📚
#داستان_شب"نخ را باید کوتاه گرفت"
روزی بود، روزگاری."خیاطی" در شهری زندگی می کرد و برای مردم
#لباس میدوخت.
او "شاگردی" داشت که بسیار با سیلقه بود و دوخت هایش، مثل
#استادش خوب و با دوام بود. اما از نظر سرعت به پای استادش نمیرسید، مثلاً لباسی را که استاد در یک هفته میدوخت، شاگرد در دو هفته...
روزی
#شاگرد به استاد گفت:"نمی دانم چراسرعت کارم به اندازه ی تو نیست،دلم می خواهد بدانم کجای کارم "ایراد" دارد؟!
استاد گفت: من در
#کارم "رازی دارم" که حالا به تو نمی گویم.شاگرد گفت: چرا نمی گویی؟!
استاد گفت: می بینی که مشتری های زیادی داریم و من از تو "راضی هستم"اماهنوز به تو "اطمینان ندارم،" میترسم که
#رازم را به تو بگویم، فوری دکانی "رو به روی" دکان من باز کنی.
آن وقت من تمام "مشتری هایم" را ازدست می دهم. شاگرد
#سعی می کرد که اطمینان استادش را "جلب کند" و خوب کار می کرد.
خلاصه روزی، استاد که خیلی "پیر" شده بود به شاگردش گفت:حالا که "عمر من به پایان می رسد،" میخواهم "راز سرعت
#کارم" را به تو بگویم.
شاگرد منتظر شنیدن راز بزرگی بود امااستادش گفت:تو "نخ" دوخت و دوزت را "کوتاه" نمی گیری. نخ را باید کوتاه کنی تو وقتی سوزنت را
#نخ می کنی، نخ بلند انتخاب می کنی و مجبوری که نخ رااز لابه لای پارچه ها رد کنی برای همین وقت زیادی تلف میشود.
از آن به بعد هر وقت بخواهند کسی را به"همراهی با
#دیگران و دوری از تند روی"دعوت کنند می گویند:
* نخ را باید
#کوتاه گرفت.*
هرشب یک داستان جذاب↙️
🌹
...