مامان دوفرشته
مامان دوفرشته
قرابیه مارمالادی

قرابیه مارمالادی

۳ هفته پیش
رسپی عالی ازsomayahبانو♥️اصلابه اینجای اسفندکه میرسی
باید بزنی سر شانه خودت،

که این همه فکر و خیال و

دوندگی را رها کن!

بیا برویم نفس بکشیم؛

بوی بهار می آید.

هرچند که هیچ کس هم نمی داند

به این روزها که می رسیم،

چرا کارها بیشتر می شود

و استرس سرازیر.

ولی باید بزنی سر شانه خودت،

که هرسال که حرص خوردی چه شد و کجای دنیا را گرفتی.

بیا برویم کمی نفس بکشیم!

می دانی!

اصلا همه مزه بهار

به روزهای قبل از آمدنش است.

به بویش،

به آفتابش که هنوز رمق ندارد.

خودش لطفی دارد و انتظار آمدنش لطفی دیگر.

آخ آخ که چقدر می شود از بهار نوشت..

همه چیز را کنار بگذار؛

بیا برویم کمی نفس بکشیم؛

بوی بهار می آید!
...
کوکی میکرو

کوکی میکرو

۲ ماه پیش
قهر، قهر، تا روزِ قیامت »
این زیباترین دروغِ کودکی هایمان بود.
قرار بود مثلاً دلخوریِ مان تا ابد کِش بیاید، اما با یک «ببخشید» سر و تهِ قضیه هم می آمد و دوباره مشغولِ بازی می شدیم...
انگار هم نه انگار که قهر کرده بودیم!
بچگی ها، در همین سادگی اش قشنگ بود...
امان از این بزرگ شدن...
امان از این قهرهایِ بی صدایِ طولانی!
حالا قهرِمان را جار نمی زنیم،
خیرِ سرِمان مثلاً متمدن شده ایم...
خیلی بی صدا می رویم.
اما برای همیشه...
اما بدونِ بازگشت...
دلمان هم خوش است که بزرگ شده ایم
...
کیک موز ونسکافه
🍃🍃🍃🌸🍃🍃بارسپی عالی مبین ♥️ماتیارعزیز🌹
پرﻓﺴﻮﺭ ﺣﺴﺎﺑﯽ می گفت:


ﺩﺭ ﺩﻭﺭﻩ‌‌ی ﺗﺤﺼﻴﻼﺗﻢ ﺩﺭ ﺁﻣﺮﻳﻜﺎ، ﺩﺭ ﻳک ﻛﺎﺭ ﮔﺮﻭهی ﺑﺎ يک دﺧﺘﺮ ﺁﻣﺮﻳﻜﺎیی ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻛﺎﺗﺮﻳﻨﺎ ﻭ ﻫﻤﻴﻨﻄﻮﺭ ﻓﻴﻠﻴﭗ،


ﻛﻪ نمی‌شناختمش ﻫﻤﮕﺮﻭﻩ ﺷﺪﻡ. ﺍﺯ ﻛﺎﺗﺮﻳﻨﺎ ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ: ﻓﻴﻠﻴﭗ ﺭﻭ  می‌شناسی؟


ﻛﺎﺗﺮﻳﻨﺎ ﮔﻔﺖ: ﺁﺭﻩ، ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺴﺮی ﻛﻪ ﻣﻮﻫﺎی ﺑﻠﻮﻧﺪ ﻗﺸﻨگی  ﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﺭﺩﻳﻒ ﺟﻠﻮ میشینه.


گفتم: ﻧﻤﻴ‌ﺪﻭﻧﻢ ﻛﻴﻮ میگی. ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺵ ﺗﻴﭗ ﻛﻪ ﻣﻌﻤﻮﻻ ﭘﻴﺮﺍﻫﻦ ﻭ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺭﻭﺷﻦ ﺷﻴکی ﺗﻨﺶ می‌کنه


. ﮔﻔﺘﻢ: بازم نفهميدم ﻣﻨﻈﻮﺭﺕ ﻛﻴﻪ؟ ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺴﺮی ﻛﻪ ﻛﻴﻒ ﻭ ﻛﻔﺸﺶ رو ﻫﻤﻴﺸﻪ با هم ﺳﺖ می‌کنه.


ﺑﺎﺯﻡ ﻧﻔﻬﻤﻴﺪﻡ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ کی ﺑﻮﺩ! ﻛﺎﺗﺮﻳﻨﺎ تن ﺻﺪﺍﺷﻮ ﻳﻜﻢ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:


ﻓﻴﻠﻴﭗ ﺩﻳﮕﻪ، ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺴﺮ ﻣﻬﺮﺑﻮنی ﻛﻪ ﺭﻭی ﻭﻳﻠﭽﻴﺮ می‌شینه. ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﻗﻴﻘﺎ ﻓﻬﻤﻴﺪﻡ ﻛﻴﻮ ﻣﻴﮕﻪ



ﻭلی ﺑﻪ ﻃﺮﺯ ﻏﻴﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺑﺎﻭﺭی ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﻓﻜﺮ. ﺁﺩﻡ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﺎﻳﺪ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﻣﺜﺒﺖ ﺑﺎﺷﻪ


ﻛﻪ ﺑﺘﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﻭﻳﮋگی‌های منفی ﻭ ﻧﻘﺺﻫﺎ ﭼﺸﻢﭘوشی ﻛﻨﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺧﻮﺑﻪ ﻣﺜﺒﺖ ﺩﻳﺪﻥ.


با خودم گفتم، ﺍﮔﺮ ﻛﺎﺗﺮﻳﻦ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺩﺭﻣﻮﺭﺩ ﻓﻴﻠﻴﭗ می‌پرﺳﻴﺪ چی می‌گفتم؟


ﺣﺘﻤﺎ ﺳﺮﻳﻊ می‌گفتم: ﻫﻤﻮﻥ ﻣﻌﻠﻮﻟﻪ ﺩﻳﮕﻪ. ﻭقتی ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺎﺗﺮﻳﻨﺎ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺩﻳﺪگاه ﺧﻮﺩﻡ ﻣﻘﺎﻳﺴﻪ ﻛﺮﺩﻡ، ﺧیلی ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻛﺸﻴﺪﻡ.


حالا ما چه ديدگاهی نسبت به اطرافيانمون داريم؟ مثبت يا منفی؟؟؟
...
دمنوش اویشن

دمنوش اویشن

۲۴ آبان ۰۲
بهارکه میشدمادربزرگم چند غنچه کوچک گل محمدی رااز تک بوته باغ زردآلو به خانه می آورد با سنجاق مسی رنگش به روی لباس گل درشت ابی رنگش سنجاق میکردبعدازآن دوبافت نازک وبلند از موهای حنایی رنگش رابه دوسوی شانه اش می انداخت . زمانی که به خانه شان میرفتیم از ابتداتا انتهای ایوان عطر خوش گل محمدی میپیچید حتی اتاق های کاه گلی وتو درتوی خانه مادربزرگ هم باوجود رفت امد های مادربزرگ بوی گل میداد...اما بعد ازفوت پدر بزرگ هیچگاه دیگر ندیدم گلی به روی لباس مادربزرگ سنجاق شود انگار ان غنچه های سنجاق شده به روی لباس مادربزرگ سر عشقی بود میان او وپدربزرگ انگاربارفتن اوتک بوته گل باغ هم خشک شد..مامان دوفرشته...
...
کیک دارچینی
مامان دوفرشته
۳۲۴

کیک دارچینی

۱۰ آبان ۰۲
#چالش_میوه_پاییزی
یادش بخیر آن روزها
عصرهاصدای چرخ خیاطی مادر
درحیاط دنج قدیمی خانه
قشنگ ترین صدای آهنگی بودکه
تابه حال درهیچ کافه امروزی نشنیده ام
انگار باچروک های پیشانی اش
وشعرهای روی لبانش
پبراهنی از جنس عشق می دوخت
باگل های افتاب گردان
برای روزهای روشن
ای کاش هرگزآن عصرها تمام نمی شد....مرتضی سنجری
...
کیک یخچالی

کیک یخچالی

۵ آبان ۰۲
پس از اندوه هایمان همچون بهار زنده خواهیم شد....گویی که هرگز مزه تلخی را نچشیده ایم.......🌼
...
حلوا

حلوا

۱۴ شهریور ۰۲
خواستم این اربعین را کربلا باشم، نشد
از نجف، پای پیاده… کربلا باشم، نشد
آرزویی در دلم ماند و … همین … بغضم گرفت
خواستم با مادرم در کربلا باشم، نشد
راس ساعت، پخش زنده، ارتباط مستقیم
خواستم همراهتان تا کربلا باشم، نشد…
زائران بین نمازی در حرم یادم کنید
هر نمازی خواستم در کربلا باشم، نشد
میروم مشهد و با آقا درد و دل میکنم
خواستم این اربعین را کربلا باشم، نشد…
قطع امید کرده ام از خود، نه از شما
حالا که باز مانده ام از راه کربلا
تنها خوشم به اینکه کسی ضامنم شود
باشد قرار و وعده ما ” مشهدُ الرضا”…
...
سیب خشک
مامان دوفرشته
۳۰۵

سیب خشک

۳۰ مرداد ۰۲
شهریور همون دختر نازدونه و شوخ و شنگیه که چشماش همرنگ سنگای لاجوردیه دریاس و بوسه هاش، طعم هندونه های خونه ی خانوم جون و میده! لباش حتی از گیلاسای باغِ حاج عمو هم پررنگ تره! یه ته تغاریه زنبیل به دست که با پیراهنِ چین دار گل گلیش، لِی لِی کنان توی کوچه باغای روستا میگرده و توی سبدش، خوشه های سبز انگور میخندن! اما میونِ راه، با دیدنِ شکوفه های پرتقال، که روی بلند ترین شاخه ی درخت باغ دلبری میکردن، چشماش برق میزنه! باد و بارون، درختا رو تکون میده و برگای زرد و نارنجی میرقصن و با ناز، روی زمینو فرش میکنن! اونقدر بازیگوشه که همراه موسیقیِ بارون چرخ میزنه و میرقصه! انگاری توی دلش خبراییه! خودشم خوب میدونه برگای پاییزی اومدن تا بختشو باز کنن! بین خودمون بمونه ولی عاشقِ پسر بزرگه یِ پاییز خاتون شده! انگاری حضرت مهر، به این نازدونه خانوم گفته با اومدن پرتقالا منم میام و برای همیشه میبرمت واسه ی خودم! یهو تا چشم باز میکنه، دلبر پاییزی شو میبینه که با یه دسته گل نارنگی، انتهای کوچه باغِ شهریور واستاده! توی جیبِ کتِ شیک و اتو کشیده ی خرمالو رنگش، یدونه انار سرخ و تب دار گذاشته و با غرور به این دردونه یتابستونی خیره شده! شهریور بانو اما هنوز مُرَدَده، بین موندن یا رفتن! انگاری هنوز حاضر نیس، هندونه های تابستونو، با برگای رنگی عوض کنه! شایدم گیلاسو، بیشتر از نارنگی دوست داره! حضرت مهر با چشمای کهربایی و بی قرارش، منتظرش واستاده. انگار همه توی پاییز، منتظر این دوتا شاخِ شمشادن! گمونم اون طرف جشن بزرگی گرفتن و همه ی کوچه ها رو، با برگای نارنجی آذین بسته ن! شهریور دُختمون این پا و اون پا می کنه اما نگاه لیموییِ حضرت مهر، قوی تر ازین حرفاس! پس همه ی خاطره های تابستونیشو میریزه توی همون سبد انگور و با شوق، سمت معشوقه ی پاییزیش میدوه! شازده مهرمون، عاشقانه بغلش میکنه. یه تور سفید که با دونه های انار، تزئین شده رو، میندازه روی سر عروسشو با بوسه ای که روی چشمای لاجوردی ش میزنه، این همه انتظار و خاتمه میده! پاییز خاتون کل میکشه و آبان و آذر، همراه بارون و نارنگیا دست میزنن و نازدونه ی تابستونی رو، روونه ی خونه ی بخت میکنن! همه انقدر خوشحال بودن که هیچ کس ندید، سبد انگوری که توی کوچه باغ شهریور جا موند، با نگاه اشک آلود، دفتر فصل گرما رو بَست. یه کاسه آب پشت سرشون ریختو، ته تغاری تابستونو بدرقه ی کوچه ی پاییز کرد...
#سوسن_پ
...
سرک سیب ،خیارشور،کمپوت
شهریور این دختر شوخ و شنگ تابستان،که گاه نگاه آفتابش به داغی عشق نوجوانی
می ماند و گاهی به ملایمت نگاه پدرانه،عجیب بوی مهر و مهربانی میدهد
بوی کیف و کفش مدرسه
بوی دفتر و قلم های رنگارنگ
بوی تغیر مکان از تابستانخانه به زمستانخانه
بوی پرده های شسته و آویزان شده
بوی نفتالین لباسهای بیرون آمده از صندوق
بوی شب چره
بوی کرسی
بوی اناردون
انگار که شروع وپایان شهریور، سال تحویل دیگریست در میانه سال
عجیب بوی دگرگونی میدهد....
...
کیک شیر شکلاتی
مامان دوفرشته
۱۰۰

کیک شیر شکلاتی

۲۴ تیر ۰۲
ممنونم از لی لی عزیز بابت رسپی عالیش🌼میدانی ، روزی که ماجرای عشق تو را به مادرم گفتم ، چه اتفاقی افتاد ؟!!
اصلأ بگذار از اول برایت بگویم...
قبل از اینکه حرفی بزنم موهایم را باز کردم و روی شانه أم ریختم مادرم گفته بود موهایت را که باز میکنی انگار چندسال بزرگتر میشوی...میخواستم وقتی از عشق تو میگویم بزرگ باشم ...
بعد از آن دو استکان چای ریختم، بین خودمان بماند اما دستم را سوزاندم و نتوانستم بگویم آخ ، بلکه دلم آرام بگیرد ، مجبور بودم چون مادر اگر میفهمید بزرگ شدنم را باور نمیکرد ... دست سوخته أم را زیر سینی پنهان کردم چای را مقابلش گذاشتم و کنارش نشستم ، عشقت توی دلم مثل قند آب میشد و نمیدانستم از کجا باید شروع کنم.....باتردید گفتم :"مادرجان،اگر آدم عاشق باشد زندگی چقدر دلنشین تر بر آدم میگذرد ، نه؟"
عینک مطالعه را از چشمش برداشت و نگاهش را به موهایم دوخت ، انگار که حساب کار دستش آمده باشد ، نگاهش را از من گرفت و بین گل های قالی ، گم کرد.
+"عشق" چیز عجیبی ست دخترکم ، انگار که جهانی را توی مردمک چشمت داشته باشی و دیگر هیچ نبینی ، هیچ نخواهی و با تمام ندیدن ها و نخواستن ها بازهم شاد باشی و دلخوش....
عشق اما خطرات خاص خودش را دارد ، عاشق که باشی باید از خیلی چیزها بگذری ، گاهی از خوشی هایت ، گاهی از خودت ، گاهی از جوانی أت ...
دستی به موهای کوتاهش کشید و ادامه داد :
عاشقی برای بعضی ها فقط از دست دادن است ...
برای بعضی ها هم بدست آوردن...اما من فکر میکنم زنها بیشتر از دست میدهند...
گاهی موهایشان را ، که مبادا تار مویی در غذا معشوقه ی شان را بیازارد ...
گاهی ناخن های دستشان را ، که مبادا تمیز نباشد و معشوقه شان را ناراحت کند..
گاهی عطرشان را توی آشپزخانه با بوی غذا عوض میکنند
دستشان را میسوزانند و آخ نمیگویند "...
مکث کرد و سوختگی روی دستش را با انگشت پوشاند :
+"گاهی نمیخرند ، نمیپوشند، نادیده میگیرند که معشوقه شان ناراحت نشود !!تازه ماجرا ادامه دار تر میشود وقتی زنها حس مادری را تجربه میکنند ، عشقی صد برابر بزرگتر با فداکاری هایی که در زبان نمیگنجد..
دخترکم عاشقی بلای جان آدم نیست اما اگر زودتر از وقتش به سرت بیاید از پا در می آیی"..
لبخندی زدم ، از جایم بلند شدم و به اتاقم رفتم ، جای سوختگی روی دستم واضح تر شده بود ، رو به روی آینه ایستادم و به خودم نگاه کردم...عاشقی چقدر به من نمی آمد ، موهایم را بافتم ، دلم میخواست دختر کوچک خانواده بمانم ، برای بزرگ شدن زود بود ...خیلی زود !!
...