فاطمه مامان زینب
فاطمه مامان زینب

دستور پختی یافت نشد

قطاب

قطاب

۴ ساعت پیش

در آمدش از مکانیکی بیشتر بود خوبیش این بود که تو خونه هم می تونستم کارمو انجام بدم درسمم بخونم
بعدشم کنکور دادم و آزاد کامپیوتر قبول شدم الانم دارم می خونم..
متحیر از زندگی پر فراز و نشیبش بهش خیره شده بودم
باورم نمی شد این آدم انقدر تو زندگیش سختی کشیده باشه
با تکون خوردن دستی جلوم ازش چشم گرفتم
هنوز تو شوک گذشته اش بودم که صدای نگرانشو شنیدم
گفت حناخوبی؟!چت شد؟ناراحتت کردم؟!
سرمو چرخوندم به چهره ی نگرانش نگاه کردم
ناراحت شده بودم بیشتر از اون خاطرات تلخ زندگیم دوباره داشت تو ذهنم رژه می رفت
به حرفاش واکنشی نشون نمی دادم و فقط مثل مسخ شده ها به نقطه ی نامعلومی توی صورتش خیره شده بود
ترس و وحشت لحظه به لحظه تو چشماش و رفتارش بیشتر می شد
چشمامو بستم
همیشه فکر می کردم هیچ کس تو این دنیا زندگیش سگی تر از من نیست
اما حالا کسی کنارم نشسته بود که بیشتر از من سختی نکشیده باشه کمترم نکشیده
با احساس سوزش روی گونم چشمامو باز کردم
دستمو روی گونه ام گذاشتم
به فرزاد نگاه کردم به چهره مضطرب و پر از استرسش
گفت حناتو رو خدا جوابمو بده!چت شد یهو؟!
دستشو برد بالا تا دوباره رو صورتم فرود بیاره که با عصبانیت گفتمچه غلطی می کنی؟!
دستش تو هوا خشک شدبا سرعت اومد پایین و رو بازوم قرار گرفت
دوباره گفت خوبی حناا؟!معذرت می خوام که بهت سیلی زدم
10 دقیقه ست هر چی باهات حرف می زنم مثل این مسخ شده ها نگاهم می کنی
داشتم از ترس سکته می کردم
بازومو از دستش کشیدم بیرون بدون اینکه جوابشو بدم
جوابی نداشتم که بهش بدم
سرشو انداخت پایین
از سیلی که بهم زد ناراحت نبودم شاید منم بودم همین کارو می کردم.
از خودم ناراحت بودم
از رفتار احمقانه ام که مثل دیوونه ها بهش زل زده بودم…

سکوت سنگینی بین هر دوتامون بود
نمیدونستم چی بگم
حرف کم آورده بودم
نمی دونستم بگم متأسفم؟!بگم درکت می کنم منم مثل خودت تو این بدبختیا دست و پا زدم
درحالیکه با افکارم کلنجار می رفتم صداش روشنیدم گفت چیزی نمی خوای بگی؟!
انقدر لحنش مظلوم بود که لبامو محکم روی هم فشار دادم و چشمامو بستم تا بتونم جوابی بهش بدم که دوباره گفت‌حتماََ فکر می کنی منم پسر همون پدرم پس شبیه اونم نه؟!
از حرفش جاخوردم چشمامو باز کردم و چرخیدم طرفش
با سرعتی که تو خودم سراغ نداشتم شروع کردم به حرف زدن گفتم
نه..نه اصلاََ این جوری نیست اتفاقاََ برعکس تو اصلاََ شبیه بابات نیستی وقتی انقدر غیرت و از خودگذشتگی داشتی که بخاطر رفاه مادرت کار بکنی و خودت سختی بکشی خیلی با ارزشه
مطمئنم مادرت به داشتن همچین پسری افتخار می کنه!
حرفم که تموم شد با همه توانم نفس عمیقی کشیدم
فرزاد با دهان نیمه باز بهم خیره شده بوداز خشک شدنش تعجب کردم
یکم خودمو روی صندلی کشیدم و بهش نزدیک شدم و دستمو جلوی چشماش تکون دادم که بعد چند ثانیه به خودش اومد
نگاهشو مستقیم به چشمام دوخت با ناباوری گفت تو چه جوری این همه یه نفس حرف زدی؟!عجب نفسی داری دخترر!!
از لحنش لبخند به لبم اومد خودمم باورم نمیشد مث رگبار جمله هارو پشت سر هم ردیف کنم
لبخندم کم کم تبدیل به خنده شد
اونم که خنده امو دید شروع کرد خندیدن
داشتم می خندیدم که چشمم به ساعت بزرگ کنار مجسمه ی توی پارک خورد
خنده امو خوردم و با چشمای گشاد شده به ساعت نگاه کردم
یهواز روی صندلی بلند شدم و محکم زدم تو سرم گفتم بدبخت شدم!!!
فرزاد که از کارام وحشت زده شده بود و هول کرده بود مثل فنر از روی صندلی بلندبا تشویش گفت چراا؟!چی شده مگه؟!
با بی قراری در حالیکه هنوز نگاهم به ساعت بودگفتم ای خدا حواسم اصلاََ به ساعت نبود!!
فرزاد که دوزاریش افتاده بود قضیه چیه مقابلم ایستاد و با شرمندگی گفت ببخشید همش تقصیر من شد
از حرفش ناراحت شدم و دلخور گفتم حرف بی خود نزن من که به تو نگفته بودم کی باید برگردم!!
دست راستشو گذاشت پشت گردنش و سرشو گفت از بس من پر چونگی کردم زمان از دستت در رفت
به حالت بامزه اش لبخندی زدم و در حالیکه بند کولمو رو کتفم صاف می کردم گفتم ممنون که قابل دونستی که زندگی تو برام تعریف کنی
لبخند کم رنگی زددستاشو تو جیب شلوارش فرو برد گفت قابل شما رو نداشت
بعد ابروهاشو برد بالا با لبخندی که گوشه ی لبش بود گفت ایشالله به زودی جبران می کنی!!
منظورشو فهمیدم ولی دیرم شده بود و وقت بحث کردن نداشتم برای همین باشه ی سرسری گفتم و بعد از خداحافظی به سرعت از پارک خارج شدم
از خیابون رد شدم و با خودم فکر کردم حالا چه بهونه ای واسه دیر کردنم بتراشم که خدا رو خوش بیاد!!
خوب میگم درسام زیاد بود مجبور شدم بیشتر بمونم تو کتابخونه...آره ارواح خیکمم!!

✅ راوای داستان سیاوش

انقدر از دست حناعصبانی و آتیشی بودم که اگه دم دستم بود مثل خمیر ورزش می دادم دختره ی ساده لوح بی فکرر
با چهارتا حرف پسره که بابام معتاد بود و من انقدر مرد بودم که کار کنم خررر شد!
دستمو کلافه روی صورتم کشیدم
وای حناتو که انقدر پخمه نبودی؟!چطوری انقدر راحت بهش اعتماد کردی؟!
دستامو تو جیب شلوار جینم با زور فرو بردم و حرصمو سر هر چیزی که جلوی پام می اومد خالی می کردم
احساس می کردم روی سرم آب جوش ریختن
فکر می کردم حنازرنگ تر از این حرفا باشه خصوصاََ با گذشته ای که داشته بتونه گلیم خودشو از آب بکشه بیرون ولی انگار اشتباه می کردم
صدای مزاحمی توی ذهنم پیچیدنه مطمئن باش اشتباه نکردی..!
پس چیزایی که امروز دیدم
حرفایی که شنیدم چی؟!
معلوم بود بار اولشون نیست که هم دیگه رو میبینن
یعنی از کی با همن؟!اولین بار کجا همیدیگر رو دیدن؟!اصلاََ چه جوری با هم آشنا شدن؟!سرم از این همه سؤال بی جواب در مرز انفجار بود
بی هدف تو خیابون پرسه می زدم و به مردم نگاه می کردم
از یه طرف نمی خواستم خودمو درگیر کارای حناکنم از طرف دیگه عذاب وجدان دست از سرم برنمی داشت
اگه این پسره ناتو از آب در می اومد چی؟!اگه یه بلایی سرم حنابیاره من با چه رویی تو صورت ماه منیر نگاه کنم؟!
بگم من می دونستم و هیچ کاری نکردم
چرا چون تکلیفم با دلم معلوم نیست..
تو دو راهی بدی گیر کرده بودم
تو زندگیم همیشه فکر می کردم تصمیم گرفتن برای جراحی های ریسکی سخت ترین تصمیمات زندگیمه اما حالا بین دوراهی عقل و احساس گیر کرده بودم...
خدایا خودت کمکم کن!!یاد حرف مامان افتادم که همیشه می گفت تصمیماتتو همیشه با دلت بگیر بعد به عقل و منطقت رجوع کن!!
دلم می گفت بهش کمک کنم
می گفت همه ی تلاشتو بکن تا به دستش بیاری
برای هر چی که می خوای باید بجنگی!!
ولی عقلم می گفت کمکش نکنم
دوباره خودمو درگیر احساسی نکنم که آخر و عاقبتش معلوم نیست..
...
پاناکوتا

پاناکوتا

۱ روز پیش
قسمت۳۶
حنا

تعطیل که شدیم فرناز وقتی دید زیاد حالم خوب نیست سر به سرم نذاشت
سر کوچه ازش خداحافظی کردم سلانه سلانه به طرف پارک رفتم
حوصله ی دیدن فرزاد رو هم نداشتم
وارد پارک که شدم روی یه صندلی نشستم به فواره های سر به فلک کشیده چشم دوختم
از دور دیدمش که داره میاد
تیپ سفید توسی زده بودبیشتر ازاین نگاهش نکردم که فکر کنه خبریه و دوباره به فواره نگاه کردم
کنارم رسید سرشو کمی خم کرد با لبخند سلام کردنگاه کوتاهی بهش کردم سلام سردی در جوابش دادم
بدون اینکه لبخندش محو بشه کنارم با فاصله روی صندلی نشست گفت اتفاقی افتاده انقدر دمغی؟!
بدون اینکه نگاهمو از منظره مقابلم بگیرم گفتم نه چیزی نیست
به پشتی صندلی تکیه داد گفت دروغ نگو حنامثل همیشه نیستی
بی حوصله گفتم کارتو بگو که انقدر مهم بود که نمی تونستی تلفنی بگی!؟
با شیطنت گفت چه کاری مهم تر از دیدن یار!!
چپ چپ نگاهش کردم گفتم یعنی واسه هیچی منو کشوندی اینجا؟!!
کامل به طرفم چرخید دستش گذاشت روی پشتی صندلی با دلخوری گفت ای بابا حناقرار بود بهم فرصت بدی اونوقت حتی حاضر نیستی منو ببینی!!
پوفی کردم گفتم فرزاد امروز حوصله ندارم
چشماش روی اجزای صورتم چرخیدسرشو تکون داد دوباره به صندلی تکیه دادگفت باشه چون حوصله نداری انگار دلت گرفته من از خودم میگم
چطوره؟!
با تعجب نگاهش کردم گفتم اونوقت اگه من دلم نگرفته بود چی؟!!
لبخند زد گفت هیچی یکم از خودت وخانوادت می گفتی!!
چشم ازش گرفتم مثل اون به پشتی صندلی تکیه دادم در حالی که با زیپ کیفم بازی می کردم گفتم خوب بگو می شنوم!!
گفت چشم خانوم!ولی دفعه ی دیگه نوبت تو که بگی!!
یه لحظه صبر کن الان میام
از روی صندلی بلند شدگفتم کجا؟!
گفت برمی گردم و بدون حرف دیگه ای بین درختا گم شد
5 دقیقه از رفتنش گذشته بوبا پام رو زمین ضرب میزدم که دیدمش دوتا لیوان دستش بود
بهم رسید گفت شیر کاکائو داغ تو این هوا میچسبه و لیوانو به طرفم گرفت
با بوی شکلات داغ وسوسه شدم و دلم ضعف رفت
لبخند زدم و همزمان با گرفتن لیوان ازش تشکر کردم
نشست کنارم بعد از چند ثانیه صداش شروع کردگفت از وقتی که یادم میاد تنها چیزی که میدیدم و می شنیدم دعوا و جنجال بود
یادم نمیاد هیچ وقت تو خونمون فقط یه روز دعوا نباشه
سر هرچیزی که فکرشو بکنی...لباس ,پول, غذا, بیرون رفتن ,کار کردن ووو
متعجب نگاهش کردم
لبخند کم جونی زد و یه قلپ از شیرکاکائوش خورد
بعد ادامه دادولی بیشترش به خاطر کارا و رفتارای بابام بود
مامانم آدم مقیّدی بود بابامم بودولی بعد چندوقت رفتارش عوض شد
اخلاقش تند شده بودصبح علی الطلوع از خونه میزد بیرون تا 9-10 شب که با سر و وضع بهم ریخته می اومد خونه
وقتی مامانم ازش میپرسید تا این وقت شب کجابودی در جوابش میگفت مسافرکشی
ساکت و با دقت به حرفاش گوش می کردم
برام جالب بود فکر می کردم از این پسرای نازپروده ست
لیوان شیرکاکائو رو به لبم نزدیک کردم...
ادامه دادمامانم حرفشو قبول کردامایه شب با چشمای قرمز اومد خونه!ما فکر کردیم دعوا کرده.تلو تلو می خوردصداش کشدار شده بود
من از همه جا بی خبر مثل همیشه دوییدم طرفش که از سر و کولش بالا برم که سرم داد زد و هولم داد که پرت شدم تو باغچه
من و مامانم شوکه بهش نگاه می کردیم
باورم نمی شد همچین کاری بکنه
مامانم اومد بلندم کرد فرستادم تو اتاقم دوباره صدای دعواشون شد
بابام هیچ وقت دست بزن نداشت
می گفت کسی که دست رو زنش ناموسش بلند کنه از هر نامردی نامرد تره
نفس عمیقی کشید و بهم نگاه کرد
چهره اش درهم بود
ولی اون شب برای اولین بار مامانمو زد!
چشماش برق میزدمی تونستم حدس بزنم باباش چی کار می کرده اون رفتارها برام آشنا بود..خیلی آشنا
با شنیدن صداش از فکر اومدم بیرون و نگاه کنجکامو بهش دوختم
بعد اون اتفاق فهمیدیم بابا مشروب می خوره
مامانم کارش شده بود گریه.شوک بزرگی برای هر دومون بوداون مرد زندگیش شکسته بود و من کسی که فکر می کردم الگومه..
دلمون خوش بود پای رفیقاش به خونه باز نمیشه و هنوز انقدر غیرت داره که کار کنه
پوزخندی روی لبش نقش بست و گفت‌ولی زهی خیال باطل
نمی دونم از کجا ولی مامان فهمید که بابا چندوقته با قمار خرج زندگی مونو درمیاره
مامانم کمرش خم شدکسی که تمام عمرش اجازه نداده بود یه لقمه نون حروم سر سفره اش بیاد با پول قمار زندگی کرده بود
خبرش تو محل پیچیددیگه رومون نمی شد سرمونو بلند کنیم
تو مدرسه ام هم خبرش پخش شد
دهن باز کرد که حرف بزنه ولی منصرف شد و شیر کاکائوش که سرد شده بود رو خورد
به من که بی صبرانه منتظر شنیدن بقیه حرفاش بودم خیره شد
افکار مختلف تو ذهنم رژه می رفت
تمام چیزایی که در موردش فکر می کردم غلط از آب دراومده بود و مهم تر از همه می تونستم درکش کنم و باهاش همدردی کنمشاید به خاطر اینکه فکر می کردم اونم مثل من سختی کشیده می تونستم بهتر درکش کنم
دیگه از اون بی حوصلگی که از صبح باهاش دست به یقه بودم خبری نبود
همه فکرم پر شده بود از فرزاد و زندگیش
زندگی که بی شباهت به زندگی خودم نبود
چشم ازم گرفت و به نقطه ی نامعلومی خیره شد
خیلی زجر داشت که همه به خاطر گناهت تو رو مجازات کنن محکومت کنن به گناه نکردت…
ذره ذره نابود می شدیم و هیچ کاری از دستمون بر نمی اومد
همه علاقه ام به بابا تبدیل به نفرت شده بودیه نفرت بی حدّ و حصر از خودش از بلایی که داشت سر زندگیمون می آورد
چند سال گذشت وضع زندگیمون روز به روز بدتر میشد تا اینکه ضربه ی نهایی بهمون وارد شد
همراه با آه ادامه داد شب بودتو خونه داشتم درس می خوندم
مامانم برام بافتنی می بافت
زنگ درو زدن.فهمیدم بابا نیست چون کلید داشت
رفتم درو باز کردم پلیس بود
جلو در خشکم زده بود
فقط یه جمله از همه ی حرفاش فهمیدم...پدرتون فوت شدن!!
چشمام گرد شد و با دهانی باز بهش نگاه کردم...
گفت هیچ حسی نداشتم
فقط به اون پلیس خیره شده بودم
مامانم اومد دم دراون پلیس بهش گفت به خاطر زیاده روی در مصرف مشروبات الکلی دچار سکته ی قلبی شده
روزگارمون سیاه بود سیاه ترم شد
حداقل وقتی بود یه درآمد بخور نمیری داشتیم ولی...
ساکت شد و نگاهشو بی هدف چرخوند
کمی تو جاش جا به جا شدنمی دونستم چی باید بگم
صامت نگاهش می کردم
صداش لرزش نامحسوسی پیدا کرده بود
گفت مامانم که نمی تونست کار کنه
15 سالم بود که مجبور شدم کار کنم صبحا می رفتم مدرسه بعد مدرسه یه راست می رفتم مکانیکی شاگردی می کردم درآمدش زیاد نبود و زندگیمون با هر سختی بود می گذشت
شبام 10 می رسیدم خونه مثل جنازه تازه باید درسم می خوندم
همیشه با خودم فکر میکردم دیگه هیچ بلایی نمونده که سرمون بیادولی انگار بدبختیمون تمومی نداشت.
هنوز چهل بابا نگذشته بود سر و کله ی خواهر برادراش پیدا شد
خونه ای که توش زندگی می کردیم به اسم بابابزرگم بود
هر کاری کردم نتونستم راضیشون کنم از خیر خونه بگذرن لاشخوراکارای انحصار وراثت انجام شد
خونه رو فروختن به یه بساز بفروش سهممون رو دادن
تصمیم گرفتیم از اون محله ی نکبتی بریم
با کمک پدر یکی از دوستام توی محله ی دیگه خونه اجاره کردیم
محل خوبی بود کسی به کسی کار نداشت همه سرشون به کار خودشون بود
یکم از پول سهممون مونده بود توی بانک سپرده کریم
منم دوباره رفتم دنبال کار
به کارای کامپیوتری خیلی علاقه داشتم تو مدرسه قبلیمم کارای سخت افزاری کامپیوترهای سایتو من انجام می دادم
واسه همین انقدر گشم تا توی مغازه تعمیر کامپوتر مشغول شدم
...
آش رشته

آش رشته

۲ روز پیش
قسمت۳۵
حنا

تودلم گفتم مرده شور غذاهای رژیمی رو با کلاس و تیپت ببره!!یعنی دلم میخواست یه کله پاچه بگیرم تا استخونای پاچه شو لیس نزنه دست ازسرش برندارم! این دیگه چه جور ایرانیه؟!!
لقمه رو دادم پایین و منتظر ادامه ی سخنرانیشون شدم
نگاهم به رامین افتاد که رو به روی ما با نیشش تابناگوش رفته بود اوّل نگاه خبیثی به بیتا و بعد هم به من کردوانگشت اشارشو گذاشت زیر گلوش و به چپ و راست حرکتش داد یعنی پخ پخ...!!
برای اینکه نخندم یه تیکه ی بزرگ از مرغم کندم و تو دهنم گذاشتم به بیتا نگاه کردم که یه چشم غره نثار رامین کرد و بعد رو به من ادامه داد داشتم می گفتم فقط غذای فرانسوی بلدم
دیگه اینکه من یه روز در میون باشگاه بدن سازی میرم سرگرمیم هم تو زمستونا اسکی و تو تابستون شنا و سولاریم
چشمام گرد شده بودوای خدا به دادم برسه
وادامه دادرنگ صورتی رو خیلی دوست دارم!!
رسماََ غذا کوفتم شد از یه طرف دیگه هم صدای برخورد قاشق چنگالا با ظروف چینی بدجوری رو اعصابم بود
با لحن طلبکاری گفتم حتماََ بعد از اینکه ازدواجم کردین می خوایین همه ی برنامه هاتون به راه باشه؟!
با قیافه ی حق به جانبی نگاهم کردگفت اینا شرایط الان منه مسلماََ هدف من از ازدواج بهتر شدن زندگیمه نه بدتر شدنش
کمی مکث کردبعد با غرور گفت من دوست دارم از هرچیزی بهترینشو داشته باشمو فقط فقط مال خودم باشه!
دیگه رسماََ داشتم در قوطی می پروندم
تعریفش از همسر فقط عابر بانک بود که هر وقت می خواد در دسترسش باشه بتونه باهاش پُز بده!
نفس عمیقی کشیدم تا پرخاش نکنم بشقابو تو دستم جا به جا کردم امد حرف بزنه که اجازه ندادم کامل به سمتش چرخیدم و با لحن جدی گفتم پس امیدوارم یه عابر بانک خوب به اسم شوهر نصیبتون بشه
اخم کردگفت:وا یعنی چی؟!
گفتم یعنی اون معیار هایی(همزمان با گفتن معیار پوزخندی رو لبم نقش بست که فکر کنم خودش معنی شو به خوبی می دونست)که شما برای همسر آیندتون دارین من در خودم نمی بینم پس دلیلی بر ادامه این بحث نیست
پوزخندی بهم زدگفت به همین زودی جا زدی آقای دکترر؟!دکتر رو از عمد کشیده و با تمسخر گفت
منم مثل خودش گفتم ببخشید من قصد دارم وقتی ازدواج کردم خوشبخت بشم نه بدبخت!!
چشماشو گرد کرد گفت یعنی من بدبختت می کنم؟!
تو دلم جلوی سؤالش یه آره ی چاق و چله گذاشتم و در جوابش گفتم نه!ولی توقعاتتون منو بدبخت می کنه!!لبخندی زدم گفتم در هر صورت از هم صحبتی باهاتون خوشحال شدم با اجازه...
روی مبل نیم خیز شده بودم که گفت ولی من هرچیزی که بخوام محاله نتونم به دستش بیارم
نیشخندی تحویلش دادم که لبخندش محو شدولی من هر چیزی نیستم خانوم کوچولو! بعدم با انگشت زدم نوک بینیش گفتم برو عروسک بازیتو بکن هنوز زوده بخوای زندگی مشترک تشکیل بدی!!
بهم خیره نگاه کرد لباشو محکم روی هم فشار داد و حرصشو سر چنگال توی دستش خالی کرد
از جام بلند شدم به طرف آشپزخونه رفتم حناتو آشپزخونه بودولی منو ندید
چشمم به دستش افتادگوشیش تو دستش بود و انگشتاش با سرعت روی کیبوردش در گردش بودمشخص بود داره اس ام اس میده
به طرف سینک رفتم فکر اینکه الان داره به اون کسی که داشت باهاش صحبت می کرد اس ام اس می داد ناراحت و عصبیم کرد
برگشتم سمتش با لحن تندی گفتم بهتر نیست موقع غذا خوردن حواستو به غذات بدی نه به گوشیت؟!
غذا تو گلوش پرید به سرفه افتاد.معلوم بود اصلاََ متوجهم نشده
خودمم بیشتر وقتا موقع ناهار این کارو می کردم ولی داشتم همه ی عصبانیت و حرصمو از بیتا سرحناخالی می کردم
لیوان آب جلوی دستشو برداشت یه نفس سرکشید وبرگشت سمتم
گونه هاش ارغوانی شده بود درست مثل شش سال پیش که رفتم خونه ماه منیراز یادآوری جوابی که بهم داده بود لبخند گذرایی روی لبم امد که شاید عمرش به چند ثانیه هم نرسید
با عصبانیت صداش که هنوز خشدار بود گفت به تو چه!من هر کاری دلم بخواد می کنم به تو و هیچ کس دیگه ای هم ربط نداره!!
مثل همیشه گستاخ یکدنده و لجبازبودمی دونستم سر و کله زدن باهاش فایده نداره
ناخواسته فکری که از بدو ورودم به آشپزخونه تو ذهنم بود به زبون آوردم
به من ربطی نداره ولی مثل اینکه طرف خیلی هوله که نیم ساعتم نمی تونه صبر کنه نه؟!
جاخوردنگاهش سرگردون بودخودم از حرفی که زدم پشیمون شدم داشتم فکر می کردم چی بگم که ماسمالیش کنم که مامان صدام زد
دوباره به حنانگاه کردم که نفسشو داد بیرون و دوباره سرگرم خوردن غذاش شد
رفتم بیرون پیش مامان
کنارش که وایستادم نگاه سرزنش گری بهم انداخت گفت چی گفتی به بیتا که از وقتی که رفتی تو آشپزخونه مثل هندونه ی ترکیده شده؟!
از تشبیه مامانم به خنده افتادم که با نگاهش خفه خون گرفتم و به بیتا نگاه کردم
هنوز روی مبل نشسته بود
همونجوری که نگاهش می کردم گفتم هیچی به توافق نرسیدیم!گفت همین؟!!
به مامان نگاه کردم گفتم نوچ!گفت من هرچیزی بخوام بدست میارم منم گفتم من هرچیزی نیستم خانوم کوچولو!
بعدقبل از اینکه چیزی بگه گفتم مامان این دختره همش فکر قر و فِر خودشه من سر یه ماه بیچاره میشم با ولخرجی هاش!!فقط تو فکر پُز دادنه!!
مامان به بیتا نگاه کردگفت ولله چی بگم من تعریفشو از مامانش شنیده بودم ولی خوب از قدیم گفتن شنیدن کی بُوَد مانند دیدن!! راستش خودمم زیاد ازش خوشم نیومد به دلم نمی شینه یکم نچسبه
خندیدم گفتم نچسب که هست تازه با چسب دوقلو هم نمی چسبه
مامان خندیدحرفمو ادامه دادم گفتم یه جوری از سرمون بازشون کن من که آب پاکی را رو دست دختره ریختم بقیش با خودته!!
مامان متفکر نگاهم کرد گفت باشه ببینم چیکار می تونم بکنم
اون شبم با هر بدبختی بود تموم شد...

✅راوی داستان «حنا»

توی تختم دراز کشیده بودم به مهمونی فکر می کردم
حرفای سیاوش توی آشپزخونه یعنی بو برده؟!نه بابا آخه از کجا بفهمه من که جلوی اون کار مشکوکی انجام ندادم
تا قبل از اینکه حس کنم یه چیزایی فهمیده دوست داشتم واکنشش روبینم اما حالا می ترسیدم نمی خواستم بفهمه!!!
ودر موردم فکرای ناجور بکنه فکر اینکه وقتی اسمم میاد کلمه هایی مثل هفت خط و پسرباز وووو از ذهنش بگذره عذابم می داد
وایی اون دختره ی از خود راضی رو بگوو
سیاوش چطوری میتونه تحملش کنه؟!فکر میکنه همه کلفت نوکرشن...اَه حال بهم زن!!
تو جام غلت زدم و به پهلو شدم
یعنی سیاوش ازش خوشش اومده؟فکر نکنم آخه با اون اخلاقی که دختره داشت و غروری که من تو سیاوش می بینم امکان نداره بخواد ناز این دختره ی گند دماغو بخره!!
از هجوم این همه فکر های جورواجور داشتم دیوونه می شدم
هی از این شاخه به اون شاخه می پریدم
تنها کار مفیدی که شب بعد مهمونی انجام دادم این بود که ماه منیر رو راضی کردم فردا به خاطر امتحانم برم کتاب خونه خدا رو شکر اصلاََ شک نکرد
همون موقع هم به فرزاد گفتم که قرارمون اکی ش
فرداش تو مدرسه انقدر فکرم درگیر قرارمون بود که هیچی از درس و حرفای فرناز نفهمیدم
دروغ چرا اضطراب داشتم
به ماه منیر دروغ گفته بودم
از اعتمادش سوء استفاده کرده بودم
بخاطرهمین عذاب وجدان داشتم
ماه منیر برام از هیچ کاری دریغ نکردبودم وحقش نبودمن اینجوری دست مزدشو بدم
فکرم به طرف فرزاد رفت
هنوز بهش اعتماد نداشتم
نه داشتم و نه می تونستم به دست بیارم
تلاشم برای اعتماد به یه مرد غریبه بیهوده بودبه خاطر گذشته ی لعنتیم...
گذشته ای که همش سیاهی و تاریکیه...
گذشته ای که از من یه ادم شکاک ساخته بود
گذشته ای که از هرچی مرد متنفرم کرده بود
گذشته ای که خانوادمو ازم گرفت بود
بغض کرده بودم و سعی داشتم مهارش کنم
...
ته چین

ته چین

۳ روز پیش
قسمت۳۴
حنا

نگاه کردم ببینم کجاست که دیدم پایین پله ها نزدیک درخت سرو ایستاده
با چند قدم خودم رو رسوندم به ستون و کنار ستون طوری که منو نبینه ایستادم و به مکالمه اش گوش کردم
حنا گفت ممنون خوبم
باشه اشکالی نداره
بالاخره تو هم مشغله های خودتو داری
نمیدونم طرف مقابلش چی گفت که حناگفت برای چی میخوای منو ببینی؟مگه تلفنی نمی تونی حرفتو بزنی؟
شک داشتم اون کسی پشت خطه یه دختر باشه برای همین با دقت بیشتری به حرفاش گوش کردم
ادامه آخه چی بهش بگم؟به نظرت ضایع نیست یکم؟توام گیر دادیا!
کاش حرفهای طرف مقابلم میشنیدم
گفت خیلِ خوب باشه ببینم چیکار می تونم بکنم تا فردا خداحافظ
سریع از ستون دور شدم و رفتم تو آشپزخونه بدجوری شک به دلم افتاده بودیه حسی بهم می گفت اون کسی که داشت باهاش حرف می زد پسر بود
از آشپزخونه اومدم بیرون اوّل باید مطمئن می شدم
با صدای مامان از فکرحناو تلفنش امدم بیرون بهش نگاه کردم کنار یه زن همسن خودش و یه مرد میانسال با موهای جوگندمی و یه دختروایستاده بود
نگاهم روی دختر میخکوب شد!نکنه این همونه!!
از فکرشم سرم تیر کشیدچشمامو آروم بستم و باز کردم
بعدبا طمأنینه به سمتشون رفتم
مامان با نزدیک شدنم لبخندی زد و یه نگاه به دختر کرد
کنارشون رسیدم
مامان با همون لبخند گفت‌خوب اینم از سیاوش پسرم
هر سه نگاه خریدارانه ای بهم کردن که اخمام رفت تو هم ولی سریع به حالت عادی برگشتم
دلم نمی خواست مامان فکر کنه از حالا جبهه گرفتم
مامان بعد یه مکث دستشو گذاشت پشتم گفت سیاوش جان ایشونم دخترخالم سامیه ایشونم همسرشون آقا سعیدوایشونم دخترخانوم گلشون بیتا جان هستن که فرانسه زندگی می کنن
حتی از اسم این کشورم متنفر بودم
خیلی خودمو کنترل کردم و لبخند مصنوعی بهشون زدم گفتم از آشناییتون خوشبختم خیلی خوش اومدید!
اوناهم با تکون دادن سرولبخند بی جونی جوابمو دادن
نگاهم روی اون دختر که حالا می دونستم اسمش بیتاست می چرخید
یه لباس ماکسی مشکی پوشیده بود
قد نسبتاََ بلندی داشت و خوش اندام بود آرایش غلیظی کرده بود که زیباش کرده بود به خصوص چشمای آبی رنگش روخیلی جلوه داده بود
موهای بلوندش که فرهای درشت شده بود دورش ریخته بودوغرور تو همه رفتاراش بی داد می کرد
با صدای پسرخالم رامین نتونستم بیشتر آنالیزش کنم
پسر شوخ و شیطون و صد البته به لطف تیپ و قیافه و زبون چرب و نرمش دخترباز!!
امد کنارمون با خنده روبه مامان گفت خاله جون حسابی مشغولی اجازه میدین ما این پیرپاتالا رو ببریم ور دل هم کیشاشون؟
همه به جزبیتا که مثل برج زهرمار به رامین نگاه می کردخندیدن
منم که فرصت برای فرار از اون موقعیت اعصاب خرد کن نصیبم شده بودبا رامین هم قدم شدم و بیتا هم به اصرار مامان و با اکراه پشت سر ما اومد
رامین کمی به طرفم مایل شدگفت خدا به دادت برسه با این دختره ی خودشیفته ی از دماغ فیل افتاده..
چشم غره ای بهش رفتم گفتم یواش تر میشنوه!
به جمع رسیدیم و نتونست جوابمو بده
از روی ناچاری مجبورشدم بیتا رومعرفی کنم
مشغول صحبت با شیدادختر خالم بودم که حناوارد سالن شدنگاه مرد ها و پسر هارو روش می دیدم از جمله رامین و این ناراحتم می کردولی اهمیت ندادن اون به این نگاه هاآرومم می کرد
سینی که لیوانای شربت توش قرار داشت روی میزگذاشت و ازکنار جمع ما داشت رد میشد که با صدای رامین سرجاش وایستاد
گفت ببخشید شما مستأجر خاله ثریا هستی؟!
حنااوّل با تعجب به رامین نگاه کرد بعد نگاهش رو توی جمع چرخوندگفت بله چطور مگه؟!
رامین لبخندژوکوند یا به قول خودش دختر کشی نثارحناکرد که ناخودآگاه اخمام رفت تو هم ولی با رفتار بی تفاوت حنانسبت به حرکت رامین اخمام باز شد
رامین گفت تعریف شما رو از خاله ثریا زیاد شنیدم!
ابروهام از تعجب بالا رفت بقیه هم تعجب کرده بودن
مطمئن بودم مامان در موردحناچیز زیادی نگفته!
منتظر بودم حنا جوابشو بده
یکم به رامین نگاه کردبعد دست به سینه شدگفت حاضرم شرط ببندم حتی اسم این مستأجر تعریفی رو هم نمی دونی!!
به رامین نگاه کردم بدجوری جاخورده بودودنبال یه جوابی میگشت ولی معلوم جوابی نداره
به بیتا نگاه کردم از نگاهش خوشم نیومد جوری به حنانگاه می کرد که انگار داره به یه موجود بی ارزش نگاه می کنه
بچه ها داشتن به ضایع شدن رامین می خندیدن که با حرف بیتا ساکت شدن
بیتا باپوزخند وغرور نگاهی به حنا کردگفت مگه حالا شخص مهمی هستی که بخواد اسمتو بدونه!
حنانگاه تیز و برّنده ای بهش انداخت با همون لحن آروم و حرص درآرش نیشخندی زدگفت تا وقتی کِیس مناسبی مثل تو برای لاس زدن هست احتیاجی به دونستن اسم من نیست خانوم مثلاََ مهّم!!
قیافه ی بیتا برزخی شده بودصورتش به سرخی میزد و من با سرخوشی که از ضایع شدن این دختر مغرور تو وجودم سرازیر شده بود همراه بقیه میخندیدم
حنااز جمعمون جدا شد
خوشم میومد جلوی هیچ کسی کم نمیاورد
رامین زد تو بازومو گفت حالا بنال ببینم اسمش چیه؟!خیط شدیم رفت!!گفتم حنا
خندیدگفت اسمش قشنگه ها!ولی به شخصیتش نمیاد!!
شیدا با لحن مسخره ای قیافه اش کج و کوله کردگفت مثلاََ چی بهش میاد؟!
رامین با انگشتش سرشو خاروند و گفت امم..مثلاََپلنگ الدوله ی قاجار!
اینقدر لحنش بانمک بود که خودمم خنده ام گرفت و همراهیشون کردم
ولی بیتا فقط به حرفای ما پوزخند می زد
از انتخاب مامان در عجب بودم که چرا همچین دختری رو برای من انتخاب کرده!!!
تا وقت شام از زیر حرف زدن با این دختر از خود راضی در رفتم
ولی موقع شام به این توفیق اجباری نائل شدم و باهاش هم صحبت شدم
موقع شام روی مبل دو نفره نشسته بودم منتظر بودم مامان بیادکنارم ولی در میان بهت و تعجبم بیتا کنارم نشست
بماند که چقدر جلوی خودمو گرفتم که دلقک بازیای رامین نخندم
داشتم چنگالمو توی مرغ سوخاری داخل بشقابم فرو می کردم که با صدای پر از ناز و عشوه اش دستم از حرکت ایستاد
بیتاگفت شما نمیخوای از من سؤالی بپرسی؟
سرمو بلند کردم نگاهم به بشقابش که با سالاد پر شده بود افتادبا خودم گفتم اگر سبزیجات نبود این خانوما با چی می خواستن نشون بدن که رژیم دارن!
به چهره اش نگاه کردم پرسیدم مثلاََ چه سؤالی؟!
گفت در مورد خودم!
فکر کرده تحفه ی نطنزه اَه!!
گفتم اها خب میشنوم
با تعجب نگاهم کردگفت:چیو؟!
گفتم مگه نمی خوای در مورد خودت بگی!خوب بگوحتماََ من باید ازت سؤال بپرسم!
نگاه بدی بهم کرد که یعنی نحوه ی برخوردت با خانوما زیر خط فقره
منم بی خیالِ نگاه پر از معنا و مفهومش مشغول خوردن غذام شدم
صدای کشیده شدن چنگالش توی بشقابش امد و به دنبالش صدای خودش
گفت خوب اسممو که می دونی
اصلاََ بهش نگاه نمی کردم بعد ادامه داد25 سالمه داروسازی خوندم عاشق پیانو هستم و حرفه ای می زنم
چنگالمو تو بشقاب بی هدف چرخوندم و با خودم گفتم خوب حالا میرسیم به مبحث هیجان انگیز هنر ریختن از پنجه ها!!
گفت غذاهای ایرانی رو اصلاََ بلد نیستم
لقمه تو دهنم ماسید
خیره بهش شدم
گفت آخه خیلی چاق کننده هستن و درست کردنشون هم سخته من فقط غذای فرانسوی بلدم هم رژیمیه هم با کلاسه…
...
ماست تیلیکه

ماست تیلیکه

۴ روز پیش
قسمت۳۳
حنا

توی آشپزخونه بودیم که صدای سلام سیاوش اومد
همه مشغول شستن و خشک کردن لیوان ها و ظروف کریستال بودیم
ثریا جون و ماه منیرم از هر دری حرف میزدن و من فقط شنونده بودم.
دوست داشتم ببینم سیاوش چه تیپی میزنه!بالاخره امشب باید با همسر احتمالی آینده اشون ملاقات کنه!با گذشتن این جمله از ذهنم حس ناخوشایندی بهم دست داد
به ساعت دیواری آشپزخونه نگاه کردم 4:45 رو نشون میداد
صدای پایی امدتوجهی نکردم و با خودم گفتم حتماََ یکی از مستخدماست
سرمو انداختم پایین و لیوانای پایه بلند خیس مقابلم روخشک کردم که با جملات تحسین برانگیز ثریا جون و ماه منیر نگاهم رواز لیوان تو دستم گرفتم به جایی که اونها نگاه می کردن نگاه کردم
دستم که لیوان توش قرار گرفته بود تو هوا خشک شد!نفسم تو سینه ام حبس شدچشمام از نوک پا تا سرش در رفت و آمد بود
جذابیّتش واقعاََ نفس گیر بود
گرمم شده بوددسته ی شالم که محکم دور گردنم بود یکم آزاد کردم
یه دفعه چم شدبود؟!گیج و منگ دوباره به سیاوش نگاه کردم
با لبخند جواب تحسین و تمجید های ماه منیر و ثریا جون رو داد
سرش که به طرفم چرخید خودمو جمع و جور کردم و نفسمو آروم آروم بیرون دادم چند ثانیه تو چشماش خیره شدم و بعد دوباره به کارم مشغول شدم
نمی خواستم تحسین رو تو صورتم ببینه!هنوزم گرمم بودانگار روی گونه هام کیسه ی آب داغ گذاشته بودن
اینبار ماه منیر دست به کار شد و رفت اسفند دود کنه
البته برای هر چهارتامون!!سرم پایین بود ولی سنگینی نگاهشو به خوبی حس می کردم‌اما جرأت نکردم سرمو بلند کنم چون شک نداشتم دوباره گرمم میشه!

✅راوی داستان «سیاوش»

از اتاق اومدم بیرون با بی قراری از پله ها سرازیر شدم دل تو دلم نبود
نمی دونستم ماه منیر و حنااومدن یا نه!رفتارم درست مثل بچه ای بود که توی جمع غریبه دنبال نگاه یه آشنا می گشت تا خیالش راحت بشه!!
رفتم تو پذیرایی کسی نبودصدای صحبت مامان با ماه منیر از تو آشپزخونه اومد
کور سوی امید توی دلم روشن تر شدامیدوارتر قدم برداشتم و تو چهارچوب آشپزخونه ایستادم
اوّل متوجهم نشدن چند ثانیه بعد مامان دیدم چشماش برقی زدیه برق آشنا...
برقی که همیشه وقتی بابا رو با لباس نظامی میدید تو چشمهاش دو دو می زد
هنوزم لباس فرم بابا رو نگه داشته بود
با تعریف و تمجید ماه منیر و مامان مرور کردن خاطراتم روکنار گذاشتم و با لبخند جوابشونو دادم
سراسر آشپزخونه رو از نظر گذروندم نفسمو با لبخند نیم بندی بیرون دادم امده بود!
بی قراری و آشفتگی جای خودشو به آرامش دادبا خودم گفتم درسته نمی خوام عاشقش باشم ولی مطمئناََ می تونم به عنوان یه دوست روش حساب کنم
وقتی بهش نگاه کردم چند لحظه بهم نگاه کرد و بعد مشغول خشک کردن لیوانای مقابلش شد
با دقت بهش نگاه کردم
لباسی پوشیده بود که در عین پوشیدگی زیبا هم بودبا حجاب چهره اش معصوم تر شده بودروی صورتش اثری از آرایش نبود هر چی بود زیبایی طبیعی خودش بوداز سادگی و آراستگیش لبخند روی لبانم نقش بست‌همینجور بهش زل زده بودم ولی اون اصلاََ سرشم بلند نکرد
با بوی اسفندی که به مشامم رسید نگاهم ازش گرفتم ماه منیر با اسفند اومد تو آشپزخونه
خنده ام گرفته بود که شبنم گفت:
ماه منیر اوّل دور سر خودت و ثریا جون بچرخون شما دوتا واجب ترین بلکه امشب بختتون باز بشه..
با این حرفش هر کی تو آشپزخونه بود از جمله خودم خندید
کم کم مهمونا از راه رسیدن‌من و مامان توی پذیرایی مشغول خوش آمدگویی بودیم هر دختری که می امد نفسم تو سینه حبس میشد و بعد با اطمینان از اینکه اون دختر نیست آزاد می شد
تا 5:30 سرگرم احوال پرسی و خوش و بش با فامیل هامون بودم ولی اون دختر هنوز نیومده بود
کلافه از این انتظار کشنده با یه عذر خواهی از جمع فاصله گرفتم
به هوای آزاد احتیاج داشتم می خواستم برم پشت باغ و نزدیکترین راه آشپزخونه بود
وارد آشپزخونه شدم ولی حنا نبود!متعجب شدم پس کجا رفته؟!تو سالنم که نبود!وقتی به نتیجه ای نرسیدم به طرف در رفتم تا وارد باغ بشم

✅راوی داستان حنا

از وقتی که مهمونا تک و توک رسیدن سیاوش و ثریا جون برای استقبال رفتن تو پذیرایی ولی من تو آشپزخونه موندم و داشتم کمک می کردم
طرفای 5:30 بود که با احساس لرزش روی پام متوجه شدم گوشیم داره زنگ می خوره از کار دست کشیدم و گوشیمو از جیب شلوارم بیرون آوردم به شماره تماس گیرنده نگاه کردم فرزاد بود
یکم دست و پامو گم کردم چشم چرخوندم تا ماه منیرو پیدا کنم نبود!نفس راحتی کشیدم و از در پشتی وارد باغ شدم جلوی پله ها ایستادم و دکمه ی برقراری تماسو زدم...

✅راوی داستان «سیاوش))

وارد باغ شدم نسیم خنکی که به صورتم خورد حالمو بهتر کردخواستم قدم بردارم که با شنیدن صدای صحبت یه نفر منصرف شدم گوشامو تیز کردم حنا بود که داشت با تلفن حرف
می زد…
...
دلمه

دلمه

۶ روز پیش
قسمت۳۰
داستان حنا

دقیقاََ داشتم با دست پس می زدم و با پا پیش می کشیدم
یه جورایی بین قبول کردن و نکردن گیر کرده بودم...برای همین گفتم:من باید بیشتر فکر کنم الان نمی تونم جوابی بهت بدم
سرشو تکون داد گفت:همینم غنیمته! و بعد با لبخند ادامه داداین مدّت صبر کردم یه چند روزم روش و بعد دست کرد تو جیب شلوارش یه کارت ازش بیرون آورد و به طرفم گرفت...
بی حرکت نگاهش کردم گفتم:این چیه؟!
گفت این کارت مغازه ای که توش کار می کنم و سهام دارم
شماره ی همراهم روش هست تصمیمتو گرفتی باهام تماس بگیر!
کارتو از دستش گرفتم و به نوشته های روش خیره شدم
خداحافظی آرومی ازم کرد و رفت.
همونجا وایساده بودم هم حس پشیمونی و ندامت داشتم
یه جورایی عذاب وجدان گرفته بودم و هم یه حس خوبی داشتم از اینکه مورد توجه یکی قرار گرفتم!
تو اون لحظه دو اسم
دو چهره تو ذهنم بودسیاوش...فرزاد...
اینکه کارتو ازش گرفتم به حرفش گوش کردم شاید به خاطر لجبازی بود!
ولی با کی؟!
با خودم؟!
با سیاوش؟!
انقدر با خودم درگیر کاری که امروز انجام دادم بودم که نفهمیدم چجوری رسیدم جلوی در خونه
هر چی فکر کردم هیچ جواب منطقی برای این رفتارم پیدا نکردم
کلافه درو باز کردم و وارد باغ شدم
با خودم فکر کردم هنوزم دیر نشده دو سه روز دیگه بهش زنگ می زنم و می گم من نمی خوام باهات آشنا بشم!خلاص!آره همینه!همین کارو می کنم
مثل همیشه رفتم پیش ثریا جون تا با ماه منیر در کنار هم ناهار بخوریم البته در نبود سیاوش چون بیمارستان شیفت بود
تمام مدتی که اونجا بودیم منتظر بودم تا ثریا جون حرفی در مورد اینکه دختری برای سیاوش پیدا کرده یا نه بزنه که نزد و این یه جورایی باعث خوشحالی و سرخوشیم شده بود
از یه طرفی هم فکر می کردم سیاوش فقط برای اینکه تو روی مادرش واینسه روشو زمین ننداخته و بدون هیچ بحثی حرفشو قبول کرد که ثریا جون بهش یه دختر معرفی کنه بعدشم یه بهانه واسه رد کردن دختره بتراشه
پنج روز از روزی که کارتو از فرزاد گرفته بودم گذشته بود و امروز می خواستم برای همیشه از شرّش راحت بشم
ثریا جونم هنوز هیچ دختری رو به سیاوش معرفی نکرده بود و من از این بابت تو پوست خودم نمی گنجیدم مسلماََ گذشته ی سیاوش با مهتاب باعث شده که مادرش خیلی محافظه کار باشه ولی خوب هرچی دیرتر بهتر!!
آخر هفته هم قرار شده برای بازگشت غرور آفرین سیاوش از طرحش یه مهمونی بگیرن
همه ی فک و فامیلشونم دور و نزدیک دعوت کردن حالا خوبه آپولو هوا نکرده!!
اونطور که ثریا جون می گفت دلیل تأخیر تو برگزاری مهمونی هم به خاطر نبودن دوتا از اقوام نزدیکشون بوده حالا که اومدن میخوان در حضور همه برای پزشک قرن مهمونی بگیرن
تو باغ روی تاب دونفره نشسته بودم و با لذّت به درخت و گل های باغ نگاه می کردم و سرخوش ازینکه همه چی بر وفق مراد و من سوار بر خر مراد بودم… منتظر بودم تا ماه منیر بره مغازه اش تا به فرزاد زنگ بزنم
نفس عمیقی کشیدم و هوای سرد و دلچسب پاییز رو تو ریه هام کشیدم من برخلاف همه ی هم سن و سالام که از پاییز به خاطر شروع مدارس بدشون می اومد ولی من عاشق پاییز بودم چون فصل هنرنمایی خدابود..
طبیعت بکر و رنگارنگ خدا
انگار خدا تو این فصل با یه آبرنگ و قلمو رنگای آبرنگشو میکشه رو دامن طبیعت...سبز ,زرد, نارنجی, قرمز, طلایی, قهوه ای...واقعاََ شاه فصلاست...
انقدر زیبا که آسمونم اشک شوق می ریزه به خاطر این همه زیبایی شگفت انگیز...
چشمامو بستم و شروع کردم زیر لب آهنگی که تک تک جمله هاش بهم آرامش میداد رو زمزمه کردن..
...
سالاد مکزیکی

سالاد مکزیکی

۷ روز پیش
قسمت۲۸
سرگذشت حنا

در سکوت ناهارمونو خوردیم ولی گه گداری سنگینی نگاهی رو روی خودم حس می کردم ولی به خودم زحمت ندادم ببینم کیه!
بعد از نهار به اصرار ثریا جون برای خوردن چای موندیم
تو هال نشسته بودیم من به پام زل زده بودم
ثریا جون با سینی وارد شد و سینی رو دور گردوند و کنار ماه منیر نشست
سیاوشم تقریباََ مقابل من بود روی مبل تک نفره نشسته بود.
ثریا جون سکوتو شکست گفت سیاوش مادر تو نمی خوایی فکری برای آینده ات بکنی؟!
من و سیاوش همزمان به ثریا جون چشم دوختیم
سیاوش پرسید منظورت چیه مامان؟!
تو دلم گفتم ای خدا این چه جوری دکتر شده با این هوشش!!نگاهمو بی حوصله به سیاوش دوختم گفتم
یعنی اینکه نمی خوایی بری قاطی دام و طیور؟!!
به جز سیاوش هر سه مون خندیدیم
ولی سیاوش انگار تو فکر بود
حتماََ داره به مهتاب فکر می کنه!اون که سه سال باهاش بود این جوری گذاشت تو کاسه اش وای به حال دیگران
گفت چی شد مادر؟خودت کسی رو مدّ نظر داری؟!
سیاوش جدی به مادرش چشم دوخت و گفت ولی من الان آمادگی ازدواج ندارم!
ثریا جون لیوان چایی رو تو دستش جا به جا کرد گفت منم نگفتم همین الان ازدواج کن در حدّ همون رفت و آمد های معمولی بعدش اگه دیدی دوستش داری و میتونین در کنار هم خوشبخت بشین ازدواج کنین!حالا جواب منو ندادی؟!
سیاوش گنگ پرسید جواب چیو؟چیزی نپرسیدی؟!
ثریا جون چاییشو مز مزه کرد گفت ازکسی خوشت امده تو این چند سال؟!
سیاوش اخم کمرنگی کردگفت نه!من اصلاََ دنبال این برنامه ها نبودم!
ثریا جون لبخندی زدگفت:پس خودم باید برات پیدا کنم!
نمی دونم چرا دوست داشتم ته دلم بگه نه ولی با جوابش افکارم دود شد!
گفت باشه من حرفی ندارم
بعدم مشغول خوردن چاییش شد
تودلم گفتم اخی چقدر تو مظلوم و سر به زیری بشرر!!حالم گرفته شده بود امادلیلشو نمی دونستم..
بعد از اینکه چایمونو خوردیم خداحافظی کردیم به طرف خونه خودمون حرکت کردیم وسط راه یادم افتاد تکالیف مدرسه ام مونده! ای خدا امروز از در و دیوار برام می باره!
با بدبختی کارامو تا شب تموم کردم رو تختم دراز کشیده بودم به برنامه های فردا فکرمیکردم که یهویاد اون پسر مزاحم افتادم
باخودم گفتم نترس اون دیگه شرّش از سرت کم شد
ولی نمیدونم چرابه سرم زدبه واسطه اون پسره یه کم سیاوش رو اذیّت کنم!!!
بعدباخودم گفتم خجالت بکش حنااین چه فکرمسخره ای ؟!اصلاََ چرا سیاوش باید براش مهم باشه؟!مگه اون چیکارمه؟تازه از کجا می خواست بفهمه؟اینم فکر بود من کردم؟ چرا دوسه پیش به این موضوع فکرنکردم؟
صدایی از درونم جواب دادچون تا اون موقع سیاوش تو فکر نامزدی ازدواج نبود!
منم نمی خواستم جلوش کم بیارم!انقدر با خودم درگیر بودم که نفهمیدم چطوری خوابم برد!
فردا تو مدرسه تو ذهنم فکرای جورواجور رژه می رفت و جولان می داد
نمی دونم چرا برخلاف چند روز قبل می خواستم اون پسر رو دوباره ببینم همین تغییر نظر باعث شده بودعصبی و کلافه بشم...
من که هیچ وقت فکر نمی کردم و اجازه نمی دادم حتیّ فکر یه پسر از ذهنم بگذره امّا حالا...
چون به هیچ مردی اعتماد نداشتم به جز سیاوش!با این که زیاد نمیشناسمش ولی هیچ وقت اون حس ترس.عدم اعتمادواینکه اونم یکی باشه شبیه پدرم رو در من ایجاد نکرده بود
ولی جلوش جبهه میگرفتم واقعااین یه مورددیگه دست خودمم نبود!
زنگ که خورد نفهمیدم چجوری وسایلمو جمع کردم و از مدرسه خارج شدم
فرناز امروز زنگ سوّم مادرش امده بود دنبالش رفته بودانگار وقت دندون پزشکی داشت
یکم از مدرسه که دور شدم وایستادم
از کار خودم متعجب بودم
من با این همه عجله وسایلمو جمع کردم که بیام تو پیاده رو واسه خودم آسه برم؟!ناخودآگاه چشمام بین ماشینای کنار خیابون پارک شده چرخید
نبودش
نفسمو دادم بیرون و به مسیرم ادامه دادم
سرم پایین بودبه سنگ ریزه های جلوی پام لگد می زدم وباخودم میگفتم احمق چرا فراریش دادی؟!
ولی یهو صدام کردم
خودش بودازصداش شناختمش…
...
سالاد اندونزی

سالاد اندونزی

۱ هفته پیش
قسمت۲۷
سرگذشت حنا

خواب بودم که با غرولند های ماه منیر که از تو هال می امد چشمامو کمی باز کردم تو جام غلط زدم
گفت حنا؟حنا؟!پاشو آماده شو واسه ناهار
سرمو تو بالش فرو کردم با صدای بلند گفتم سیرم!!
صداش از پشت در معترضانه به گوشم رسیدسیرم نداریم!پاشو باید بریم اون طرف واسه ناهار زشته سیاوش امده درست نیست نریم
نفسمو فوت کردم و سرمو کوبوندم رو بالشت گفتم اه این بازامد دردسرهای ماشروع شدبعدپتو رو با حرص از رو خودم کنار زدم
دست صورتم شستم بعد
لباس پوشیدم و جلوی کمد بلاتکلیف وایساده بودم
مردّد بودم شال بذارم سرم یا نذارم!همون شب که اومد من رو با اون سر و وضع دید الان ضایع نیست شال سرم بذارم؟!
توفکربودم که در اتاقم باز شد ماه منیر اومد تو
با ناراحتی گفت داری چکارمی کنی یه ساعته؟!!
نگاهمو کلافه به سمتش برگردوندم گفتم نمی دونم شال بذارم سرم یا نه؟!
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد گفت اینم سؤاله می پرسی؟خوب معلومه باید بذاری سیاوش بهت نامحرمه!زود باش یه چیزی بذار سرت زودتر بریم و بعد از اتاق بیرون رفت
پوزخندی به حرف های ماه منیر زدم
آره نامحرم که هست ولی قبلاََ بنده رو با تی شرت و موهای افشون زیارت کردن!!شک رو کنار گذاشتم و شال همرنگ لباسم به سر کردم از اتاق خارج شدم
ماه منیر کنار در وایساده بود با دیدنم لبخندی زد و از خونه بیرون رفت منم به دنبالش!!
یاد گریه های امروزم افتادم
چقدر احساس بهتری داشتم اگه گریه نمی کردم می ترکیدم
قدم هامو سریع کردم تا کنار ماه منیر برسم
در سکوت به طرف خونه سیاوش حرکت کردیم از در که وارد شدیم
شدم همون حنا بی خیال و سرخوش با صدای بلندی گفتم آهای صابخونه!اینه رسم مستأجرنوازی؟!کجایی پس؟!...بابا یه استقبالی, اسفندی, گاوی, گوسفندی ! حالا گاو و گوسفندم نه ما به همون مرغشم راضییم...
صدای خنده ثریا جون تو خونه پیچید گفت ولوله باز نیومده شروع کردی؟!
رفتم تو هال گفتم کی گفته نیومدم ایناها حیّ و حاضر!! از غول چراغ جادو هم سرعت عملم بالاتره!!
هر سه خندیدی
ثریا جون از آشپزخونه اومد بیرون گفت خانوم غول چراغ جادو حالا که حیّ و حاضر هستین تشریف بیارین تو مطبخ میزو بچینین!!
با این حرفش لب و لوچه ام آویزون شد که هر دوشون با دیدن قیافه ام وارفتن ازخندیدن...
گفتم ای بابا عجب گیری افتادما!من نمی خوام کدبانو باشم!! از آشپزی و کارای آشپزخونه هم خوشم نمیاد مگه زوره؟!
ماه منیر گفت دخترجان چه خوشت بیاد چه خوشت نیاد وقتی ازدواج کردی باید آشپزی کنی شوهر بیچاره ات چه گناهی کرده!بعد رو به ثریا جون گفت بد میگم ثریا خانوم؟!
ثریا جونم با حرکت سر حرف ماه منیر رو تأیید کرد.سرمو بالا گرفتم گفتم
-ای خدا!!ببین با کیا همسایه ایم!!شما مثل اینکه تا نوه نتیجه منم نبینین دست بردار نیستین!!حالا که اینجوریه عمراََ اگه ازدواج کنم!
صدای سیاوش از پشت سرم اومد
گفت نگران جاشم نباش کلی خمره تو انباری هست با هر نوع ترشی که دلت بخواد!!
ماه منیر و ثریا جون خنده کنان تو آشپزخونه رفتن!دندونامو رو ی هم فشار دادم!ببین تقصیر خودته هی شروع می کنیا!برگشتم طرفش و با خونسردی گفتم فعلاََ که جناب عالی تو صدر جدولی و بعد با لبخند ادامه دادم
ترشی لیته خوبه بگم برات آماده کنن؟!
یه قدم بهم نزدیک شد با پوزخند گفت خانوم کوچولو! آقایون نمی ترشن اون خانومان که باید ترشی بندازیشون!!
انگشتمو گذاشتم گوشه لبمو با ذوق گفتم اهه!!راست میگی اصلاََ حواسم نبود قصد جسارت نداشتم یادم نبود آقایون می گَندن!!
لبخندش محو شد و کم کم جای خودش رو به چینی بین ابروانش داد!آخ چه حالی میده حرصت بدم هه هه کم آوردی!!؟
سرمو کج کردم لبخند حرص درآر و پیروزمندانه ای بهش زدم گفتم حرص نخور دکی جوون موهات می ریزه از اینی که هستی بی ریخت تر میشی!!
بعدم پشتم رو بهش کردم و به طرف آشپزخونه به راه افتادم
صدای نفسش که محکم بیرون داد لبخندی به لبم آورد..
...
حلوا عربی

حلوا عربی

۱ هفته پیش
قسمت۲۶
سرگذشت حنا

دلخور نگاه فرناز کردم گفتم کی بود اون روز گفت حال کردم هیجان خونم امده بود پایین؟
سرشو تکون دادوگفت من ولی خب
گفتم خب و زهرمار!تو از همین جا برو خونه منم از تو پارک میرم
مصمم گفت خوب منم باهات میام!
چپ چپ نگاهش کردم گفتم اونوقت میخوای مامانت کلانتری محل رو بسیج کنه دنبالت بگردن؟
تو 5 دقیقه دیر میکنی مامانت تلفن مدرسه رو می سوزونه!
متفکر گفت راست میگی اصلاََ حواسم نبود پس مواظب خودت باش!
سر کوچه از هم جدا شدیم و به طرف پارک رفتم از خیابون که رد میشدم دیدم ماشینش نیست وا پس کجا رفت؟
شونه امو انداختم بالا و وارد پارک شدم
درختارو از نظر می گذروندم که یه دفعه یکی پرید جلوم
جیغ کوتاهی کشیدم واز ترس یه قدم رفتم عقب
دستمو گذاشتم رو قلبم که با سرعت می زد وایی بیچاره شدم اینکه همون پسره ست!
نیشخندی زد گفت بهت نمیاد انقدر ترسو باشی!
چینی به پیشونیم انداختم چهره امو در هم کشیدم گفتم وقتی مثل جنّ بو داده جلو آدم ظاهر میشی توقع داری نترسم
بعدشم این مسخره بازیاچیه؟!چرا با ماشین دنبالم میای؟!
ابروشو برد بالا گفت خواستم تلافی بلایی که سر لباسم آوردی رو دربیارم
بار اوّل پیچوندیم...
نذاشتم بقیه حرفشو بزنه با خشم گفتم حالام بی حساب شدیم و از کنارش رد شدم
صدای قدم هاشو پشت سرم می شنیدم تازه بهش دقت کرده بودم
بهش میخورد 20 سالش باشه معلوم بود باشگاه بدن سازی میره ولی ازون عضله ای خفنا نبود
چهره اش هم در کل خوب بود ولی بیشتر تیپش بود که جذابش کرده بود
دیدم ول کن نیست برگشتم سمتش اونم ایستاد با عصبانیت گفتم چیه مثل دُم دنبال من راه افتادی؟
خندید گفت خیلی زبون درازی!
گفتم به تو ربطی نداره!
با خنده گفت تا حالا دختر بچه ای به حاضر جوابی و نترسی تو ندیدم !
اخم کردم گفتم حالا که دیدی بی حسابم شدیم برو ردّ کارت! و با سرعت نور ازش دور شدم دیگه دنبالم نیومد
تو راه با خودم فکر کردم که این بشر چقدر پررو بودزهره ترکم کرده میگه میخواستم تلافی کنم پسره ی خرچُسونه
خلاصه تا رسیدم خونه با انواع فحش آبکشیده و نکشیده مستفیضش کردم!
هر روز بدتر از دیروز اون از دیشب بعدم صبح اینم از الان خدا بقیه اشو بخیر بگذرونه!
وقتی در حیاط رو باز کردم و وارد حیاط شدم بوی گل های رز تو مشامم پیچیدچشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم‌دلم هوای مامان و شمیم رو کردبود
چقدر مامان گل رز دوست داشت ولی بعد از اینکه بابا به اون روز افتاد نه رنگ راحتی دید نه رنگ گل!چشمامو به آرومی باز کردم آروم شده بودم ولی دل تنگ بودم
قدم برداشتم ولی راهمو به طرف خونه ی خودمون کج کردم
دو دل بودم یرم پیش ثریا جون یا نه چون نمیدونستم سیاوش هم هست یا نه برای همین نرفتم اونجا و از طرف دیگه خیلی به تنهایی احتیاج داشتم‌
دلم هوای مامانو کرده بودهوای شمیم
دلم واسه چشمای معصوم و رنج کشیده اشون تنگ شده بود
وارد خونه که شدم یه راست رفتم تو اتاقم مانتو و مقنعه امو در آوردم و به جالباسی آویزون کردم کیفمم روی صندلی گذاشتم
به طرف در کمد رفتم
درو باز کردم که با صدای قیژی باز کامل باز شدبه در کمد چشم دوختم
به نقاشی که از مامان و شمیم کشیده بودم و به در کمد چسبونده بودقطره اشکی از چشمم سرازیر شدخدایا تاکی باید اینجوری زندگی کنم
از کمد فاصله گرفتم و روی تختم مقابل کمد درازکشیدم
بهشون خیره شده بودم
خاطراتم از اوّلین روزی که یادم می اومد ازجلوی چشمام عبور می کردند و با هر قطره اشکی که از چشمام می افتاد محو میشد
چقدر تو این چند سال خواستم برگردم به اون خونه ی نفرین شده و جنازه هاشونو بیارم بیرون ولی جرأت نکردم
نتونستم..
حتی تا پشت در خونه رفتم ولی نه پاهام و نه دلم هیچ کدوم یاریم نکردن
تو این شش سال تنها کاری که کردم تو خلوت خودم براشون سوگواری کردم برای مظلومیتشون,برای دل شکسته شون,برای خودم ,برای همه ی بی کسی هام, برای همه ی تنهایی هام
ولی هیچ وقت نذاشتم کسی دردِ دلِ شکسته مو بفهمه حتی ماه منیر!!نذاشتم بفهمه بیشتر شبا با قرص آرام بخش می خوابم
قرص تلخ می خورم تا تلخی که روزگار با وجودم عجین کرده حداقل موقع خواب دست از سرم برداره
تا اون کابوسای لعنتی دیگه سراغم نیان
دیگه اون چشمای همیشه سرخ خمار بهم یادآوری نکنن که پدرم یه قاتلِ!قاتل زندگیمون
هیزم شکنی که تیشه به ریشه ی زندگیمون زد!
خسته شدم انقدر اون چهارتا لعنتی وقت و بی وقت و بی اجازه به خوابم اومدن!می دونم تاوان بلایی که به سرشون آوردم ولی تنها حسی که هیچ وقت سراغم نیومد حس پشیمونی بودهیچ وقت!
نمیدونم چقدر بود که اونجا نشسته بودم از رو تخت بلند شدم ورفتم به سمت ضبط صوت تاآهنگی که دل بی طاقت آرومش میداد گوش بدم
دکمه پخش رو زدم و رو تخت دراز کشیدم
صدای موسیقی تو اتاق پیچید و من تو دنیای خودم غرق شدم..
...
ژله

ژله

۱ هفته پیش
قسمت۲۴
سرگذشت حنا

سرمو به پشتی مبل تکیه دادم پرسیدم حالا دقیقاََ کی میاد؟!گفت فکرکنم دو روز دیگه میاد تهران! هیچ عکس العملی نشون ندادم گفتم اهاا
باتعجب پرسیدحناخوش حال نشدی؟!
سریع خودم جمع جورکردم گفتم چرا خوش حال شدم و یه لبخند کج و کوله ای تحویلش دادم
دروغ چرایه جورایی هم خوش حال بودم هم ناراحت
خوش حال از این که بعد این همه سال بلاخره میتونستم ببینمش و ناراحت از اینکه نمیدونستم چه جوری بایدباهاش برخورد کنم چون نه من دیگه اون دختر بچه ی 11 ساله بودم نه سیاوش اون آدم سابق بود خصوصاََ بعد از قضیه مهتاب که حسابی بهم ریخته بود یهوی رفت و
نمیدونستم چقدر عوض شده!
با دستی که جلوم تکون خورد از فکر و خیال در امدم با گیجی به ثریا جون نگاه کردم
گفت چی شد دختر رفتی تو عالم هپروت؟!
گفتم هیچی یه لحظه حواسم پرت شد.
زد رو پام گفت پاشو..پاشو بریم میزو بچینیم تا ماه منیرم بیاد ناهار بخوریم
بلند شدم دنبالش رفتم آشپزخونه
ولی مدام باخودم میگفتم اگه سیاوش برگرده بازم میتونیم هر روز اینجا ناهار و شام بخوریم یا نه؟!...
ماه منیر که امد ثریا جون بهش گفت سیاوش داره میاد
ماه منیریه ذوقی کرد انگار پسر خودش داره میاد!هر دوتاشون ازخوشحالی ذوق مرگ شده بودن
اون روز بدون هیچ اتفاق خاص دیگه ای گذشت فرداشم طبق معمول رفتم مدرسه البته انقدرفکرم مشغول بودکه هیچی هم از درسام رونفهمیدم
گاهی ازدست خودم کلافه میشدم
اه چرا انقدر فکرم درگیرش شده؟!فکر کنم خود سیاوش از موقعی که من رودیده بودانقدر به من فکر نکرده که من تو این یه روز بهش فکر کرده بودم
از مدرسه که امدم بیرون یه کم دورشدم احساس کردم یه ماشین دنبالمه
برای اینکه مطمئن بشم جلوی یه مغازه وایسادم و به بهانه ی درست کردن مقنعه ام از شیشه خیابون رو نگاه کردم...
حدسم درست بود یه ماشین نوک مدادی با شیشه ی دودی وایساده بود
تلاشم برای دیدن راننده اش و مدل ماشین بیهوده بود
یه لحظه حرف فرناز از ذهنم گذشت نکنه تلافی کنه بیاد دم مدرسه...!!
ای خدا اون نباشه واقعاََ!!حالا چه غلطی بکنم؟!برم خونه که آدرس خونه رو یاد می گیره!از مغازه فاصله گرفتم ماشینم با فاصله از من شروع به حرکت کرد
داشتم تو ذهنم دنبال یه راه حل می گشتم که چشمم به پارک افتاد
آره خودشه!!میرم تو پارک از اون طرفش میرم بیرون فقط راهم یکم دور میشد
آروم راهم رو به سمت پارک منحرف کردم تا متوجه نشه که قصدم چیه توی پارک که رفتم سرعت قدم هام روزیاد کردم وقبل از این که به پارک برسه خودم رو پشت یه درخت پنهان کردم
نفس عمیقی کشیدم بعدسرک کشیدم به طرف خیابون
ماشینش رو به روی پارک نگه داشته بود نمی تونست از تو ماشینش من روببینه...
باخیال راحت از لابه لای درخت رد شدم و از طرف دیگه ی پارک امدم بیرون
بعدشم از کوچه پس کوچه ها شروع کردم به دویدن
ولی فکرم خیلی درگیربود امروز فرارکردم فردا پس فردا بازم بیاد چه خاکی توسرم کنم
به خودم فحش میدادم میگفتم ای بمیری حنا که این زبون درازیت هر دفعه کارمیده دستت..
از دست خودم خیلی عصبانی بودم با اعصاب داغون رفتم تو خونه اما بادیدن باغ چشمام گرد شد!!
اوه اوه چه خبره اینجا !سه تا باغبون افتاده بودن به جون گل و گیاها یکی داشت هرس می کرد اون یکی گل می کاشت نفر سوّمم آبیاری می کرد!
نگاهم به سمت خونه کشیده شد دوتا کارگرم اونجا به جون در و پنجره ها و زمین افتاده بودن و حسابی داشتن تمیزمیکردن!!
اوووویعنی همه ی اینکارا به خاطر سیاوشه؟!!حالا انگار دانشمند قرن قراره بیاد!! چه بریز به پاشی براش کرده بودن..
اون شب خیلی زود خوابیدم ساعت سه شب یهوازخواب پریدم توجام بودم که صدای پچ پچی به گوشم رسیداولش فکرکردم توهم زدم ولی خوب که گوش دادم دیدم صدا ازبیرون میاد
وایی نکنه دزد اومده باشه؟!
از سرجام بلند شدم وسط اتاق وایستادم
مغرم کار نمیکرد!نمیدونستم چکارکنم
خواستم به ماه منیر بگم؟!ول نه از دست اون که کاری بر نمیاد!پلیس روخبر کنم؟!تا اونا برسن دزدهاخونه رو بار زدن بردن!
یکدفعه یاد چماقی که جلوی در برای محافظت از خودمون گذاشته بودیم افتادم
آره همینه میرم طرف رو از پشت نفله اش می کنم دیگه پشت سرش که چشم نداره!
با همین فکر بدو روی پنجه ی پا از اتاق امدم بیرون تا ماه منیر رو بیدار نکنم
چماق رپ برداشتم به آرومی ازدر رفتم بیرون
نسیم خنکی به صورتم خورد که خواب رواز سرم پروند
به آسمون نگاه کردم ماه پشت ابرا بود ولی بازم نورش زمین رو روشن کرده
ولی اطرافم زیاد واضح نبود!
با تی شرت آبی و شلوار هم رنگش با یه دمپایی ابری و چماق به دست راه افتادم سمت مسیر ورودی خونه
باخودم گفتم یارو هیبتو ببینه حتماََ پس میوفته البته نه از ترس...از خنده!!
کنار مسیر ورودی وایستاده بودم که صدای خش خشی از سمت راستم امد
چشمامو تا جایی که می تونستم ریز کردم تا بتونم ببینم کیه
که یهو به چیزی ازروی پام ردشد
جیغ بنفشی کشیدم چماق ازدستم افتاد
...