قسمت۵۰
حنا
فردا صبح پرانرژی و سرحال رفتم بیمارستان
مامانم رپبیدار نکردم خیلی خسته بود گذاشتم بخوابه
وقتی جلوی بیمارستان رسیدم قلبم تند میزدیعنی الان بهوش اومده؟!
اولین جای پارکی که دیدم ماشینو گذاشتم وارد بیمارستان شدم
از دیروز خیلی شلوغ تر شده بود
آروم آروم به سمت اتاقش رفتم چشمم به سرباز جلوی در اتاقش افتاداهمیتی ندادم و بدون در زدن وارد شدم
سرشو دیدم که به سمتم چرخید
سرجام میخکوب شدم قلبم دیوانه وار میزد
نگاهم روی صورتش چرخیدهنوزم رنگ پریده بودچشماش پر از رگه های سرخ رنگ بود
هر چی پیش خودم نقشه کشیده بودم با نگاهش دود شد رفت هوا! تازه فهمیدم چقدر دلم برای این چشمای مخملی مشکی تنگ شده...
با سلام کردن ماه منیر از فکر و خیال در اومدم سلام کردم
می ترسیدم از رفتارام بفهمه بهش حقیقت رونگفتم
چشمای حناهنوز بخاطر خواب آلودگی خمار بود
با لبخند رفتم سمتش نگاهش که به سقف بود به طرفم معطوف شد
گفتم سلام بهتری؟!
متوجه زخم ها و بریدگی های عمیق روی لبش شدم
آروم فقط یه بار سرشو پایین آورد
برگشتم سمت ماه منیر که روی صندلی نشسته بود پرسیدم شکمش درد نگرفته؟!
سرشو با ناراحتی تکون داد گفت چرا درد داره ولی دکترش گفت فعلاََ نمی تونن بهش مسکن بزنن
بعد از کمی مکث درحالیکه از روی صندلی بلند می شد گفت من برم نمازم رو بخونم میام
فهمیدم حرفش بهونه ست
لبخندی به چهره ی خسته و خواب آلودش زدم و با نگاهم تا دم در بدرقه اش کردم
با صدای ضعیف حناکه گفت سیاوش...برگشتم سمتش
دستشو که آزاد بود توی دستم گرفتم سرد بود
لبخندم پر رنگ تر شد گفتم جانم!
از فشردن لبهاش روی هم فهمیدم درد داره دستشو کمی فشار دادم
هر چقدر درد داری به همون اندازه دست منو فشار بده
چشماشو بست پلکاش می لرزید
دستمو فشار دادانقدر محکم که یه لحظه حس کردم استخونام زیر فشار دستای ظریفش خُرد شد
چشماشو باز کردخیس بود
دوباره صداشو شنیدم لرزون بود و گرفته کی بهم زد؟!
تو چشماش خیره شدم گفتم
نمی دونم پلیس نتونست بگیرتش!
انگشتاشو تو دستم تکون داد و گفت مطمئنم از عمد بهم زد
از حرفش شوکه شدم
از کجا فهمیده بود؟وای نکنه ماه منیر درباره ی مکالمه م با بیتا چیزی بهش گفته باشه؟!
خودمو جمع و جور کردم گفتم
پلیس هنوز داره تحقیق می کنه!
ابروهاشو تو هم کشید و با اخم گفت پلیس؟!
گفتم آره دیگه!
یه دفعه حالتش عوض شد و با بغض گفت حالا چی کارم می کنن؟!
حنا به من نگاه کن!
با چهره ی مغموم بهم نگاه کردلبامو با زبونم خیس کردم
برات یه وکیل کار کشته می گیرم
اگه ثابت بشه که فقط از خودت دفاع کردی و راه دیگه ای برای نجات از اون مهلکه نداشتی هیچ جرمی مرتکب نشدی
نه بازداشتگاهی
نه زندانی..
حرفم که تموم شد نور امید رو در چشماش دیدم
تو دلم گفتم اگه می تونستی تصمیم بگیری مطمئنم زندان رفتن روبه محروم شدن از داشتن بچه ای که از رگ و پی ات باشه ترجیح می دادی!
لبخند بی جونی زد و گفت واقعاََ؟
گفتن آره..
دوباره رفت تو فکر گفت ولی اگه ازم پرسیدن چرا فرزاد بردم تو خونه پدریم چی بهشون بگم؟بالاخره که می فهمن فرزاد پسره فرامرزه!
راست می گفت فکر اینجاشو نکرده بودم
ولی برای اینکه نگرانش نکنم با اطمینان گفتم نگران نباش برای اونم یه فکری دارم!
با ذوق سرشو از روی بالش بلند کرد و گفت جدی میگی؟آخ!!
از کارش عصبانی شدم با لحن کنترل شده ولی حرصی گفتم یواش ترمیخوای بخیه هات پاره بشه؟!مگه دکتر بهت نگفت تکون نخوری؟!
با چهره ای که از درد درهم رفته بود نالید من فقط سرمو تکون دادم!!
دست آزادمو لای موهاش سُر دادم یکم مراعات کن تا وقتی زخمت خوب بشه بعد هر چقدر دلت خواست ورج وورجه کن!
یکم چپ چپ نگاهم کرد گفت حتماََ با این پای چلاغم!!
نگاهم به پای چپش که تا بالای زانو تو گچ بود افتاداز حرفم خنده ام گرفته بود
لبخندی بهش زدم و سرمو به صورتش نزدیک کردم
با شیطنت گفتم خودم میشم پات چطوره؟!
ابروهاش از تعجب بالا پرید!دستشو از توی دستم درآوردگذاشت روی گیجگاهش گفت ببینم مطمئنی ضربه ای چیزی به سرت نخورده؟!
دستشو از روی گیجگاهش برداشتم و اینبار توی دوتا دستام قفل کردم
گفتم مطمئنِ مطمئنم!
یکم مکث کردم گفتم
یه قولی بهم میدی حنااا؟!
کنجکاو نگاهم کردگفت چه قولی؟!!
چشمامو بستم و لبامو روی هم فشار دادم
صدای قلبمو به وضوح می شنیدم
ای کاش حنا صداشو می شنید تا خودش بفهمه دردم چیه چشمامو باز کردم و تو نگاه منتظرش خیره شدم
قول میدی هیچوقت به احساسم شک نکنی؟!
مات و متحیر فقط نگاهم می کرد
همینجور که نگاهم می کرد گفت چی داری میگی؟!تو که...
نذاشتم جمله شو ادامه بده و گفتم حنابهم قول بده..
حس کردم دستش یکم گرم شده
توی نگاهش اون حسی که دنبالش بودم رو پیدا کرده بودم ولی مطمئن بودم الان به زبون نمیاره
نه تا وقتی که از من و احساس من مطمئن نشه!!
چشماشو باز و بسته کرد گفت
قول میدم
لبخندی از ته دل زدم
از تهِ ته دلم...اونم در جوابم لبخندی زد
گفتم پس قول دادیا!!گفت آره!
گفتم زیرشم نمی زنی!؟
ابروشو بالا انداخت گفت:نچ!!
تا خواستم حرف دلمو بهش بزنم تقه ای به در خورد و ماه منیر اومد تو
به بخت بد خودم لعنت فرستادم
نمی شد دو دقیقه دیرتر بیاد!!
دست حنارو ناچاراََ ول کردم
دلم نمی خواست یه لحظه هم از کنارش تکون بخورم
ولی نمی شد باید کارای وکالت حنارودرست می کردم
نگاهمو به سختی از چشماش گرفتم
چایی که ماه منیر برام گرفته بود از دستش گرفتم....
✅ راوی داستان حنا
نیم ساعت بود که بیدار شده بودم
دردم خیلی کم شده فقط یه وقتایی داخل شکمم درد می گرفت
به ماه منیر نگاه کردم که روی صندلی تخت خواب شو خوابش برده بود
تقه ای به در خورد
به در بسته نگاه کردم
در باز شد و سیاوش اومد تو
با لبخندش لبخندی رو لبم اومد
سلام آرومی کرد منم به آرومی جوابشو دادم
به ماه منیر اشاره کرد و پرسیدخوابه!؟سرمو به نشونه آره پایین آوردم
رفت سمت ماه منیر و صداش زد
ماه منیر..ماه منیر...
ماه منیر تکون کوچیکی خورد و چشماشو باز کرد
با دیدن سیاوش چشماشو کامل باز کرد و صاف روی صندلی نشست
گفت چیزی شده؟!
سیاوش گفت نه امروز من می مونم شما برو خونه استراحت کن!
نه پسرم زحمتت میشه تازه باید بری سرکار
گفت زحمتی نیست از بیمارستانم مرخصی گرفتم می تونم بمونم
الانم آژانس پایین منتظره
با تعجب به مکالمه شون گوش می دادم
سیاوش به خاطر من مرخصی گرفته بود؟!
ماه منیر اومد بالا سرم پیشونیمو بوسید و بعد از خداحافظی با سیاوش از اتاق بیرون رفت
با تعجب پرسیدم آخه چرا مرخصی گرفتی؟!
دستاشو فرو برد تو جیب شلوارش با لبخندی که دلمو لرزوند گفت به خاطر تو!
از حرفش غرق لذت شدم
همونطور که می اومد سمتم گفت واست یه وکیل خوب گرفتم!
ذوق زده گفتم واقعاََ؟!
گفت آره!در مورد فرامرز و فرزاد و مردن اون چهارتام باهاش صحبت کردم
باید به پلیس بگی بابات تو رو ساقی خودش کرده بود اون شبی که اون سه تا اومدن خونه ازت خواسته دوتا مشروب باهم قاطی کنی و براشون بیاری تو هم همین کارو کردی بعدم رفتی تو اتاقت
وقتی صداشونو می شنوی میایی بیرون می بینی حسابی مست کردن از ترس اینکه بلایی که سر خواهرت اومده سر خودتم بیاد از خونه فرار می کنی که همون شبم با ماشین تصادف می کنی و ماه منیر پیدات می کنه
گفتم دادگاه کیه؟!
گفت قبلش باید صحنه ی قتل بازسازی بشه!
گفتم با این وضعم باید برم؟!
گفت نگران نباش با آمبولانس میری با آمبولانس برمی گردی
دادگاهتم همینطوره
...