مادربزرگم میگفت: آدم هرچه تنها تر، رُسِ قلبش خشکیده تر و پاشنهٔ درِ اشکهایش تخته تر!
هیچوقت نفهمیدم چه میگفت.
راستش را بخواهید برایم اهمیتی هم نداشت، آن نصیحت های بی دندانی که بوی نُقلِ گل محمدیِ چایِ بعد از روضه را میداد.
حقیقتش شمردنِ پیچ و تابِ آن لثه های چرکیدهٔ چیندار برایم لذت بخش تر بود، تا آن همه "نکن ها" و "نشد ها" و "نباید ها" و هرچه "نه" ها و هرچه اخطار ها...
پیرزن ها همیشه حرف زیاد میزنند.
گه گاهی که تابستان ها، به روستایشان میرفتیم، غمِ عالم بر سرم هَوار میشد که نکند باز عزم کند با آن چادرِ زهوار در رفتهٔ رنگ و رو وارفتهٔ چروکیدهاش بیاید دمِ مکتبِ قرآنِ خاله حمیده و زیر زیرکی پچ پچِ سمیه و طهورا، گوشِ عرش و فلک را کَر کند که: بچه ننه، مثل کَنه، آسته برو، پیش و جلو.
من بچه ننه نبودم.
راستش اصلا نمیدانستم یعنی چه!
اما آن موقع ها که به جاسم -پسرِ خل و چِلِ خانعمو- میگفتند بچه ننه، رگِ گردنش باد میکرد و چهره اش آب لَمبو میشد!
درست مثلِ دیوِ سیاهِ غصه های پنجشنبه شب های مادربزرگ؛
شاید هم ترسناک تر!
همیشه فکر میکردم اگر یک روزی گریهٔ جاسم را در بیاورم، مرواریدِ هفترنگ از چشم هایش جاری میشود و بعد که با افسونِ چشم هایم طلسماش کردم، آنوقت پولدار ترین دخترِ هَپلیِ دِه میشوم. از همان مرواریدهایی که مادربزرگ میگفت: توی سرچشمهٔ رودخانهٔ دِه هست.
اما خب من حتی چشم های زیبایی هم نداشتم...
مادربزرگم میگفت: چشم هایت را آل زده که یکی میگوید بخت و یکی بختک. هروقت هم که میپرسیدم: بختک چیست؟! گوشهٔ انگشتش را میگزید و چهارتا قل هو الله، چهار گوشهٔ بدنش فوت میکرد و ریز ریزکی آیه و قرآن و حدیث میگفت که یحتمل این بختک؟! نخورتش شاید.
چه میدانم؟! شاید هم جاسم وقت هایی که حوصلهٔ قُلدری و از دیوارِ راست بالا رفتن ندارد، میرود آن بالا ها و اشک میریزد و باز بر میگردد برای شاخ و شانه کشی و الواتیهایش.
عادتش بود؛
گیسِ همهٔ دختر های کلاس را میکشید و روی سر و رویِ سُرمه کشیده شان آب میچکاند.
خیلی وقت ها دخترهای مکتب، پری میآمدند و مثلِ دیگِ روسیاه برمیگشتند و صدای دمپایی خوردنشان -جای شیههٔ ظهرگاهی اسب ها- توی دِه پُر میشد
ولی من؟
به من کاری نداشت.
انگار که توی دایرهٔ بیناییِ چشم های کور و لوچ و نابینایش، من نقطهٔ صفرِ مرزی بودم؛
مهم! اما کور...
شاید هم چون مثل باران سرمه نمیکشیدم و چشم هایم رنگِ یونجه و علف نبود، با من حال نمیکرد.
اما خودم دیدم، همان روزی که سعید از سکوی کلاس هولم داد زمین؛
چشم هایش کاسهٔ آب آلبالو خشکه بود و دست هایش کوه تفتان!
سعید خیلی شانس آوَرد که خاله حمیده با تَرکه اش از راه رسید، وگرنه جاسم الآنه بالای دار بود و من هم لابد متصدیِ کشیدنِ صندلیِ چوبیِ پایه شکسته، از زیر پاهای بو گندویش.
فردایش بود -به گمانم- یا پس فردا؛
روی میزِ جاسم، درست همانجایی که بعد از دعوا سرش را گذاشت و خُرناس کشان خوابید، مرواریدِ هفت رنگ پیدا کردم؛
دوتا!
حرف پیچیده بود که پدرش حسابی به حسابِ نداشته اش رسیده.
چند تا ترکهٔ جان دار توی پاهایش خُرد کرده و دو سه تا آجرْ پاره روی دست هاش.
راستش را بخواهید خیلی دوست داشتم آنجا میبودم؛
نه برای اینکه جلوی پدرش را بگیرم ها! نه...
فقط میخواستم مروارید های هفت رنگی که از چشم هایش میچکد را جمع کنم و بفروشم و با پولش ماتیک بخرم.
از همان هایی که سحر قایِمَکی از دخمهٔ آشپزخانهٔ مادرش دزدیده بود و میگفت بوی پرتقال میدهد.
چند روز بود جاسم را نمیدیدم،
دخترهای مکتب آن سهچهار روز حسابی دلبر شده بودند؛ آن دیو های سیاهسوخته!
روز پنجم بود؛
آمد
سکوت کرده بود
نشست
سکوت کرده بود
درس خواند
سکوت کرده بود
بی مهابا مقدمهٔ انشای آن روزم بود: آدم هرچه تنها تر، رُسِ قلبش خشکیده تر و پاشنهٔ درِ اشکهایش تخته تر!
چهمیدانم؟! لابد پیرزن ها هم گاهی درست میگویند.
از آن موقع -الان سال هاست- در دِهِ ما هیچ مروارید هفترنگی چکیده نشده.
...