(ناخوانده ) ۱۱
مادرم به خاطر حامد ،سهم بقیه بچه هارو نادیده گرفت ...جوری شده بود میون همه دختر پسراش ،فقط نگران حامد میشد نه اینکه کجا میره چکار میکنه نههه!
نگرانیش حول محور این می چرخید که بچم چی خورده ،یا غذا رو دوست داشته؟ یا حرص میخورد چرا صبحونه نخورده رفت بیرون و صد مدل نگرانیهای بی خود و بی جهت که برای سن حامد که بیست چند ساله بود،واقعا بی معنی بود...
اصلا و ابدا گندکاریهاش به چشم مادرم نمیومد و اگر یکی از بچه ها اعتراض میکرد ،مادرم باهاش سرسنگین میشد و تا چند روز زانوی غم بغل میکرد که شما خواهر برادرهاش هستین، چرا عوض اینکه هواشو داشته باشین ،پشت سرش بد گویی میکنین ،که چرا میخواین از کار بیکار بشه ..
گاهی داداش حسین وقتی اینها رو از مادرم میشنید ،به حدی جوش میاورد که نمی تونست کنترل زبونشو داشته باشه :آخه مادر من این بچه بچه که میکنی بیست و سه چهارساله اس ..
به ارواح خاک آقا، خوبشو میخوایم که میگیم انقدر حمایتش نکن ..گاوداری محل کار حامد نیست به والله،هر روز دست چندتا داغون تر از خودشو میگیره میبره اونجا پای دود و دم ...
اگر کار میکرد اگه درآمد داشت از گاوداری ،من غلط میکردم اعتراض کنم ...هیچ کی هم حق حرف زدن از فروشش رو نداشت ..ولی به پیر به پیغمبر روح آقا هم در عذابه...
مادرم وقتی اینها رو می شنید فقط بغض میکرد که نه...اینها دروغه..حرف چندتا همسایه و فامیل که نمیتونن ببینن حامد داره تو گاوداری کار میکنه...معامله میکنه درآمد داره ..حامد پاکه ..کی گفته بچم خلاف میکنه ؟هرکی میگه از تنگ نظریشه !!
حسین بیشتر از همه نگران خود حامد بود چرا که روز به روز اعتیادش بیشتر میشد و در عین حال ،معامله های اشتباه زیادی میکرد که باعث شده بود بدهکاری زیادی بالا بیاره ..میدیدم چقدر تلاش میکنه ببره کمپ تا ترکش بده و حامد هربار زیر بار نمی رفت...
حتی تو معامله هایی که میکرد تا میشد و میتونست سعی میکرد راهنمایی اش کنه که مبادا کلاه سرش نره ...ولی حامد متاسفانه این رفتارهای حسین رو ،خواسته یا ناخواسته جور دیگه برداشت میکرد :چشم دیدن منو نداره حسین ...میسوزه می بینه پول در میارم ..میخواد منو ببره کمپ تا خودش گاوداری رو قُرُق کنه..و هزار جور دروغ و تهمت که جلو مادرم وپشت سر حسین میگفت..و ای کاش مادرم باور نمیکرد ...کاش فرق بین بچه هاش نمیذاشت...کاش اولاد ناخلفش براش از همه بچه هاش عزیزتر و در چشم او بهترین نبود ...که همین ها تو رقم زدن سرنوشت حسین و خودم چقدر نقش داشت...
(ناخوانده) ۱۲
همین منوال گذشت...تا یک سال بعد و من تونستم به ارزوی خودم و پدرم جامه عمل بپوشونم..
با رتبه خوبی پزشکی قبول شدم ...
میون همه خانواده ام هیچ کی مثل مادرم و حسین خوشحال نبود..برای فامیل مهمونی دادیم و من چند ماه بعد وارد دانشکده پزشکی شهرمون شدم..
همون روزها خودم پیشقدم شدم و هر مادرم خواستم چندتا از باغ و زمین هارو بفروشه و بریم خونه بزرگتر بخریم ..فکر میکردم به خاطر ته تغاریش هم شده نه نمیگه...ولی مادرم مرغش یه پا داشت ..
با حسین درد دل میکردم :بخدا دادش من توقع زیادی ندارم
همه همکلاسیهام از خانواده های مرفه ان با فرهنگ بالا ..با ماشین های مدل بالا میان دانشگاه..ولی به روح آقا اصلا اینها برام مهم نیست ..میتونم قسم بخورم هیچ کدوم سطحشون از من پایین تر نیست..من اگه بخوام از چندتا دوستای دانشگاه دعوت کنم بیان خونمون ،خجالت میکشم خونه قدیمی و تو این محل که همسایه هاش از خورد وخوراک آدم هم میخوان سر در بیارن!
ولی مامان درک نمیکنه ،حق هم داره من و مامان چهل و چند سال تفاوت سنی داریم ..هر کدوم از یک نسل متفاوت هستیم ...بهش میگم خونه اینجا سر جاشه گاوداری هم سرجاشه.. زمینی باغی چیزی بفروشیم یک خونه دیگه بخریم..
بخدا چندبار همکلاسیهام واسه مناسبت های مختلف منو دعوت کردن خونشون، بهونه کردم نرفتم ..فک میکنن خودمو میگیرم ..دیگه بهونه ای نمونده که نیارم ...
برادرم حسین فقط میگفت :تو غصه چیزی رو نخور..خودم درستش میکنم ..
تو دلم میگفتم اینبار هم مثل دفعه های قبل ...کاری پیش نمیره ..مادرم حرفش عوض نمیشه...
ولی چند روز بعد وقتی دیدم حسین افتاده دنبال خونه تو یک محله خوب ،باورم نمیشد چطور تونسته مادرمو راضی کنه ..
...