عکس دسر موز و شکلات
f.khanoomi
۹۸
۴۵۷

دسر موز و شکلات

۱۱ مهر ۰۰
یه دسر ابتکاری و من در آوُردی😅که ترکیبات و لایه هاش رو از خودم اختراع کردم
#استعفاء_پارت68
فکر به اینکه چه اتفاقاتی ممکنه برای علیرضا افتاده باشه ، داشت دیوونم می‌کرد. جدای از اون ، اینکه جلوی پدر و مادرش که تا به الان این همه پشتم بودن و ذره ای بی احترامی بین‌مون نبود، نتونستم از خودم دفاع کنم و با سکوتم ، همه‌ی اتهامات رو یک تنـه به جان خریدم ، واقعا اذابم می‌داد . نوری که از حیاط توی اتاقم افتاده بود ، نشون می‌داد که هنوز جلوی در بودند. انقدر خسته بودم و از شدت گریه ، چشمانم می‌سوخت که طولی نکشید تا خوابم برد...
نصف شب بود که آشفته و درحالیکه ، احساس گرما و خفگی شدیدی داشتم ، از خواب بیدار شدم. عرق کرده بودم و حالم ، روبراه نبود . از اتاقم بیرون زدم که آب بخورم شاید بهتر بشم که متوجه صدای گریه‌ی آرومی شدم. چند قدمی که به آرومی به سمت اون یکی اتاق برداشتم ، متوجه صدای پدرم شدم. با شنیدن صدای گریه‌ی پدرم و راز و نیازش با خدا ، اون هم در اون ساعت از شب ، دلم لرزید و از خودم بدم اومد. حس کردم به هیچ دردی نمی‌خورم و فقط ، باعث آزار و اذیتم . از بچگی ، همیشه وقتی پدرم ناراحتی توی مشکلات زندگی براش پیش میومد ، صدای نماز شب و دعا و راز و نیاز های شبانه‌اش رو میشندیم . اما تا اون لحظه ، هیچ وقت خودم رو مقصرِ گریه های پدرم ، نمی‌دونستم. دنیا روی سرت خراب میشه وقتی حس می‌کنی که بزرگ ترین مردِ زندگیت ، بخاطر تو ناراحته و از فرط نگرانی و دلشوره ، شونه‌هاش میلرزه و گریه میکنه . دلم نمی‌خواست متوجهٔ من بشه ...
کمی نگذشت که با صدای اذان صبحِ دوباره از جایم بلند شدم . خوابم نمی‌گرفت. وضو که گرفتم ، دلم عمیق لَک زد برای یک دردودل با خدا. از همان ها که فقط تو باشی و خدای خودت. از همان بچگی هر حرفی که نمی‌تونستم به کسی بزنم با خدا در میون می‌گذاشتم و تهش هم میگفتم «خداجون بین خودمون بمونه» . اون لحظه هم دقیقا از همان لحظات بود . از همان لحظاتی که حرف‌های یواشکی با خدا داشتم. چادر نمازم رو پوشیدم و نمازم رو خوندم. انقدر دلم شکسته بود ، که حین خوندن نماز ، ناخودآگاه اشک هایم سرازیر می‌شد . سلامِ نماز رو که دادم ، صورتم رو بین دو دست گرفتم ، و با صدای آروم گریه کردم. مثل همان دوران کودکی‌ام ، معترض به بالا نگاه کردم و حرف‌هایم رو زدم:« خدایا ! اصلا حواست هست؟؟ دیگه چقدر مشکلات ، چقدر عذاب ؟ اگه اینی که بین من و علیرضا بوده اسمش عشقـه؛ پس چرا بارِش فقط روی دوشِ من داره سنگینی می‌کنه؟! آخه مگه ازت چی‌خواستم؟ من علیرضا رو خواستم درسته!! به من دادی ، دمت گرم. ولی انصاف نیست که خیلیای دیگه به راااحتی به هم برسن و ادامه‌ی زندگیشون هم در کنار هم باشن ، ولی زندگی ما پر از سختی ! اگه اسمش امتحانه ، خدایا خسته شدم. یعنی تا الان عشق من به علیرضا ثابت نشده؟ این همه پاش وایستادم ، بهش اعتماد داشتم از چشم‌هامم بیشتر ولی...ولی آخه چرا اون تنهام گذاشت؟ یعنی عاشقم نبوده؟» به اینجای حرفم که رسیدم ، قلبم بدجور به تپش افتاد. نمی‌تونستم به این باور برسم که حسِ علیرضا به من ، عشق و علاقه نبوده . تا اون لحظه ، تا اون روزِ لعنتی توی بیمارستان ، همیشه بهش ایمان داشتم . ولی لحظه ای که توی چشم‌هاش تردید رو دیدم ، اون لحظه‌ای که توی مشهد بهم گفت که برم فهمیدم و یقین پیدا کردم که اون مدت هاست که رفته!! درسته مثل سایه کنارم بود ، درسته به ظاهر همراهم بود ولی توی دلش دیگه جایی نداشتم . شاید فقط دلش برام سوخته یا... به هرحال هرچی که بود ، رفتارش شبیه یک عاشق نبود یا لااقل من انتظار این رفتار رو ازش نداشتم.
یاد شعری افتادم که می‌گفت:
هرکسی را همدم غم‌ها و تنهایی مدان
سایه هم راهِ تو می‌آید، ولی همراه نیست...
سعی کردم از این افکار پراکنده و جورواجور که هر لحظه من رو به سمت خودش می‌کشوند ، فاصله بگیرم. زیر لب زمزمه کردم: «خدایا شکرت بابت همه‌ی چیزایی که دادی و ندادی » . بعد هم ، سجاده و چادرم رو مرتب یک گوشه گذاشتم و تنِ خسته‌ام رو روی تخت رها کردم ، کم کم چشم‌هایم گرمِ خواب شد...
با چشم‌های خواب‌آلود ، به دور و برم نگاهی انداختم . نورآفتاب از شیشه‌ی اتاقم ، مستقیم به چشم هایم برخورد می‌کرد. ملحفه رو روی سرم کشیدم . در بی‌حوصله‌ترین حالت ممکن بودم . مُدام خودم رو روی تخت جابه‌جا می‌کردم و سعی داشتم که خوابم ببره اما موفق نشدم. مادرم با تقه‌ای به در زدن ، وارد اتاق شد و با صدای آروم گفت :« مهراوه مادر بیداری؟؟ پدر علیرضا تماس گرفته باهات کار داره.» با استرس و در عرض چند صدم ثانیه، از جایم پریدم و به سمت حال رفتم. تلفن رو جواب دادم:« سلام باباجون » ...
سلام به روی ماهتون💐من اومدم بعد از حدود دو سه هفته ی جنجالی 💗😊جاتون خالی یه چند روزی که سفر بودیم .یه سفر راه دوووور.😓... و موقع برگشت هم رفتیم زیارت قم😍خداروشکر حال دلم که زیاد روبراه نبود، خیییلی آروم شد🌹این هفته هم کلا درگیر شروع ترم جدید بودم که اکثرش حضوریه😊 واکسن هم زدیم به لطف خدا😁 خلاصه خواهرتون رو حلال کنید خیلی درگیر کار بود وگرنه زودتر پست جدید می‌ذاشت. قول میده از این به بعد دختر خوبی باشه😄😄
فداتون❤قربون نگاتون💐
...
نظرات