قرمه سبزی گیلانی

۲k لایک
۶۵ نظر
🔘 داستان کوتاه

زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد.

زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن.»

زن پرسید: «چه کار کنم؟» و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند.

شوهرش با تعجب پرسید: «چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.»

زن جواب داد: «دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.»

شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.

عشق چنان عظیم است که در تصور
نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید.

─┅─═इई 🌺🌼🌺ईइ═─┅─

نظرات

مثل همیشه عالی و بی نظیر بود منیژه جون👏👏👏👏👏💋💋💋🌹🌹🌹💝💝
والا مردا قابل پیش بینی نیستن ، انشالله شوهر شما هم سرعقل بیاد خیلی سخته همچین اخلاقی
‌سلام داستان شما واقعیت زندگیه منه شوهرم اصلابمن محبت نمیکنه خیلی وقتا خیلی جاها خیلی شبا خیلی روزا دلم بد میشکنه از دستش وقتی هم من بهش محبت میکنم اهمیت نمیده و بهم عصبانی میشه قلبم درد داره خیلی بد دردیه😔
مشاهده سایر نظرات