#قرار_گروهیظرف سالاد شیرازیم رو کشیدم جلو و شروع کردم به خوردن،
میل نداشتم ولی نمیخواستم اون دو قاشق سالاد بمونه رو دستم.
تلویزیون تکرار سریال دیشب رو پخش میکرد که ندیده بودیم
همسرم و پسرم بلند شدن و شروع کردن به جمع کردن سفره،
جمع کردن تا زودتر برگردن سر سریالشون.
پارچ دوغ ،دیس برنج،بشقاب ها و قاشق ها،نون و نمکدون ،لیوان ها
همه رفتن ،من موندم و کاسه کوچک سالادم .
ازشون تشکر کردم برای جمع کردن سفره.
پاشدم و ظرف خالی سالاد رو دستم گرفتم و سفره ی تا شده رو ورداشتم ورفتم آشپزخونه .
تو فکر کن رفتم بازار شام !
تمام وسایل رو چیده بودن دور تا دور روی کابینتها.
فقط یه چیز سر جاش بود ؛نمکدون
که اونم در کابینت رو نبسته بودن.
در کابینت رو بستم
نون و سفره رو جابجا کردم،
ظرفها رو ریختم توی سینک،
پارچ دوغ رفت داخل یخچال .
روی اجاق گاز رو دستمال کشیدم و دستمال چرب هم رفت کنار ظرفها روی سینک.
با دستمال دیگه روی کابینتها رو تمیز کردم و رد ظرفها رو پاک کردم.
حالا من بودم و یه کوه ظرف توی سینک.
دستکشهام رو کشیدم به دستام و یاد عمو گجت بچگیم افتادم که میگفت :دستهای پر توان برس به داد این ناتوان!
شستم
شستم
شستم
آب کشیدم
چیدم روی توری
هر چیز سر جای خودش .
دستکشها هم رفتن سرجای خودشون.
سینک رو خشک کردم و دستمال رو دوباره آروم آب کشیدم تا اطراف سینک خیس نشه.
زیر کتری رو روشن کردم و خسته به ظرفها نگاه کردم
فکر کردم کاش آشپزخونه ها یکبار مصرف بودند
بعد بعضی روزها به همسرت میگفتی امروز آشپزخونه نداشتم غذا درست کنم
اونممیگفت آخ دیشب رفتم بگیرما ،آقای فلانی رو دیدم سرم گرم حرف زدن شد یادم رفت
بعد تو اگه از اون زنهای جدی و بی حوصله بودی غر میزدی که میخواستی به آقای فلانی بگی تو بیکاری وایسی حرف بزنی من باید اشپزخونه بخرم ببرم خونه!
بعدم زیر لب میگفتی اونکه مریض بود افتاده بود تو خونه ،خوبه پاشده!
یا اگه زن صبور و آرومی بودی میگفتی اشکال نداره
آقای فلانی چی میگفت؟ خوب شده بود؟
بعدم میگفتی حالا اینهمه آشپزخونه داشتیم یه روز نداشته باشیم !
صدای قل قل کتری منو از فکرای عجیب غریبم بیرون کشید.
زیرش رو کم کردم ،
برگشتم سمت ظرفها و جابجاشون کردم
قابلمه ها و سبدا تو این کابینت پایینی
بشقابها اونطرف
لیوانها بالا .
لیوان آخری رو برداشتم و با تی بگ برای خودم چای درست کردم
وسط آشپزخونه تمیزم داشتم لیوان آب جوشم رو با تی بگ رنگ میکردم
با خودم گفتم اگه آشپزخونه یکبار مصرف بود خاطره هام رو کجا میگذاشتم
خاطره کیک پختن برای تولد دخترم
خاطره پختن شله زرد برای نذر سلامتی همسرم
خاطره پختن آش دندونی پسرم
میشد اینا رو آخر شب با آشپزخونه جمع کنم و بذارم تو سطل سر خیابون؟!
بعد یادم اومد
اونموقع که همسرم حوصله نداشت و من برای اینکه چیزی نگم اوضاع بدتر شه رفتم آشپزخونه!
یبارم که داشت تلفنی با دوستش حرف میزد حوصلم سر رفت و رفتم آشپزخونه!
پناهگاهم بود
پناهگاهم رو میخواستم بریزم دور؟!
چای توی دستم زیادی رنگ گرفته بود
کمی از سر لیوان خالی کردم توی سینک
دوباره آب جوش ریختم
حالا سینک زرد میشه
خیس میشه
خب بشه !
الان یه لیوان کثیف شد
خب بشه.
لیوان به دست اومدم بیرون
جلو تلویزیون خوابشون برده بود
خاموشش کردم و آروم نشستم چایم رو سرکشیدم.
نگاشون کردم
لذت بردم از اینکه برای آرامششون کاری میتونم انجام بدم ،کاری مثل پختن غذاهای مورد علاقشون!
میدونی چیه؟!
همون خوب که آشپزخونه یکبار مصرف نیست!
اصلا کاش هیچ وقت هیچ کس به فکر ساختن آشپزخونه یکبار مصرف نیفته!!!