
عدس پلو مجلسی
۲ هفته پیش
سرگذشت ۱۴ قسمت سوم
اون شب رعنا همش به ی جای خیره میشد وحرف نمیزد.بیشتر سعی میکردم کنارش بشینم.اخه جعفر تا خواننده شروع به خوندن میکرد بلند میشد میرقصید.میگفت خیلی خوشحالم رعنا مال خودم شده...خوشحالم که دیگه کنار رعنا خوشبختم...براش بهترین زندگی روفراهم میکنم...
مادرمم اهسته میگفت خدا کنه همینطور که میگی باشه ودخترمو خوشبخت کنی...
اخرشب همه اومدن تبریک گفتن و رفتن.خونه که خلوت شد به رعنا کمک کردم و رفتیم توی اتاق.کمکش کردم لباسشو دربیاره وموهاشو براش باز کردم.کنارش نشستم که بغضش ترکید وزار زار گریه کرد...
خودش میگفت دیگه دوست نداره زنده باشه واز جعفر تنفر داره.گفت کنارش بدترین حس دنیاروداره...
دلم به حالش میسوخت خوب چه میشد کرد.دیگه راه زندگیشو باید میرفت.یکدفعه بلند شد وگفت باید جعفرو بکشم.تا از دستش خلاص بشم...جلوشو گرفتم وگفتم
رعنا چیکارمیکنی...
یکم باهاش حرف زدم که اومد دوباره نشست.اصرار کردم که دراز بکشه.کنارش دراز کشیدم و دست کشیدم به موهاش.توی گریه هاش چشاش سنگین شد و خواب رفت.ی خواب خیلی عمیق...
از اتاق اومدم بیرون.مادرم گفت
رعنا خوابید؟
گفتم اره...اما خیلی گریه کرد
بابام از حیاط اومد وگفت چرا گریه می کنه؟اون که دیگه داره خوشبخت میشه؟جعفر مرد خوبیه واون دربارش اشتباه میکنه...
مادرم گفت وقتی دل دخترم باهاش نیست سالهای سالم باهم زندگی کنن بازم خوشبخت نیست...
برادرام هرکدوم گفتن که جعفر اگه خواهرمونو اذیت کنه دستشو میشکنیم وخون شو میریزیم...
بابام خندید وگفت نه بابا جعفر از اینکارا نمیکنه.اون خیلی رعنارو دوست داره...قول داده خوشبختش کنه ومراقبش باشه...اذیتش نکنه...
چندروزی گذشت رعنا مثل ی ربات شده بود.نه حرف میزد ونه غذا میخورد.از بس غذا نمیخورد از حال میرفت و مادرم وبرادرام یامنو برادرم میبردیمش درمانگاه وسرم وصل میکرد.دکتر که ویزیتش کرد گفت علائم افسردگی داره وببریدش ی دکتر که مشکلش رو رفع کنه...
اما رعنا که دکتربیا نبود.قبول نمیکرد.تازه برای سرم زدن چون بی حال بود میبردیمش وجای دیگه نمیرفت.همش خونه نشین بود.از اتاقش بیرون نمیومد.مدرسه ها باز شد ورفتم مدرسه تا برمیگشتم میرفتم کنارش مینشستم وباهاش گپ میزدم...اما رعنا فقط نگام میکرد وهیچی نمیگفت....
برادرامم میومدن حرف میزدن باهاش واصرار میکردن بریم بیرون اما جوابی نمیداد وفقط به ی جا خیره میشد.بعضی وقتام فقط ی جمله رو میگفت باید جعفرو بکشم...
انگار توی خیالاتش دوست داشت جعفرو بکشه تا از این وضعیت خلاص بشه...
برادرام به مادرم گفتن بیا و طلاق رعنارو بگیر تا حالش بهتربشه وهمون رعنای قبلی اما تا بابام فهمید برادرامو دعوا کرد وچندروزی باهاشون حرف نزد.همه میدیدم که رعناهر روز مثل شمع داره اب میشه وکاری نمیتونستیم انجام بدیم.جعفرم هر روز میومد دیدن رعنا که رعنا محلش نمیداد واز اتاق بیرون نمیومد...
ی روز سر سفره که جعفرم بود.نشسته بودیم که جعفر گفت
دسته چکم تموم شده ،باید پول حاجی روبدم النگوهارو بفرسته....تا چک بگیرم دیر میشه
بابام گفت اشکال نداره من چکشو میدم توبرو النگوهارو بیار...
مادرم هی چشم غره میرفت به بابام که قبول نکن وچیزی نگو اما بابام اصلا متوجه نمیشد تا اینکه جعفر رفت و مادرم به بابام غر زد که جای کسی چک نده و این حرفا...
ولی بابام میگفت جعفر کاری نمیکنه وبعد پول رو پس میده...
باهم شریکیم و این حرفا بینمون نیست...
روزها گذشت و امتحانات شروع شد ومشعول درسام بودم.رعنا دیگه همون دو سه ماهی که مونده بود رو که دیپلمشو بگیره رو نرفت و خونه نشین بود.منم تلاشمو میکردم وتونستم اون سالم قبول بشم.یعنی دوستامم بی تاثیر نبودن وکلی کمکم میکردن...هرجابلد نبودم بهم یاد میدادن ومنتظر رفتن به سال سوم راهنمایی بودم.تابستون بود که بابام گفت خودمون بریم مسافرت ی مدتی رو بمونیم وتاشاید حال رعنا بهتربشه.با برادرام راهی شدیم.برادرم که سرباز بود مرخصی گرفت وهمه باهم رفتیم.خداروشکر جعفر نیومد وهمه راحت بودیم...چندروزی شمال موندیم ورفتیم مشهد.ی خونه گرفت بابام و به حرمم نزدیک بود.راحت میرفتیم ومیومدیم.چندروزی موندیم که مادرم گفت دوست داره بیشتربمونه وبابام قبول کرد.منو رعنا و مادروبرادر کوچیکم موندیم وبابام واون برادرسربازم برگشتن ....
تو اون مدتی که هم که سفربودیم و مشهدموندیم حال رعنا خوب نشد.یعنی کمی بهتر شده بود ومیگفت بمونیم مشهد وبرنگردیم تا جعفرو نبینم...
همین چند جمله رومیگفت...کم کم داشت حالش بهتر میشد وحال وهوای حرم وزیارت سبکترش کرده بود وروحیه ش داشت مثل قبل میشد که بابام اومد دنبالمون تا برگردیم.
دوباره رعنا پژمرده شد وبرگشت به روزهای سکوتش و چیزی نخوردن وحرف نزدن...
مادرم بهش گفت که بیا وماروبزار مشهد وخودت برو هرچی داریم ونداریمو برداروبیا مشهد زندگی کنیم.حال رعنا همین چندروزه خیلی بهترشده و بزار بمونیم همین جا اما بابام قبول نکرد ومیگفت مغازه وکارمو چیکارکنم.
توی نبودما ی مغازه ی دیگه با جعفر شریکی زده بودن...
اخرشم بابام لج کرد وبرگشتیم.
بعداز یکماه ونیم برگشتیم.تا برگشتیم جعفر اومد خونمون ودیدن رعنا.رعناهم مثل همیشه محلش نداد و رفت توی اتاق.جعفر میدید رعنا محلش نمیده اما ول کن نبود وبه هر طریقی میخواست دل رعنارو بدست بیاره ...
ی بار براش پارچه میگرفت ی بار طلا...ی بار چادرهای گلی قشنگ و ی بار چیز دیگه...اما دل رعنا رو نمیتونست به دست بیاره...
اون شب رعنا همش به ی جای خیره میشد وحرف نمیزد.بیشتر سعی میکردم کنارش بشینم.اخه جعفر تا خواننده شروع به خوندن میکرد بلند میشد میرقصید.میگفت خیلی خوشحالم رعنا مال خودم شده...خوشحالم که دیگه کنار رعنا خوشبختم...براش بهترین زندگی روفراهم میکنم...
مادرمم اهسته میگفت خدا کنه همینطور که میگی باشه ودخترمو خوشبخت کنی...
اخرشب همه اومدن تبریک گفتن و رفتن.خونه که خلوت شد به رعنا کمک کردم و رفتیم توی اتاق.کمکش کردم لباسشو دربیاره وموهاشو براش باز کردم.کنارش نشستم که بغضش ترکید وزار زار گریه کرد...
خودش میگفت دیگه دوست نداره زنده باشه واز جعفر تنفر داره.گفت کنارش بدترین حس دنیاروداره...
دلم به حالش میسوخت خوب چه میشد کرد.دیگه راه زندگیشو باید میرفت.یکدفعه بلند شد وگفت باید جعفرو بکشم.تا از دستش خلاص بشم...جلوشو گرفتم وگفتم
رعنا چیکارمیکنی...
یکم باهاش حرف زدم که اومد دوباره نشست.اصرار کردم که دراز بکشه.کنارش دراز کشیدم و دست کشیدم به موهاش.توی گریه هاش چشاش سنگین شد و خواب رفت.ی خواب خیلی عمیق...
از اتاق اومدم بیرون.مادرم گفت
رعنا خوابید؟
گفتم اره...اما خیلی گریه کرد
بابام از حیاط اومد وگفت چرا گریه می کنه؟اون که دیگه داره خوشبخت میشه؟جعفر مرد خوبیه واون دربارش اشتباه میکنه...
مادرم گفت وقتی دل دخترم باهاش نیست سالهای سالم باهم زندگی کنن بازم خوشبخت نیست...
برادرام هرکدوم گفتن که جعفر اگه خواهرمونو اذیت کنه دستشو میشکنیم وخون شو میریزیم...
بابام خندید وگفت نه بابا جعفر از اینکارا نمیکنه.اون خیلی رعنارو دوست داره...قول داده خوشبختش کنه ومراقبش باشه...اذیتش نکنه...
چندروزی گذشت رعنا مثل ی ربات شده بود.نه حرف میزد ونه غذا میخورد.از بس غذا نمیخورد از حال میرفت و مادرم وبرادرام یامنو برادرم میبردیمش درمانگاه وسرم وصل میکرد.دکتر که ویزیتش کرد گفت علائم افسردگی داره وببریدش ی دکتر که مشکلش رو رفع کنه...
اما رعنا که دکتربیا نبود.قبول نمیکرد.تازه برای سرم زدن چون بی حال بود میبردیمش وجای دیگه نمیرفت.همش خونه نشین بود.از اتاقش بیرون نمیومد.مدرسه ها باز شد ورفتم مدرسه تا برمیگشتم میرفتم کنارش مینشستم وباهاش گپ میزدم...اما رعنا فقط نگام میکرد وهیچی نمیگفت....
برادرامم میومدن حرف میزدن باهاش واصرار میکردن بریم بیرون اما جوابی نمیداد وفقط به ی جا خیره میشد.بعضی وقتام فقط ی جمله رو میگفت باید جعفرو بکشم...
انگار توی خیالاتش دوست داشت جعفرو بکشه تا از این وضعیت خلاص بشه...
برادرام به مادرم گفتن بیا و طلاق رعنارو بگیر تا حالش بهتربشه وهمون رعنای قبلی اما تا بابام فهمید برادرامو دعوا کرد وچندروزی باهاشون حرف نزد.همه میدیدم که رعناهر روز مثل شمع داره اب میشه وکاری نمیتونستیم انجام بدیم.جعفرم هر روز میومد دیدن رعنا که رعنا محلش نمیداد واز اتاق بیرون نمیومد...
ی روز سر سفره که جعفرم بود.نشسته بودیم که جعفر گفت
دسته چکم تموم شده ،باید پول حاجی روبدم النگوهارو بفرسته....تا چک بگیرم دیر میشه
بابام گفت اشکال نداره من چکشو میدم توبرو النگوهارو بیار...
مادرم هی چشم غره میرفت به بابام که قبول نکن وچیزی نگو اما بابام اصلا متوجه نمیشد تا اینکه جعفر رفت و مادرم به بابام غر زد که جای کسی چک نده و این حرفا...
ولی بابام میگفت جعفر کاری نمیکنه وبعد پول رو پس میده...
باهم شریکیم و این حرفا بینمون نیست...
روزها گذشت و امتحانات شروع شد ومشعول درسام بودم.رعنا دیگه همون دو سه ماهی که مونده بود رو که دیپلمشو بگیره رو نرفت و خونه نشین بود.منم تلاشمو میکردم وتونستم اون سالم قبول بشم.یعنی دوستامم بی تاثیر نبودن وکلی کمکم میکردن...هرجابلد نبودم بهم یاد میدادن ومنتظر رفتن به سال سوم راهنمایی بودم.تابستون بود که بابام گفت خودمون بریم مسافرت ی مدتی رو بمونیم وتاشاید حال رعنا بهتربشه.با برادرام راهی شدیم.برادرم که سرباز بود مرخصی گرفت وهمه باهم رفتیم.خداروشکر جعفر نیومد وهمه راحت بودیم...چندروزی شمال موندیم ورفتیم مشهد.ی خونه گرفت بابام و به حرمم نزدیک بود.راحت میرفتیم ومیومدیم.چندروزی موندیم که مادرم گفت دوست داره بیشتربمونه وبابام قبول کرد.منو رعنا و مادروبرادر کوچیکم موندیم وبابام واون برادرسربازم برگشتن ....
تو اون مدتی که هم که سفربودیم و مشهدموندیم حال رعنا خوب نشد.یعنی کمی بهتر شده بود ومیگفت بمونیم مشهد وبرنگردیم تا جعفرو نبینم...
همین چند جمله رومیگفت...کم کم داشت حالش بهتر میشد وحال وهوای حرم وزیارت سبکترش کرده بود وروحیه ش داشت مثل قبل میشد که بابام اومد دنبالمون تا برگردیم.
دوباره رعنا پژمرده شد وبرگشت به روزهای سکوتش و چیزی نخوردن وحرف نزدن...
مادرم بهش گفت که بیا وماروبزار مشهد وخودت برو هرچی داریم ونداریمو برداروبیا مشهد زندگی کنیم.حال رعنا همین چندروزه خیلی بهترشده و بزار بمونیم همین جا اما بابام قبول نکرد ومیگفت مغازه وکارمو چیکارکنم.
توی نبودما ی مغازه ی دیگه با جعفر شریکی زده بودن...
اخرشم بابام لج کرد وبرگشتیم.
بعداز یکماه ونیم برگشتیم.تا برگشتیم جعفر اومد خونمون ودیدن رعنا.رعناهم مثل همیشه محلش نداد و رفت توی اتاق.جعفر میدید رعنا محلش نمیده اما ول کن نبود وبه هر طریقی میخواست دل رعنارو بدست بیاره ...
ی بار براش پارچه میگرفت ی بار طلا...ی بار چادرهای گلی قشنگ و ی بار چیز دیگه...اما دل رعنا رو نمیتونست به دست بیاره...
...
طرز تهیه و دستور پخت های مرتبط

بلغور پلو با عدس

عدس پلو با سویا

دال عدس پلو

کیک پای مکرون(نارگیلی)

دسر نسکافه ای
