میخواستم خودم را پرت کنم گوشه و کنارِ زندگی اش تا هرزگاهی خاکِ دلم را بتکاند.
خودم را بچسبانم گوشه ی پیراهنش تا همیشه همراهش بمانم.
چایِ عصرانه اش باشم ؛
خستگی هایش را روی شانه هایم بتکاند.
خیالِ شبهایش باشم به وقتِ دلتنگی هایِ گاه و بی گاه اش؛
کاغذِ کوچکی داخلِ جیب هایش باشم که هرکجا میرود من را یادش بماند.
چشم هایِ زیبایش باشم تا با من ببیند ؛
با من بخندد ؛
با من گریه کند.
یا که دست هایش ؛
با من بنشیند ؛
با من بلند شود ؛
عصایِ تنش باشم.
موهای پریشانش باشم
دست بکشد گاهی روی تنِ تنهایی ام.
هیچ نبودم جز دورترین غریبه ی موجودِ دنیایش!
#فرگل_مشتاقی
...