عکس قورمه سبزی
مامان ارسلان
۱۱
۲۷۶

قورمه سبزی

۱۰ ساعت پیش
سرگذشت واقعی ۳ قسمت دوم
یادمه شش یا هفت ساله بود شب قبل پدرم مادرمو مجبور میکرد که بره از داییم پول بگیره واسه جنس خریدنش.مادرمم زیربار نمیرفت که بره صداشون میومدتواتاق.پدرم میگفت
اکرم برو ...برو ...یکم پول از داداشت بگیر وبیا.هرچی داریم سوخته وهمینو میدیم بچه ها ...که اگه ندیدم بهشون صداشون محله روبرمیداره....
مادرمم گفت نه ...من نمیرم.روم نمیشه تورو داداشم نگاه کنم.ازبس تمام خرج ومخارجمون با اونه.زنش ناراحت میشه....بعدم من تصمیم گرفتم ترک کنم.با داداشم امروز رفتم مشاوره.تصمیم گرفتم پاک بشم
پدرم گفت تومال پاک شدنی اخه...
اخرش سرموکردم زیر لحافو خوابیدم.
ازپنجره دیدم داره برف میاد داد زدم وبقیه روبیدارکردم.همه بیدارشدن.
همیشه خواهراماز کارگاه با اجازه رییسشون ومسئول خیاط خونشون با تکه های پارچه برامون لباس میدوختن.چیزی به اسم لباس گرم نداشتیم دوسه تا لباس روهم میپوشیدیم ویادمه ی روسری قرمز داشتم ازبس شسته وپوشیده بودم کهنه بود همونوپوشیدم ورفتم حیاط بازی.
خواهر بزرگم گفت پس محسن کو ؟محسن داداش کوچیکم واخری بود.من گفتم شاید رفته دستشویی.مشغول بازی شدیم نیومد.رفتیم دنبالش گشتیم توخونه نبود.رفتم حیاط دایی از زندایی پرسیدیم نبود.زنداییم گفت شاید دنبال مادرت وداییت رفته...
گفتیم حتما دنبال مادرم رفته خیالمون راحت شد ودوباره مشغول بازی شدیم .زندایبم گفت توی همین حیاط بازی کنین.اخه زنداییم اصلا اجازه نمیداد بچه هاش بیان حیاط مابازی.مافقط اجازه داشتیم بیام توی حیاطشون وبازی کنیم اونا اجازه نداشتن واگه میفهمید دعواشون میکرد.
با بچه مشغول برف بازی شدیم وکلی خندیدیم.نزدیک ظهربود.زندایی برامون آش اورد کنارهم خوردیم وخندیم که مادرم ودایی اومدن...
بدو بدو رفتم سمتشون وگفتم مامان محسن با شما اومده بودچرا منو نبردی؟منم میبردین
گفت ما که محسن رونبردیم...دنبال ماکه نبود...

اون موقعها جای بعنوان بیرون وگردش نداشتیم.تا حالا از سرخیابون وبقالی اونطرفتر نرفته بودم.همیشه میگفتم خوشبحال مرضیه ومریم و اکبر که میرن خیاط خونه.
من جای نمیرم که ببینم چطوری .دوست داشتم برم پارک وبا وسیله های اونجابازی کمم که نگو اخه هروقت دختردایی وپسرداییم از پارک وشخربازی میگفتن کلی خیال بافی میکردم که چطوری چه شکلیه...
خلاصه مادرم گفت شایدجای قایم شده...چه میدونم  توکمد؟جای؟
مریم گفت بچه ی دوساله میدونه ومیتونه قایم بشه.
مادرم گفت شاید پیش باباتونه بیداره....سرنزدین بهش.گفتیم نه اونجانرفتیم...
مادرم رفت سمت حیاط خودمون بچه ها پشتش ریسه شدیم ورفتیم.
صداش زد محسن ...محسن مادر کجاییی....دراتاق روباز کرد دیدم پدرم بیداره ومشغول مصرف موادبود...
مادرم گفت ...محسن...محسن نیست....ندیدی بچه رو؟
پدرم ی پک گرفت داد بیرون وگفت حتما با بچه هاست رفته شاید بیرون...
مادرم گفت چی ...کجا رفته مگه...با بچه ها نبود که...کجاروداره بره.خونه ی داداششم نبود...

مادرم در کمد روباز کردی کیسه چرمی افتاد بیرون.پدرم پرید سمتش مادرم جلوتر خم شد وکیسه روبرداشت بازش کرد توش پراز پول بود....
گفت اینا چیه؟
همه رفتیم جلو وتوشو دیدیم چندبسته پول بود که بعضیشون رول بود بعضی دسته دسته بود....

دوباره حرفشو تکرارکرد
محسن روچی کار کردی ...پسرم کجاست....توکه پول نداشتی منم که پولی نداشتم...نکنه پسرمو....

توی چشمای مادرم اشک جمع شد وبغض کرد.گفت نکنه محسن روبردی فروختی....
پدرم هیچی نگفت...
داییم که حالا به جمعمون اضافه شده بود زد زیر منقل وزغالا ویقه شو گرفت وگفت تا حالا بخاطر خواهرم هیچی بهت نگفتم.اما دیگه از حد گذرودی بگو اون بچه روچی کار کردی یا خودم حالیت کنم...
بازم پدرم هیچی نگفت.
مادرم نالید واصرار که محسن روچی کار کردی اما جوابی نداد...سکوت کرده بود وچیزی نمیگفت.مادرم همش گریه میکرد.
فرش کهنه هم از اتیش زغالا داشت میسوخت که باخواهرام وبرادرم کمک کردیم جمعش کردیم وریختیم توی حیاط زیردرخت خشکیده...
مریم ومرضیه واکبر ودایی رفتن دنبال محسن بگردن ومن مامانم هم باهم رفتیم بگردیم.از همسایه هاپرسیدیم ...از هرکی توکوچه ردمیشد ....از هر رهگذر.از نونوا و بقال سرکوچه حتی قهوه خونه هم رفتیم...

چون من کوچیکتربودم مجبوربودم خونه بمونم ومواظب خواهرمدکوچیکتر و داداشم باشم.

روز بعدکه همه رفتن دنبال محسن بگردن رفتم پیش بابا.تاحالا مهرومحبتی ازش ندیده بودم.فقط وقتی بدن دردداشتم ی چای تلخ وسوخته میداد بخوریم وبس.
گفت بابا
گفت ها...
گفتم بابا تواز محسن خبر نداری
بازم هیچی نگفت...

چندماه گذشت اما خبری از محسن نبود.حتی به پلیسم اطلاع دادیم اونام نتونستن پیداش کنن.
مادرم ترک کرده بود وتنها غم وغصه ی که داشت محسن بود که نبود...فصل بهاربود .همه ی درختای حیاط دایبم گل داده بودن وخیلی قشنگ شده بودن.
پسر دایی ودختر دایبم برعکس من وخواهرام وبرادرام مدرسه میرفتن ...درس میخوندن.درسشون از تعریفهای زنداییم میفهمیدم که خوبه .مادرشون براشون جایزه میگرفت ومیبردشون گردش شهربازی ...اما ما نمیرفتیم...

...