عکس شیرینی تاتلی شانه
مامان ارسلان
۱۱
۳۲۲

شیرینی تاتلی شانه

۴ روز پیش
سرگذشت واقعی ۲ قسمت هشتم
دوست داشتم زودتر ببینمشون.مدقعی که گفتن میتونم راه برم فورا خودمورسوندم به اتاق نوزادان.ازپشت شیشه دنبال بچه هام بودن...
خودمو رسوندم به در ورودی ودر زدم ی خانم اومدگفتم میخوام بچه هاموببینم.گفتم بیاتو...
رفتم بالای سرشون توی شیشه ی مستطیلی بودن.فقط پوشک شده بودن.گفتم اینا دوتان.گفت اره ...ولی وزنشون خیلی پایینه...وخترت ۱ کیلو و۲۰۰گرمه اما پسرت ۹۰۰ گرم ...وزنش خیلی کمه...متاسفانه تنفسش اصلا خوب نیست...داری میبینی که بهش اکسیژن زدیم...
گفتم اخه چرا...
گفتم وقتی به دنیا اومد تنفس نداشت...احیاش کردیم برگشت...باخداست...براش دعا کن.اگه امشبو بتونه خودش نفس بکشه بدون دستگاه پس بدون برات میمونه وان شاالله بزرگ میشه...

همون جا دعاکردم که حالش خوب بشه وهردو سالم وسلامت بزرگ بشن.خودم با همت وپشتکارخودم بزرگشون میکنم...

پسرم همون شب دیگه قلبش نزد.این اتفاق خیلی برام سنگین بود.همیشه با اینکه سالها گذشته هنوز گوشه یقلبم دلتنگ پسر یک روزم میشم...

خداروشکر دخترم موند وشیرکه دادم بهش وزنش بهترشد واز بیمارستان مرخص شد.برگشتیم روستا.بعداز چهارپنج ماه صیغه ی طلاق جاری شد از بهرام جداشدم .با نامه ی داداگاه که وکیلم برام اورد تونستم براش شناسنامه بگیرم.اسمشو گذاشتم بهار...چون توفصل بهار به دنیا اومده بود وبرام نویدبخش زندگی جدیدم بود.

پری بعداز چندماه برگشت تهران...دادگاه خونه باغ و شرکت دوبرگردونده بود به پری...اما بهرام پنج سالی قراربود توزندان بمونه...

پری هم خونه باغ وشرکت  رو فروخت و با مدرک خودش ی کارخونه تولید مواد اولیه شیمیایی زد وکارشم زود رونق گرفت.

خودمو زودتر جمع کردم رفتم ی چرخ خیاطی گرفتم وشروع به خیاطی کردم.چون جهازمو پس نگرفتم کلی وسیله هام جاگذاشتم ونیوردم پس از ی جای باید شر ع میکردم.خواهرمم تومسجدروستا اموزش میداد.پدرم روی زمینی که بهش سالها پیش به ارث رسیده بود.ذرت کاشته بود...
همگی تلاشمون رو برای زندگی بهترمون میکردیم .بهارم روز به روز بزرگتر میشد.با پس اندازم تونستم ماشین بخرم.رفت وامدبهشهر کمی راحتترشده بود.بی خبراز پری هم نبودم....گاهی اوقات میومد پیشمون میموند...

بهار نزدیک سه سالگی بود که علائم پرخاشگری زیاد داشت خودشومیزد.خواهرزاده هام وبرادرزاده هام رو اذیت وموهاشونو میکشید.خودشو به شدت میزد وگریه میکرد.اصلا نمیزاشت بغلش کنم نگام نمیکرد...بردمش دکتر...دکترگفت اوتیسم خفیف داره...کارهای که دوست داره خودشوتنهایی انجام بده بزارانجام بده...
خیلی شن بازی دوست داشت میزاشتم گوشه حیاط تنهایی بازی کنه خسته که میشد خودش میومد میخوابید...
دکترگفت بهترمیشه چون بیماری خفیف وکنترل شده ست خوب میشه...

پنج سالی از جدایی ازبهرام میگذشت که پری بی خبراومد روستا.چتدساعتی که گذشت بعداز ناهار گفت مادر بهرام پیغام داده که بهرام داره آزاد میشه.میدونه شما کجایید.ادرستون روداره.گفته میام پیداتون میکنم ودخترموازت میگیرم...
اعصبانی شدم.گفتم بهرام که این بچه رونمیخواست میگفت مال من نیست حالا شده بچه ش...من دیگه اون ادم قبل نیستم نترس شدم.پدرم وداداشام پشتمن...
پری گفت بازم اون پدرشه دادگاه میتونه ازت بگیرتش...
ترسیدم.
اون شب از ترس وهراس اومدن بهرام‌خواب به چشمم نیومد.صبح پری رفت....
باپدروداداشم نشستم حرف زدم گفتم من از اینجامیرم...گفتن کجا میری گفتم ی جای دیگه ی شهر دیگه...اصلا میرم جنوب...ی شهرکوچیک پیدا میکنم میرم اونجا ساکن میشم.من دخترمو نمیدم به بهرام.من میدونم اون چه ادمیه...نبایدفرصتوازدست بدم بایدهرچه زودتربرم

اولش قبول نکردن اما بعد همشون قبول کردن اما به شرطی که همشون بامن بیان.گفتم شماکه نباید خودتون وزندگیتون رو ول کنین دنبال من بیاد...پدرم گفت
نه دخترم...من ومادرت جز شمابچه ها کسی رونداریم...کنارتوباشیم خیالمون راحتتره...همه جاهم اسمون همین رنگه...باهمت وتلاش داداشات وخودت زندگیتودوباره دوباره میسازیم.

دوسه هفته بعد ی خونه توی بندرعباس گرفتیم واومدیم اجاره نشینی.روزهای اول همه باهم زتدگی میکردیم تا اینکه ی خونه دوطبقه بهترین جای شهرپیداکردیم که نزدیک ساحل بود خریدیم.
چهارواحدنسبتا بزرگ با ی حیاط بزرگ بود.
هر روز پدرومادرم بهدر رومیبردن دم ساحل اما تابستانها خیلی گرم بود نمیشد رفت ساحل .داداشم گوشه حیاط شن اورده بود تا بهار بازی کنه وسقفشم گرفته بودکه گرمش نشه.
اگه نمیتونستم بره ساحل توخونه بازی میکرد.

ده سال از جابه جایی از اراک به این شهر میگذشت.خیاطی میکردم برا تولیدی ها و مغازه ها درامدم خوب بود.توی حیاط زیرپیلوت ی اتاق کوچیک دراوردم وکردمش اتاق خیاطی خودم.که باصداش نه مزاحم استراحت کردن پدرومادرم نشم نه بهار روبیدارکنم.
خواهرم طبق معمول اموزش میداد به دخترای علاقه مندبه خیاطی وگلدوزی.داداشام هرکدوم ی مغازه خریده بودن ومشغول کار بودن.
...