از دیرباز مرسوم بود که وقتی کسی به گرفتاری و مشکلی دچار میشد، برای رهایی از گرفتاری و یا دفع بلا نذر آجیل مشکل گشا میکرد. نحوه کار به این صورت بود که شخص پس از رهایی از گرفتاری، بسته به نذری که داشت هر ماه یا هر هفته شب جمعه به اندازه سه سکه، آجیل یا نخود خریداری میکرد و به خانه میبرد. در خانه دستمال یا سفره تمیزی را روی زمین پهن کرده و چند نفر از دوستان یا آشنایان را دور این سفره جمع میکرد و همینطور که مشغول پاککردن نخود یا آجیل بود، قصه مخصوصی را که به نام "پیر مرد خارکن" مشهور بود برای افراد نقل میکرد.
پس از اتمام قصه، پوسته نخود و آجیلهایی که جمع کرده بود را به آب روان میسپرد و آجیلها را میان افراد حاضر تقسیم مینمود. شکل کلی ماجرای پخشکردن آجیل مشکل گشا همین است اما در برخی شهرها یا روشتاهای کشورمان، نحوه تعریفکردن قصه کمی متفاوت است و البته این روزها تزیین مشکل گشا نیز جزو یکی از رسوم این ماجراست.
آجیل مشکل گشا شامل چیست؟
معمولا آجیل مشکل گشا شامل 7 قلم یعنی؛ خرما، فندق، پسته، بادام، نخودچی، کشمش و توت خشک است و روایت است که این آجیل باید بین 7 نفر تقسیم شود. البته این روزها اقلامی چون آبنبات، نقل، گردو و شکلات نیز در آجیل مشکل گشا قرار میدهند و بعد از تزیین مشکل گشا با تور و روبان و گل خشک و ... آن را بین افراد تقسیم مینماید.
قصه مشکل گشا (قصه پیرمرد خارکن):
در روزگار قدیم، پیرمردی بود بنام عبدالله که تمام عمر را در بیابانها به سر برده و در منتهای پیری و خستگی هر روز به بیابان میرفت و با قد خمیده و دست و پای فرسوده، خار می کند تا بهوسیله آن، امرار معاش نماید. زندگی برای او و خانوادهاش بسیار سخت میگذشت و هرچه عبد الله پیرتر میشد، زندگی آنها هم به مراتب سختتر میشد.
عبد الله برای گشایش کار و نجات از سختی نذر نمود تا هر صبح جمعه پیش از روشنایی صبح، جلوی در خانه خود را آبوجارو نماید تا "خضر نبی" به او و خانوادهاش نظر و عنایتی فرماید. پس از چند روز، یک روز صبح که همسر عبدالله مشغول آبوجارو بود، پیرمردی با موهای سفید بلند و روشن، از دور نمایان شد و چون نزدیک او رسید گفت: به عبد الله بگو در سختیها "مشکل گشا" را یاد کن و دست از دامان او برندار تا مدد بگیری. این را گفت و از نظر غایب شد.
زن به خانه آمده و آنچه دیده و شنیده بود برای عبدالله نقل کرد. عبدالله گفت: این شخص، نبی الله بوده؛ افسوس چیزی از او نگرفتی.
خلاصه آن روز عبدالله کمی دیرتر از خانه روانه بیابان شد و چون فرصتی برای کندن خار نبود، به سمت غاری رفت که خارهایی که برای روزهای برف و باران ذخیره کرده بود را با خود ببرد. چون به محل خارها رسید اثری از آنها ندید زیرا رهگذری تمام آنها را سوزانده بود.
عبدالله حیران وسرگردان چند قطهر اشک به یاد زندگی تلخ و بخت برگشته خود ریخت و چندین مرتبه مشکل گشا؛ حضرت علی (ع) را یاد نموده، روی زمین افتاد. پس از چند لحظه، سواری نورانی نزد او رسید. سر او را گرفت و او را دلداری داده و چند سنگ فروزان به او داد و فرمود: این سنگها را بفروش و امرار معاش کن و هر شب جمعه ما را یاد نما. این بگفت و از نظر پنهان شد.
عبدالله شکر خدای به جا آورد و سنگها را در توبره نهاده و روانه شهر شد. چون به منزل رسید، سنگها را بیرون آورده روی طاقچه گذاشت و شرح ماجرا را برای زن و فرزندان خود ذکر نمود و به هریک وعده و دلداری داد. چون شب فرا رسید، کلبه عبدالله از نور آن سنگها چون روز، روشن شده بود و عبدالله فهمید که سنگها گوهر شب چراغند.
وقتی صبح شد، عبدالله سنگها را برداشته و پنهان نموده و یکی از آنها را با خود به بازار برد. جواهرفروشی آن پاره سنگ را به قیمت بسیار زیادی خرید و عبدالله شکر به جای آورده، پوشاک و خوراک برای زن و فرزندان خود خرید. کم کم زندگی را توسعه داد و برای خود و سه دخترش قصرهای باشکوه مهیا نموده و از زحمت خار کندن در بیابان راحت شد و چون زندگانی از هر جهت مهیا شد، به فکر حج و زیارت خانه خدا افتاد؛ پس اسباب سفر آماده نمود و به قصد حج روانه شد. عبدالله به زن و سه دخترش سفارش نمود تا قصیده مشکل گشا را از یاد نبرند و هر شب جمعه آن را بیان نمایند.
در غیاب عبدالله، روزی دختر پادشاه از کنار قصر عبدالله میگذشت و چون شکوه آن قصر را دید تعجب کرد و پرسید: این دستگاه شاهانه از کیست؟ داستان پیرمرد خارکن و معجزهنمودن حلال مشکلات را برای او تعریف کردند و دختر پادشاه خواست که با دختران آن پیرمرد خارکن آشنا شود و آنها را به همنشینی خود دعوت نمود.
بعد از دوستی دخترهای عبدالله با دختر پادشاه، قصیده حضرت مشکل گشا و سفارش پدر را از یاد بردند.
روزی دختر پادشاه با دخترهای عبدالله در استخر باغ مشغول بازی بودند که کلاغی گلوبند مروارید دختر پادشاه را ربود و بالای درخت چناری برد. دختران عبدالله که دستبهآب داشتند زودتر از دختر پادشاه از آب بیرون آمده و لباس پوشیدند. بعدا وقتی دختر پادشاه از آب بیرون آمد، اثری از گلوبندش ندید و هرچه جستجو کردند آن را نیافتند.
دختر پادشاه به دختر عبدالله شک کرد و گفت: گلو بند من نزد شماست زیرا شما زودتر از آب بیرون آمدید و حتما این دم و دستگاه و ثروتی که پیدا کردهاید نیز از راه دزدی است و نه از مشکل گشا، والا مرد خارکن کجا و این تشکیلات کجا!
ماجرا را به عرض پادشاه رساندند و شاه دستور داد همه آنها را زندانی کرده، اثاثیه آنها را توقیف نمایند و همچنین مأموری فرستاد تا عبدالله را از راه حج دستگیر نموده و بیاورند. سواران دنبال عبدالله تاخته او را گرفتند و نزد شاه آوردند و او را نیز به زندان انداختند. چند روزی گذشت و دوباره عبدالله پیرمرد نورانی یعنی حضرت خضر نبی الله را در خواب دید که به عبدالله فرمود: چرا قصیده مشکل گشا را فراموش نمودهای؟
چون این را گفت، عبدالله از خواب بیدار شد و فهمید تمام این بلایا برای فراموشنمودن قصیده مشکل گشا بوده است و چون شب جمعه فرا رسید، نزد زندانبان التماس کرد که قدری نخود و کشمش برای او تهیه کند. زندانبان قدری نخود و کشمش فراهم نمود و به عبدالله داد. پیرمرد با دلی شکسته زندانیان را دور خود جمع نموده و قصیده مشکل گشا را برای آنها بیان کرد و گریه بسیاری نمود. همان شب پادشاه، مولای متقیان حضرت علی ابن ابیطالب (ع) را در خواب دید. مشکل گشای هر دو عالم امر فرمودند: عبدالله و خانواده او بیگناهند و گلوبند دخترت در درخت چنار در لانه کلاغ است. این را فرموده و از نظر غایب شدند.
شاه بیدار شد و دستور داد تمام لانههای کلاغ را جستجو کنند. گلوبند مفقود شده را در لانه کلاغی یافتند و شاه فورا امر کرد عبدالله و خانواده او را آزاد و اثاثیه آنها را آزاد کنند و به احترام او تمام زندانیان را مرخص کرد.
تا عبدالله زنده بود همنشین شاه و مورد احترام خاص و عام بود و هیچ شب جمعه قصیده حضرت مشکل گشا را فراموش نمی کرد.
هر که را مشکل بود، حلال مشکلها علی است دار دریای حقیقت، بحر بی پایان علی است
عیدتون مبارک عزیزان پاپیونی🌹🌹💌🌹🌹
یدنیا ممنون بابت پیامای قشنگتون
فاطمه جانم ممنونم بابت این حس خووووب...
...