یک روز یه شماره اشتباهی گرفتم. یه خانم مسنی جواب داد گفت:محدثه جان تویی؟
تا می خواستم بگم اشتباه گرفتم
دوباره گفت:محدثه جان تویی؟
یه جوری گفت که هر کسی میبود میگفت آره
گفتم :سلام مادرجون خوبی؟
با زوق گفت :سلام مادرجان حالت چطوره؟ مامان وبابات خوبن؟
همین جوری که گریه میکردم گفتم :آره مادرجون، میخواستم حالتون رو بپرسم.
گفت :دستت درد نکنه مادرجان!
خیلیا منتظر یک تماس کوچولو هستن این تماس رو ازشون نگیریم. به خاطر من نه بخاطر خودشون یه زنگ بهشون بزنین. این داستان از کتاب زندگی را زندگی کنیم بود من تغیرش دادم
...