عکس یلدای1400
f.khanoomi
۸۶
۵۶۵

یلدای1400

۴ دی ۰۰
#استعفاء_پارت79
نزدیک به 4 بود و هوا تا حدودی داشت تاریک می‌شد. نگرانش شده بودم ولی کاری هم از دستم برنمی‌آمد. از ترس اینکه بیشتر از این خیس بشم، به سمت نمازخونه‌ی بیمارستان رفتم و در همان حین، مدام اطرافم را می‌پائیدم که نکند بیاید و من را گم کند. داخل نماز خونه، یک شیشه روبه سمت حیاط بود. همانجا نشستم و هرچند دقیقه بیرون را نگاه می‌کردم. فایده ای نداشت. قرآن به دست گرفتم و شروع کردم بعد از مدت ها، به قرآن خواندن. چقدر توی این مدت، با این کتاب، غریبه شده بودم. چرا در اوج مشکلات که باید بیش از همیشه، خودم رو به خدا نزدیک‌تر کنم، فراموشم شده بود که قرآن بخونم؟!! با حالی خراب و دلی گرفته، باز کردم و آیات کتابِ خدایی رو خوندم که خودش گفته از رگ گردن به من نزدیکتره... حالم بهتر شده بود. موبایلم رو برداشتم تا بهش زنگ بزنم ولی هر چه بوق می‌خورد، بر نمی‌داشت. ترس به دلم افتاد که نکنه از روی عصبانیت، سراغ دختر‌عمویش رفته باشه. در همان استرس ها بودم که از پنجره چشمم بهش افتاد که در نزدیکی نیمکت ایستاده بود و انگار دنبال من می‌گشت. با دیدنش حسابی ذوق کردم و سریع از نمازخونه بیرون زدم و به سمتش رفتم. وقتی که من را دید، اولش اخمی کرد و چیزی نگذشت که محکم من را در بغل گرفت. یک لحظه جا خوردم ولی کمی بعد، من هم دستانم رو دورش حلقه کردم. بوسه‌ی محکمی به گونه‌ام زد و گفت : « لُپ‌هات چقدر گرمه! کجا بودی؟ رفتی داخل؟» سرَم را به نشونه‌ی تایید تکون دادم در همان حال که دستم در دستش بود و راه می‌رفتیم گفت: « نمیدونی اومدم ندیدمت چقدر نگران شدم. ناهار گرفتم توی ماشینه بریم بخوریم.» لبخندی زدم و از نیمرخ، به چشمانش خیره شدم. پرسیدم: « چرا چشم‌هات قرمز شدن؟ کجا رفتی دیر کردی؟؟» بدون اینکه نگاهم کنه گفت: « میدونی از چی دلگیرم؟ از اینکه همیشه یه اتفاقی میوفته که شرمنده‌ات میشم.» در جوابش گفتم: « اینجوری نگو. اتفاق، اتفاقه دیگه. چرا خودت رو سرزنش میکنی؟» گفت: « نه نه اشتباه نکن مهراوه. این با اتفاقات قبل فرق می‌کنه. سهیلا بخاطر من این بلاها رو سر تو آورد.» همانجا ایستادم: « یعنی چی که تقصیر تو بوده؟» دستم رو محکمتر گرفت و گفت: « الان حال هردومون خوب نیست. صبر داشته باشی همه‌ رو توضیح میدم.» با لجبازی دستم را کشیدم و از جایم تکان نخوردم که گفت: « خب لااقل غذا بخوریم سرد میشه. بعدش میگم. بیا مهراوه... دِ بیا دیگه مردم دارن نگامون میکنن. » اخمی به پیشانی انداختم و همراهش به سمت ماشین رفتم. برای من همبرگر مخصوص گرفته بود با پنیر زیاد. می‌دونست که دوست دارم. برای خودش هم همبرگر معمولی. با اینکه عصبی بودم و همچنان اخم کرده بودم ولی دولپی میخوردم. گاز آخر رو که زدم برگشتم تا نگاهش کنم که دیدم از بس خندیده، قرمز شده. چشمانم رو گشاد کردم و با دهان پر گفتم: « هوم؟؟ چیه؟!» سعی کرد جلوی خنده‌اش رو بگیره و بریده بریده گفت: « آخه وقتی عصبی میخوری، بامزه تر میشی. اصلا خیلی مشخصه که میلی نداریاااا» پشت چشم نازکی کردم و رویم رو ازش برگردوندم؛ که خنده‌اش بیشتر شد. چند دقیقه بعد، صدایش رو صاف کرد و خیلی جدی شروع کرد به توضیح دادنِ قضیه: « فقط مهراوه. قبلش یه قولی بهم بده که تا حرفام تموم نشده، هیچ قضاوت یا برداشتی نکنی. باش؟» حرفش رو قبول کردم که ادامه داد: « قضیه بر میگرده به حدود چهار پنج سال پیش. وقتی که من سالِ آخر دبیرستانم بود و سهیلا هم اون موقع سال اول دبیرستان. ما زمان بچگی باهم بازی میکردیم. ولی از وقتی که زمزمه هایی توی فامیل پیچید که ازدواج فامیلی و حرفِ اینکه عقد دختر عمو پسر عمو رو توی آسمونا بستن و اینجور چرت و پرت ها زیاد شد، من خودم رو ازش دور کردم. حتی دیگه توی جمع های خانوادگی، در مورد مسائل درسی هم، باهم حرف نمی‌زدیم. اون هم دیگه اون سهیلای سابق نبود. خیلی عوض شده بود. توی اون سن، لباس های عجیب و غریبی می‌پوشید. همیشه می‌خواست جلب توجه کنه. حتی یادمه یه دفعه موهاشو شرابی رنگ کرده بود و اگه دعوای مدیر مدرسه‌شون و مادربزرگمون نبود، بدتر هم می‌شد. سال دوم دانشگاه بودم اون هم کنکور داشت اون موقع... یه بار جلوی در دانشگاه دیدمش. خیلی جا خوردم. با یه تیپ فجیح و داغون جلوم سبز شد و گفت ازم میخواد باهاش وارد رابطه بشم. چون به من علاقه داره .» اینجای حرف علیرضا که رسید نتونستم تحمل کنم و تا خواستم دهن باز کنم ، انگشت سبابه‌‌اش رو روی لبم گذاشت و گفت: « قرارمون نبود که تا آخرش حرفی بزنی!» نفس عمیقی کشیدم، ادامه داد: « این جمله‌اش برای من سنگین تموم شد. چون از همون روز دیگه حالم از دیدنش بهم می‌خورد. وقتی بهش گفتم که من نمیخوامش، عصبی شد و رفت. خوشحال بودم از رفتنش ولی فرداش با دوستاش اومد. دوباره همون حرف‌ها و چرت و پرت ها... حتی ماشین باباش رو به رخ من کشید که ماشین رو بده به من در ازای اینکه ببرمشون دور دور. هیچ وقت اون روز رو یادم نمی‌ره. آنقدر که عصبی شدم جلوی دوستاش چنان برخوردی باهاش کردم که نزدیک بود به گریه بیوفته. تا یک هفته دیگه ندیدمش و حس کردم راحت شدم. اما یک روز درحالی دیدمش، که حسابی جا خوردم.دختره‌ی دیوونه رفته بود با همکلاسی دانشگاه من ، دوست شده بود. هر روز با هم میرفتن بیرون و.... خلاصه اینکه اون از اونجایی که دست گذاشته بود روی پولدار ترین، فکر می‌کرد خیلی هوش و ذکاوت به خرج داده یا اینکه این موضوع برای من مهمه. اما اشتباهش همینجا بود. تهش اون پسره بدجور ولش کرد و آبروش رو برد. طوری که یادمه تا یه مدت عمو نمیذاشت حتی از خونه بیرون بیاد. آخرشم کلا رفتن یه شهر دیگه برای زندگی.این شد یه عقده براش. حتی یکبار فقط اومد و بهم گفت که منتظر می‌مونه تا ازدواج کنم و تلافی در بیاره. منم اصلا باورش نداشتم تا امروز که دیدم بعد از چند سال، هنوز هم ماجرا رو فراموش نکرده بوده...ولی من ازشنمیگذرم مهراوه. تا تقاص این کاری که کرد رو پس نده بیخیال نمیشم. ازش شکایت میکنم. » حرفش که تمام شد، احساس کردم دلم میخواد چشم‌هایم رو ببندم و بیدار بشم و ببینم همه‌چیز تموم شده. از شیشه به بیرون نگاه کردم و با صدایی ضعیف گفتم : « میشه راه بیوفتی؟» دستش رو روی بازوم گذاشت و گفت: « مهراوه به خدا قسم همه‌ی ماجرا همین بود» نگاهش کردم و جدی تر گفتم : « میخوام برم خونه علیرضا. لطفا!» بدون هیچ حرفی، ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. از لحظه ای که وارد کوچه مون شدیم، دلم هُری ریخت و تمام اون درگیری ها جلوی چشمم اومد. زیر لب «خداحافظ» ی گفتم و پیاده شدم. از ماشین پیاده شد و به سرعت اومد کنارم. با تعجب نگاهش کردم که نگاهش رو ازم دزدید. دستی لای موهای بهم ریخته‌اش کشید و گفت: « چیزه... منم میام باهات.» مانعش نشدم. وارد خونه شدیم ...
فداتون🤩قربون نگاتون🌸
...