۶ تیر ۹۵
حلوا دورنگ
۴.۲k لایک
۲۸۱ نظر
نظرات
faezeh....
۲۸ اردیبهشت ۰۰
ببخشید طولانی شد بازم خاطرات خنده دار و این مدلی دارم ولی خیلی زیادن تا همین قدر کافیه
۲۸ اردیبهشت ۰۰
بعد منو برد توی اتاقم گفت سریع لباساتو بردار بریم که فقط یه دونه شلوار راحتی برداشتم اخه فکر کردم صب برم میگردونن و بعد بابام یه کم رتضی شد و رفتم شب اولی مادر شوشو گفت توی سالن کنار خودمون بخوابین چون نا محرمین منو برد اون سر اتاق شوهری این سر اتاق من هی اشاره میکردم به شوهرم که یه کاری کن بیام اون طرف پیشت که از شانس خوب من مادر شوهر رفت چایی بیاره قندون چپه شد روی بخاری و قنداسوخت و بو راه افتادو بهم گفت برو اون طرف بخواب که طرف در باشی بوها اذیتت نکنه منم خوشحال و شاد و خندون رفتم پیش شوهرم خوابیدم
۸ آبان ۹۸
وعوووو عالی
لطفا کارای منم ببینید ممنون میشم
لطفا کارای منم ببینید ممنون میشم
مشاهده سایر نظرات