تا به حال شده با یک پرسش نامربوط از یک آشنای دور یا حتی نزدیک،آنقدر غمگین شوی که نتونی تا چند دقیقه خودت رو جمع و جور کنی؟ راستی چرا مردم از هم این همه سوال می پرسند؟
مثلا چرا میپرسند: روی صورتت جوش زدی؟ چرا اینهمه چاق شدی؟ چرا ازدواج نکردی؟ چرا بچه دار نشدی؟چرا خونت اینهمه قدیمیه؟
چرا سوالایی میکنیم که ممکن است روح هم را مجروح کنیم؟
چرا از هم نمیپرسیم این لباس چقد بهت میاد از کجا خریدی؟ چقد درکنارت آرومم! چقدر دلتنگت بودم،خوب شد دیدمت!
به موهای سفیدی که از حاشیه روسری دوستمان بیرون اومده چکار داریم؟!اگه بخواهد خودش درباره اش با ما صحبت میکند.
چرا میپرسیم این مدت که نبودی،کجا بودی؟ یا چرا با طعنه میگوییم این همه مدت با کی بودی که یادی از ما نمیکردی؟!
چرا کلمات و جملاتمان را نمیسنجیم؟ ممکن است کسی با یک سوال ساده ما زخمی تر از آنچه هست شود...
کمی درنگ کنیم در ابتدای دیدارهایمان،بگذاریم دوستمان نفسی تازه کند،یک فنجان چای بنوشد؟ بدون نگرانی،بدون دلهره،کمی صبور باشیم و همدیگر را با سوالات آزار دهنده نیازاریم.
...