عکس حواری
مامان ارسلان
۱۳
۳۱۷

حواری

۳ روز پیش
سرگذشت ۱۱ قسمت سوم
منم هر وقت داداشم اینو میگفت برای خودم توخیالاتم چه فکرای که نمیکردم وخوشحال وامیدواربودم یکروز دور هم جمع بشیم ودور نباشیم ازهم.

روزها گذشت گذشت.زن بابام به یکسال نکشید حامله شد وزایمان کرد.بچه ی اول زن بابا پسربود.بابام خیلی خوشحال بود.انگاری مادرمو فراموش کرده بود.بیشتروقتا با خاله ودایی هام میرفتیم سرخاک مادرمو ومینشستیم وبعدم مارو میبردن دم خونه پیاده میکردن ومیرفتن.تمام دلخوشی های اون سالهای من فقط همین بود وبس.کلاس دومم خوندم.سومم تموم شد ورسیدم به کلاس چهارم که با چندتا دختر دوست شدم.
از اون دخترای که تنشون میخوارید واسه دعوا و کتک کاری.رفیق بازبودن ومنم کم کم کنارشون خیلی چیزا رو یاد گرفتم.یکیشون دزدی میکرد.خوراکی وپول بقیه بچه ها رو میرفت برمیداشتم ومافقط به کارش میخندیدم.کم کم بخودم یاد داد و میگفت حتی بلد جیب بقیه رو بزنم.کنارش حتی جیب بری هم یاد گرفتم...
اون موقع فحش و حرف زشت وبدم نمیزدم که قشنگ کنار اونا یاد گرفتم.ی سری توی کلاسمون میخواستن جشن ۲۲ بهمن بگیرن ویکی از بچه ها قبول کرد که پولا روجمع کنه و بعدش بره ریسه وپرچم وفانوس های کاغذی بخره.
خلاصه که همه ی بچه ها روز بعدش کلی پول اورده بودن وی عالمه شد.دختره هم شمرد وگفت ۱۱ هزارتومن جمع شده.اون موقع ۱۱ هزارتون کلی پول بود ومیشد باهاش کلی لباس وخوراکی و وسیله خرید.
زنگ تفریح اخر که خورد وهمه ی بچه ها رفتن بیرون از کلاس.رفتم توی کلاس و یواشکی پولا رو برداشتم.اولش خیلی ترسیدم اما خودمو کنترل کردم وچندتا نفس عمیق کشیدم تا لو نرم.پولا رو کردم توجوراب و کف پام گذاشتم ودوباره کفش پوشیدم.
اونجا اولین دزدی مو انجام دادم.وقتی فقط ۱۰ سالم بود.
خلاصه زنگ خورد و همه ی بچه ها اومدن داخل کلاس.دختره متوجه شد پولا نیست وگریه وزاری که پولا گم شده.اینقدرگریه کرد که مدیر اومد وناظم کیف تمام بچه ها رو گشت اما پولا پیدانشد.دوستایی خودمم نمیدونستن که کارمنه ومنم لو ندادم.
تو عالم خودم فکرمیکردم کارم خیلی درسته.دیگه دستم به اینکار کم کم داشت عادت میکرد.توی راه مدرسه اگه سوار اتوبوس میشدیم با دوستام میرفتم ومیومدم وبا دختر خالم دیگه مدرسه نمیرفتم چون چندباری بهم گفت این دوستات دخترای خوبی نیستن وباهاشون قطع رابطه کن اما گوش نکردم واز اون جداشدم وبا اینا توی مدرسه جفت وجور شدم.
توی اتوبوس دوستم دست میکرد جیب این واون و پولای مردمو برمیداشت.
بار اولی که تو اتوبوس جیب ی پیرمرد رو زدم خیلی میترسیدم ودستام میارزید اما دوستام میگفتن بترسی لو میری.هواستو جمع کن و کارتو انجام بده.منم جیب پیرمرد بیچاره رو زدم و وسط راه هم ما پیاده شدیم.
توی راه هم میخندیدم که کارم چقدر با ارزش وخوب وعالی بوده.منم حتی ی لحظه هم به این کارای که میکنم وعواقبش  ونتیجه ی کارام فکرم نمیکردم.
تا اینکه ی برای عید توی مدرسه جشنی گرفتن تا پولهای که جمع میشه رو بدن به نیازمندای مدرسه.ی قلک دادن بهمون وگفتن هرچقدر میخواد پول توش بریزید وبیارید برای بچه های نیازمند مدرسه.منم قلکو بردم خونه و شوهر خالمم بنده خدا دست به خیرش خیلی زیاد بود کلی پول توش ریخت ودادبهم وگفت فردا ببر.
روز بعدم رفتیم مدرسه.توی راه قلکو پاره کردم وپولو برای خودم برداشتم وگذاشتم توی جیب خودم.اون سال درسم زیاد خوب نبود وثلث اول ودوم رو نمرات بد گرفتم و ثلث اخرم مردود شدم.
دوستامم مردود شدن و دوباره پایه چهارمو خوندم.خوشحالم بودم که باز کنار دوستامم.هر وقت پول داشتیم.برای خودمون چیزی میخریدمو میخوردیم و ی وسیله میخریدیم که پول رو خرج کنیم تا ردی ازش نمونه.
همون سال نجمه خواهر بزرگم که حالا برای خودش توی ارایشگاه زنانه کارپیداکرده بودخواستگاری اومد و دوماه بعدشم ازدواج کرد ورفت خونه زندگی خودش.شوهرش مرد خوبی بود.حتی دوتا برادرامم برد پیش خودش.اما میگفت سختمه همتونو ببرم پیش خودم.اول اومد منو با خودش ببره که باهاش زندگی کنم.خالم نزاشت.گفت
به نرگس عادت کردم و نرگسم خیلی توخونه کمک حالمه و نمیتونم ازش دور بشم.بزارپیش خودم بمونه.از حق نگذریم تمام خاله ودایی هام درحق تمام خواهر وبرادرام مادروپدری کردن وبدون چشم داشتی از سمت بابام مارو بزرگ کردن.
بابام هرماه به همه مون پول میداد اما باید خرج بچه های جدیدشم میداد.کبری هم سالی یکی بپه میورد و بچه های قد ونیم قد داشت.آبشم بامن تو ی جوب نمیرفت و من حسابی بهش زبون درازی میکردم وحالشو میگرفتم.
وقتی جشن عروسی یا نامزدی یا مراسمی روصه خوانی چیزی بود اونم دعوت میکردن و دورهم جمع میشدیم.کلی میمالید به خودش ومیومد.
چندباری بهش گفتم ی بارم بی ارایش بیا ...ببین ما میشناسیمت یانه؟بزاراون پوستتم هوا بخوره...
بهش برخورد وخواهرمم علامت میداد چیزی نگو زشته.
منم ساکت میشدم.
اون سال یادمه به نجمه گفتم تا موهامو کوتاه کنه وبرام پسرانه بزنه.بار اولی که موهامو پسرانه زدم.کلی کیف کردم وخوشحال روز بعد به دوستام نشون دادم.
هم شستشوی موی کوتاه خوب بود هم زیرمقنعه گرمم نمیشد.

پایه چهارم اون سال روقبول شدم ورفتم پنجم.یکم تلاشمو بیشتر کردم و قبول شدم و رفتم اول راهنمایی.راهنمایی بازم با دوستای خودم توی مدرسه وکلاس بودیم.حالا که بزرگترشده بودم.دل وجراتمم بیشترشده بود واگه لو میرفتم موقع کارم داد وفریاد راه مینداختمو.نمیزاشتم طرف ثابت کنه من اون کار روانجام دادم.
اون روزها عادتم شده بود که از جیب این واون پول بردارم.با اینکه خاله م وشوهرش وبرادرامم بهم پول میدادن اما کفاف خرجهای منو نمیداد.حال که بزرگترشده بودم بعداز مدرسه هم با دوستام میرفتیم بازار وبا پولهای که داشتیم خرید میکردیم.
توی بازارم جیب بری میکردم و پولای مردمو کف میرفتم.

اصلا حتی یکبارم یکی نبود بهم بگه نرگس این کاری که میکنی اشتباه...
اون سال اول راهنمایی هم مردود شدم ودوستام اما قبول شدن و رفتن دوم راهنمایی ولی من همچنان اول موندم.اون سال اینقدر تلاش کردم که قبول شدم ورفتم دوم.اما دوستام اون سال مردود شدن و منم بهشون رسیدم وباهم دوم رو خوندیم.
اون سال برادر بزرگمم ازدواج کرد.با دختر داییم.ی خونه گرفتن ورفتن سرخونه زندگیشون.برادرم همه ی خواهر وبرادرمو برد پیش خودش.اما اینبار خودم دنبال برادرم نرفتم ،چون نمیخواستم از دوستام دوربشم.خاله مم دید دوست ندارم برم.گفت بزارپیشم باشه.
منم اخرهفته ها جای اینکه برم پیش بابام اینا میرفتم خونه ی برادرم.خواهربزرگمم خونشونو عوض کردن واومدن دیوار به دیوار برادرم خونه گرفتن تا همه نزدیک هم باشن.ولی من چون دوست نداشتم از دوستام دوربشم قبول نکردم برم پیششون.
اخرای سال دوم راهنمایی بودم که خیلی بی پول بودم.با پولای که داشتم برای خودم مانتو وی شلوار خریده بودم همشو خرج کرده بودم واز بقیه هم پول نگرفتم.به دوستام زنگ زدم و گفتم بی پولم اونام مثل من پول نداشتن وبه پیشنهادمن رفتیم بازار.
رفتیم بازار روز
شلوغ بود و کلی دستفروش اومده بود وبساط کرده بودن.با دوستام قرار گذاشتیم از بین جمعیت بریم وهرچی کف رفتیم هرکی مال خودش باشه وراه افتادیم.از بین جمعیت رفتم.ی خانمه داشت کیفشو باز میکرد وپول دادبه فروشنده وی تیشرت برای بچه ش گرفت.کیفش باد کرده بود ومعلوم بود کلی اسکناس توشه.رفتم نزدیکو خیلی آروم وکیفشو برداشتم وچند قدم جلوتر پولاشو دراوردم وکیف روانداختم
...