عکس سالاد اندونزی

سالاد اندونزی

۲۷ فروردین ۰۳
قسمت۲۷
سرگذشت حنا

خواب بودم که با غرولند های ماه منیر که از تو هال می امد چشمامو کمی باز کردم تو جام غلط زدم
گفت حنا؟حنا؟!پاشو آماده شو واسه ناهار
سرمو تو بالش فرو کردم با صدای بلند گفتم سیرم!!
صداش از پشت در معترضانه به گوشم رسیدسیرم نداریم!پاشو باید بریم اون طرف واسه ناهار زشته سیاوش امده درست نیست نریم
نفسمو فوت کردم و سرمو کوبوندم رو بالشت گفتم اه این بازامد دردسرهای ماشروع شدبعدپتو رو با حرص از رو خودم کنار زدم
دست صورتم شستم بعد
لباس پوشیدم و جلوی کمد بلاتکلیف وایساده بودم
مردّد بودم شال بذارم سرم یا نذارم!همون شب که اومد من رو با اون سر و وضع دید الان ضایع نیست شال سرم بذارم؟!
توفکربودم که در اتاقم باز شد ماه منیر اومد تو
با ناراحتی گفت داری چکارمی کنی یه ساعته؟!!
نگاهمو کلافه به سمتش برگردوندم گفتم نمی دونم شال بذارم سرم یا نه؟!
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد گفت اینم سؤاله می پرسی؟خوب معلومه باید بذاری سیاوش بهت نامحرمه!زود باش یه چیزی بذار سرت زودتر بریم و بعد از اتاق بیرون رفت
پوزخندی به حرف های ماه منیر زدم
آره نامحرم که هست ولی قبلاََ بنده رو با تی شرت و موهای افشون زیارت کردن!!شک رو کنار گذاشتم و شال همرنگ لباسم به سر کردم از اتاق خارج شدم
ماه منیر کنار در وایساده بود با دیدنم لبخندی زد و از خونه بیرون رفت منم به دنبالش!!
یاد گریه های امروزم افتادم
چقدر احساس بهتری داشتم اگه گریه نمی کردم می ترکیدم
قدم هامو سریع کردم تا کنار ماه منیر برسم
در سکوت به طرف خونه سیاوش حرکت کردیم از در که وارد شدیم
شدم همون حنا بی خیال و سرخوش با صدای بلندی گفتم آهای صابخونه!اینه رسم مستأجرنوازی؟!کجایی پس؟!...بابا یه استقبالی, اسفندی, گاوی, گوسفندی ! حالا گاو و گوسفندم نه ما به همون مرغشم راضییم...
صدای خنده ثریا جون تو خونه پیچید گفت ولوله باز نیومده شروع کردی؟!
رفتم تو هال گفتم کی گفته نیومدم ایناها حیّ و حاضر!! از غول چراغ جادو هم سرعت عملم بالاتره!!
هر سه خندیدی
ثریا جون از آشپزخونه اومد بیرون گفت خانوم غول چراغ جادو حالا که حیّ و حاضر هستین تشریف بیارین تو مطبخ میزو بچینین!!
با این حرفش لب و لوچه ام آویزون شد که هر دوشون با دیدن قیافه ام وارفتن ازخندیدن...
گفتم ای بابا عجب گیری افتادما!من نمی خوام کدبانو باشم!! از آشپزی و کارای آشپزخونه هم خوشم نمیاد مگه زوره؟!
ماه منیر گفت دخترجان چه خوشت بیاد چه خوشت نیاد وقتی ازدواج کردی باید آشپزی کنی شوهر بیچاره ات چه گناهی کرده!بعد رو به ثریا جون گفت بد میگم ثریا خانوم؟!
ثریا جونم با حرکت سر حرف ماه منیر رو تأیید کرد.سرمو بالا گرفتم گفتم
-ای خدا!!ببین با کیا همسایه ایم!!شما مثل اینکه تا نوه نتیجه منم نبینین دست بردار نیستین!!حالا که اینجوریه عمراََ اگه ازدواج کنم!
صدای سیاوش از پشت سرم اومد
گفت نگران جاشم نباش کلی خمره تو انباری هست با هر نوع ترشی که دلت بخواد!!
ماه منیر و ثریا جون خنده کنان تو آشپزخونه رفتن!دندونامو رو ی هم فشار دادم!ببین تقصیر خودته هی شروع می کنیا!برگشتم طرفش و با خونسردی گفتم فعلاََ که جناب عالی تو صدر جدولی و بعد با لبخند ادامه دادم
ترشی لیته خوبه بگم برات آماده کنن؟!
یه قدم بهم نزدیک شد با پوزخند گفت خانوم کوچولو! آقایون نمی ترشن اون خانومان که باید ترشی بندازیشون!!
انگشتمو گذاشتم گوشه لبمو با ذوق گفتم اهه!!راست میگی اصلاََ حواسم نبود قصد جسارت نداشتم یادم نبود آقایون می گَندن!!
لبخندش محو شد و کم کم جای خودش رو به چینی بین ابروانش داد!آخ چه حالی میده حرصت بدم هه هه کم آوردی!!؟
سرمو کج کردم لبخند حرص درآر و پیروزمندانه ای بهش زدم گفتم حرص نخور دکی جوون موهات می ریزه از اینی که هستی بی ریخت تر میشی!!
بعدم پشتم رو بهش کردم و به طرف آشپزخونه به راه افتادم
صدای نفسش که محکم بیرون داد لبخندی به لبم آورد..
...