۵ تا صلوات یادتون نره
☘ سلام بر ابراهيم ۱☘
💥 قسمت هشتاد و چهارم : روزهاي آخر ( بخش دوم)
👥 راویان : علي صادقي، علي مقدم
ابراهيم محاسنش را كوتاه كرده. اما با اين حال، نورانيت چهرهاش مثل قبل
است. آرزوي شهادت كه آرزوي همه بچه ها بود، براي ابراهيم حالت ديگري
داشت. در تاريكي شب با هم قدم ميزديم. پرسيدم: آرزوي شما شهادته، درسته؟!
خنديد. بعد از چند لحظه سكوت گفت: شهادت ذرهاي از آرزوي من است،
من ميخواهم چيزي از من نماند. مثل ارباب بيكفن حســين علیهالسلام قطعه قطعه
شوم. اصلا دوست ندارم جنازهام برگردد. دلم ميخواهد گمنام بمانم.
دليل اين حرفش را قبلا شنيده بودم. ميگفت: چون مادر سادات قبر ندارد،
نميخواهم مزار داشته باشم.
بعد رفتيم زورخانه، همه بچهها را براي ناهار فردا دعوت كرد.
فردا ظهر رفتيم منزلشــان. قبل از ناهار نماز جماعت برگزار شد. ابراهيم را
فرســتاديم جلو، در نماز حالت عجيبي داشت. انگار كه در اين دنيا نبود! تمام
وجودش در ملكوت سير ميكرد!
بعد از نماز با صداي زيبا دعاي فرج را زمزمه كرد. يكي از رفقا برگشت به
من گفت: ابراهيم خيلي عجيب شده، تا حالا نديده بودم اينطور در نماز اشك
بريزه!در هيئت، توســل ابراهيــم به حضرت صديقــه طاهره سلاماللهعلیها بــود. در ادامه ميگفت: به ياد همه شــهداي گمنام كه مثل مادر سادات قبر و نشاني ندارند،
هميشه در هيئت از جبههها و رزمندهها ياد ميكرد.اواسط بهمن بود. ساعت نه شب، يكي توكوچه داد زد: حاج علي خونهای!؟
آمدم لب پنجره. ابراهيم و علي نصراللهی با موتور داخل كوچه بودند، خوشحال
شدم و آمدم دم در.
ابراهيم و بعد هم علي را بغل كردم و بوسيدم. داخل خانه آمديم.
📚 منبع: کتاب سلام بر ابراهيم ۱👉🏻
شهید
#ابراهیم_هادی#چالش_روزمرگی #فاطمه_زمانی