ندانمت که چو این ماجرا تمام کنی
ازین سـرای کهـن راهی کجام کنی
درین جهان غریبم از آن رها کردی
که با هــــزار غم و درد آشنام کنی
بَسم نوای خوش آموختی و آخر عمر
صلاح کار چه دیدی که بی نوام کنی
چنین عبث نگهم داشتی به عمر دراز
که از ملازمت همـرهان جدام کنی
تو خود هر آینه جز اشک و خون نخواهی دید
گرت هواست که جامِ جهاننمام کنی
مرا که گنج دو عالم بهای مویی نیست
به یک پشیز نیَرزم اگر بهام کنی
زمانه کرد و نشد، دست جور رنجه مکن
به صد جفا نتوانی که بی وفام کنی
هزار نقش نواَم در ضمیر می آمد
تو خواستی که چو سایه غزلسرام کنی
لب تو نقطهٔ پایان ماجرای من است
بیا که این غزل کهنه را تمام کنی ...
#هوشنگ_ابتهاج
...