عکس عکس از ارشیو
mohanna
۲۴
۸۰۳

عکس از ارشیو

۱۹ خرداد ۹۷
نزدیک ظهر بود، داشتم فکر می کردم « چی بپزم » و « چی بنویسم » که زنگ زد و گفت :« هوا خوب است، شال و کلاه کن خودت را برسان ولیعصر، راه می رویم، حرف می زنیم، ناهار می خوریم و برمی گردیم خانه.» راستش خوشحال شدم، قضیه ی « چی بپزم » به آنی حل شده بود، مانده بود آن « چی بنویسم» که فکر کردم خدا کریم است، می روم و برمی گردم برایش فکری می کنم. ترافیک بود اما بیست دقیقه بیشتر طول نکشید رسیدم ولیعصر. راه رفتیم، حرف زدیم، وقت ناهار به جای دو پرس، سه پرس سفارش داد، گفت آن یکی را بسته بندی کنند. ناهار که خوردیم، از در رستوران آمدیم بیرون، بسته را داد به پیرمرد علیل نشسته کنار در رستوران، غذا را گذاشت روی ترازویش، گفت :« قسمت شماست. نوش جانت پدر جان» چشم های پیرمرد برق زد از خوشحالی. موقع برگشت به خانه، توی ایستگاه تاکسی، خانم میانسالی تلو تلوخوران نزدیک شد، به من که رسید دستش را گذاشت روی شانه ام، معلوم بود چشمانش سیاهی می رود، ناخوش است، دنبال تکیه گاه می گشت انگار. درازش کردیم روی صندلی تاکسی، دوید از کیوسک روزنامه بطری آبی خرید و برگشت. کمی به صورتش آب پاشید، دوباره رفت این بار لیوان به دست برگشت، بخار از لیوان بلند می شود. گفت:« آب قند است.» به خیال خودش نبات داغ درست کرده بود، گفتم:« فایده ندارد، نمک پیدا کن. باید شوری بخورد.» رفت با شیشه خیارشوری برگشت. زن نای گاز زدن به خیارشور نداشت، دهانش باز نمی شد، شیشه را خم کرد از آب شیشه ریخت توی حلقش. یواشکی لبخند زدم، با خودم فکر کردم الان زن بیچاره را خفه می کند، شاید هم از مهربانی اش خوشحال بودم، یادم نیست. چند دقیقه بعد زن چشمهایش را باز کرد، راننده تاکسی اما کوتاه نیامد گفتم:« مسولیت دارد این خانم، حالش خوش نیست، پیاده شود با یک تاکسی دیگر برود.» بحث کرد، آن وسط صدایش را هم کمی بالا برد:« مسئولیتش با من آقا، مادرت هم بود همین جا ولش می کردی؟ رسم انسانیت است این؟» سقلمه ای زدم به پهلویش که یواش تر. چیزی نگفت، زن را نشاند صندلی جلوی ماشین، کنار راننده. راننده هم وقتی دید انقدر اصرار دارد، ساکت شد، حرفی نزد. رسیدیم به مقصد، گفت:« برویم زن را تا دم در خانه اش برسانیم.» رفتیم و زن را رساندیم دم خانه اش، خیالش راحت شد. گفتم:« خدا عمرت بدهد، دو مشکل اساسی را امروز حل کردی، صبح داشتم فکر می کردم چی بپزم، چی بنویسم که همه چیز شکر خدا جور شد، تازه تیترش را هم می توانم بنویسم «تو کز محنت دیگران بی غمی، نشاید که نامت نهند آدمی».
#مریم_سمیع_زادگان

...
نظرات