قسمت ۵۲(پایان)
حنا
شش سال بعد...
✅ راوی داستان «حنا»
توی آشپزخونه داشتم فسنجون درست می کردم و گذشته رو مرور می کردم
شش ساله منو سیاوش ازدواج کردیم و تو همین خونه کنار ثریا جون و ماه منیر زندگی می کنیم
از اینکه بالاخره بعد اینهمه وقت تونسته بودم از شر اون خواب های وحشتناک و خاطره های بد با کمک سیاوش و دوست روانپزشکش راحت بشم خوشحال بودم
با صدای خنده های بی غل و غششون از فکر گذشته بیرون اومدم و لبخند مهمون لبم شد
در قابلمه رو گذاشتم با همون لبخند از آشپزخونه خارج شدم
نگاهم به سیاوش و دختر کوچولومون افتاد که روی زمین بودن
سیاوش روی زمین دراز کشیده بود و عسل روی شکمش با عروسک خرسی پشمالوش بازی می کرد و حواسشون به من نبود
یاد سختی های که برای گرفتن سرپرستی عسل کشیدیم افتادم
اون روزا چقدر تلخ بود اما حالا با وجود عسل شیرینه شیرینه و تلخی اون روزا رو از یادمون برده...
وقتی شش ماهش بود حضانتش رو قبول کردیم الان دو سال و نیمش
با لبخند به موهای موّاج مشکی رنگ و چشمای عسلیش که برق شیطنت و معصومیتش هر کسی رو مجذوب خودش می کنه نگاه می کنم
به سمتشون میرم که با فرو رفتن شئ تو پام آخ بلندی میگم و پامو تو دست می گیرم
از درد پام ضعف رفت نگاه کردم ببینم چی روی زمین بود که دیدم بله!! طبق معمول یکی از عروسکای عسله
با اخم به سیاوش که حالا نشسته بود و عسل که رو پای سیاوش خرسشو تو بغلش فشار می داد کردم
عروسک رو تو دستم تکون دادم
مگه نگفتم عروسکاتو رو زمین ول نکن عسل؟!
سرشو توی خرس پشمالوش فرو کرد و تکون داد
سیاوش محکم بغلش کرد و روی موهاشو بوسیدگفت چی کارش داری بچه رو؟!بزار راحت باشه!
اخمم غلیظ تر شد گفتم انقدر لوسش نکن وسایلشو خودش باید جمع کنه!!
عسلو از روی پاش گذاشت رو زمین و با لبخند خبیثی بهم نگاه کرد
پس مامانش اینجا چیکاره ست؟!
چشمامو گرد کردم و با جیغ درحالیکه عروسکو به سمتش پرت کردم سیاوش خونت حلاله!!
با سرعت از رو زمین بلند شد و رفت پشت مبل منم رو به روش وایسادم
دور مبل می چرخیدیم
سیاوش و عسل می خندیدن و من حرص می خوردم که عسل با لحن شیرینش که دلم براش قنج می رفت گفت مامی هاپو!!
سیاوش همونجا از خنده نشست رو زمین و ریسه رفت و من خشکم زده بود
با خشم سیاوش نگاه کردم می دونستم همه ی آتیشا از گور اون بلند میشه به کوسن روی مبل چنگ زدم رفتم طرفش تا اومد از رو زمین بلند شه محکم با کوسن زدم رو سرش خودمم انداختم روش
وسط خنده اش آخی گفت
خودمم خنده ام گرفته بود
عسلم فقط به تو سر و کله زدنای ما می خندید
گوششو گرفتم و پیچوندم سیاوش یه بار دیگه از این حرفا یادش بدی من میدونم و تو!!
سیاشو قیافه شو مظلوم کرد گفت چشم خانوم معلم حالا میشه گوشمونو ول کنید؟!
گوششو با خنده ول کردم که سریع روی زمین نیم خیز شد و لبمو بوسید
چشمکی زدگفت واسه ی تشکر بود خانوم معلم!!
چشم غره ای بهش رفتمحداقل جلوی بچه مراعات کن!
روی زمین نشست و منو نشوند روی پاش نه!!نمیشه در ضمن بچه ام خودش یه پا استاده
بعد رو به عسل که لپاش از خنده گل انداخته بود گفت عسل بابا بدو بیا ببینم!!
عسل عروسکشو ول کرد و بدو بدو اومد سمتمون خودشو پرت کرد تو بغل سیاوش خندید
یه ماچ آبدار از لپش کردم
قربون اون لپای اناریت بره مامان!!
سیاوش اون یکی لپشو بوسید و سرشو محکم روی سینه اش فشرد
دستمو دور شونه سیاوش حلقه کردم و سرمو روی شونه اش گذاشتم
بوسه ای روی موهام زچشمامو بستم و از ته دل خدا رو برای خانواده کوچیک اما صمیمی و خوشبختی که بهم داده شکر کردم.
...