و زودتر از اون چه که فکر میکردم با ماجرای جدایی و طلاق داشتم کنار میومدم...
به پیشنهاد زینب تو یه آرایشگاه نزدیک خونمون به عنوان کارآموز مشغول شده بودم،صاحب آرایشگاه دختر عموی مادرم بود.
بهش گفته بودم چون دانشگاه میرم تو هفته دوروز نمیتونم عصرها برم برای کارآموزی و اون هم قبول کرده بود.
چند هفته بود میرفتم آرایشگاه...
تو این چند وقت مصطفی بارها و بارها خواسته بود باهام حرف بزنه ،ولی نه فقط خودم ،که خانوادم به شدت مخالف بودن ...
هنوز خط قبلم خاموش بود و نمی تونست حتی تلفنی یا با پیام با من ارتباطی داشته باشه.
زنگ خونمون میزد با شماره های متفاوت ،بار آخر پدرم جواب داد:ببین مصطفی تا حالا هرچی احترامت نگه داشتم ،بعد این دست رو دست نمی ذارم ،به ولله شکایتت میکنم میندازمت زندان ..و مصطفی بی هیچ حرفی قطع کرده بود...
تا اون روز......
عصر بود و من آرایشگاه بودم، دختر عموی مادرم خواست زودتر آرایشگاه رو ببنده .ازش خواستم مدل جدیدی که همون روز بهم یاد داده بود رو روی مدل تمرین کنم .
ازش خواستم کلید درو بهم بده تا وقتی کارم تموم شده ،قفل کنم و برگردم خونه.
قبول کرد و چند دقیقه بعد رفت ..یکم تمرین کردم و بعد زمین آرایشگاه رو جارو کردم .
آماده شده بودم برگردم خونه ...صدای زنگ آرایشگاه اومد فکر کردم صاحب اونجاست بدون جواب دادن در رو زدم ...
بدون اینکه رومو برگردونم گفتم:عه...چه زود اومدین ملیحه خانوم ،منم داشتم میرفتم ...
جوابی نشنیدم نگاه کردم به عقب ...دلم هُررررری ریخت !چند لحظه انگار خشکم زده بود..
تو ..تو ..اینجا...برای چی...برای چی اومدی ؟
صدای مصطفی پیچید تو سالن :اومدم عشقمو ببینم، خیلی دلتنگش بودم..
صدای نفس هام به وضوح میومد و قلبم سرعت هزار میزد ...
تو چشم به هم زدن دسته کلید و از دستم قاپید و درو از داخل قفل کرد...
وااای خدا...قراره چکار کنه ؟چی میخواد سرم بیاره..
صدام به لرزه افتاده بود:تو چی میخوای اینجا ؟چرا درو قفل کردی ؟؟به ...خدا الان زنگ میزنم به....
با عصبانیت غرید:به کی زنگ میزنییی ؟؟؟ها؟؟به بابات ؟؟به پلیس؟؟
به سمتم حمله ور شد،کیفمو گرفت و محتویاتشو خالی کرد روی میز و گوشیمو کوبید زمین جوریکه خرد و خاکشیر شد.
و بعد سیم تلفن آرایشگاه رو از از برق کشید.
مات و مبهوت خشکم زده بود انگار با برق سه فاز خشک شده بودم...
همه اینها رو تو کسری از ثانیه انجام داد...
با خودش زمزمه میکرد و انگار زیر لبی فحش میداد به من ،به پدرم ...تا شنیدم به پدرم داره فحش میده گفتم:دهنتو آب بکش مصطفی ،گورتو گم کن از اینجا، با این کارهات وضع رو بدتر اینی که هست نکن ...
داد زد :بابای فلان فلان شده ات میخواد مهریه ازمن بگیره؟ آررره ؟؟میکشمتون...همتونو...خنده بلند و هیستریکی سر داد:ولی نه ...اومد جلوتر:تو رو میخوام داشته باشم ،تو رو نمیکشم ،تو زنمی..عشقمی...
به وضوح میلرزیدم :گفتم هرچی میخوای به خودم فحش بده کاری به پدرم نذاشته باش آشغال ..
بازم خنده های هیستریک :عه... آذین؟من شوهرتم..از کی تا حالا بی ادب شدی ...
اونقدر نزدیک بهم ایستاده بود که هُرم نفسهاش میخورد تو صورتم ..
اشکهام بی امون می ریخت:ازت متنفرم تو روانت مشکل داره از اینجا برو کثافت ..
تو یک لحظه جستی زد روی میز و قیچی رو برداشت...اومد نزدیک تر ...
نالیدم :اونو بذار زمین چیکار میخوای بکنی؟تو چشم برهم زدن روسریمو کند ،فریاد زد:نه ..نه آذین خانوم ...تو مال منی ...چه بخوای چه نخوای...همه چیزت از سر تا پات مااااال منه ...این چشمهات این صورتت و این ...به موهام نگاهی کرد :و این موهات...با وحشیگری تمام کلیپس موهامو باز کرد ...
موهای بلندم آشفته ریختن تو صورتم ...تا اومدم به خودم بیام ..قیچی رو برد تو موهامو و شروع کرد به چیدن...
طره طره موهام تو دستش بودن و یا روی زمین ریخته بودن!
با یه دستش محکم منو گرفته بود و با دست دیگه اش هرجور که میتونست ،کوتاه و بلند ...فقط کوتاه میکرد ..فقط جیغ میزدم و اون خنده اش بلندتر و بلندتر میشد:این موها ،اینها عشق اند ،عشق منن... این موهای بلند ...مکث کرد دست از کار کشید:ولی دیگه بلند و دلبر نیستن ،اره خوب شد، این خوبه ...همین طوری خوبه که دیگه نداریشون..
ولم کرد..با صدای خفه ای گفتم:تو خیلی حقیر و بدبختی کاش بمیری...
دوباره سمتم حمله کرد:خفه شوووو...آذین خفه شو...من نمیمیرم تا اول تورو بکشم ...
باز به فرصت ثانیه ای به سمتم حمله کرد و اینبار تیزی قیچی و گرمی خون بود که حس میکردم...
همه جای بدنم پر از خون بود ،سوزشی که تو گردنم بود تا تو پهلو هام و بعد با اخرین ضربه ای که به قلبم خورد،چشم هام تار شدن و هیچ چیزی نفهمیدم...
...
طرز تهیه و دستور پخت های مرتبط